هم‌قافیه با باران

۶۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی فرجی» ثبت شده است

شوق پر کشیدن است در سرم قبول کن
دل شکسته ام اگر نمی پرم قبول کن

اینکه دور دور باشم از تو نبینمت
جا نمی شود به حجم باورم قبول کن

گاه پر زدن در آسمان شعرهات را
از من؛ از منی که یک کبوترم قبول کن

در اتاق رازهای تو سرک نمی کشم
بیش از آنچه خواستی نمی پرم قبول کن

قدر یک قفس که خلوتت بهم نمی خورد
گاه نامه می برم - می آورم، قبول کن

هی نگو که عشقمان جداست شعرمان جداست
بی تو من نه عاشقم نه شاعرم قبول کن

آب ...
وقتی آب این قدر گذشته از سرم
من نمی توانم از تو بگذرم قبول کن

مهدى فرجى

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست

یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست

دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش
آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست

ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید "خبری نیست"

هر جا نکنی باز، سر درد دلت را
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست

ای کاش که مى گفت نگاه تو، بمانم
این لحظه که حرفت سند معتبری نیست

دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست
یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟

من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آنگونه که انگار دری نیست

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۱۳
هم قافیه با باران
وداع گرم من آغوش ماندگاری نیست
به آفتاب لب بام، اعتباری نیست

مرا به چشم تو ایمان محکمی ست، ولی
تو اعتماد نکن! خوب رازداری نیست

اگر که شانه من میزبان گریه توست
بگو به غم که دماوند باش! باری نیست

به شوق پنجره ای گشته ایم و آرى هست!
به آن رسید که کاری کنیم و کاری نیست!

تو خواستی قفست بازوان من باشد
نباش فکر رهایی که کم حصاری نیست

صدای عشق شدم، دیگران صفا کردند
که میگسار زیاد است، غمگساری نیست

بساط مدعیان جور و عشق منزوی است
غزل نویس چه بسیار و شهریاری نیست

مهدی فرجی
۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۳
هم قافیه با باران

باید کمک کنی کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پلهای امن پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند

گلهای قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ حرف مفت ، سرم را شکسته اند

مهدى فرجى

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

می‌ایستم پای تو با جان و تنم من
پا می‌گذارم روی قلب آهنم من

یک عمر، تنگاتنگ‌، بوی بودنت را
حس کرده‌ام بین تن و پیراهنم من

از کودکی با خویش گفتم عاشقی کن‌!
خواندم الفبای تو را در دامنم من‌

ای شمع می‌خواهم که رازی را بگویم‌؛
از بوسه‌ی دیشب به این سو... روشنم من‌!

دریا تویی ـ صحرا تویی ـ جنگل تویی تو
ماهی منم ـ آهو منم ـ تیهو منم من‌

در باز بود و آسمان پروانه بازار
امّا مگر از این قفس دل می‌کنم من‌؟

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران
این ماه‌، عادتم شده در وا نمی‌کنم‌
از پشت شیشه‌، برف تماشا نمی‌کنم‌

از ترس زرد بودنشان پشت پنجره‌
یک لحظه هم نگاه به گل‌ها نمی‌کنم‌

این روزها از آینه‌ها طفره می‌روم‌
با حرف‌های راست مدارا نمی‌کنم‌

بیرون از این اتاق مکرّر نرفته‌ام
پرواز از این قفس به تماشا نمی‌کنم‌

در کفش‌هام شوق خطر خاک می‌خورد
پای سفر ندارم اگر پا نمی‌کنم‌

چندی‌ست نامه‌هام بدون نشانی‌اند
حتی خودم خودم را پیدا نمی‌کنم‌

این ماه‌، باورم شده در خانه نیستم‌
گیرم که زنگ هم بزنی‌، وا نمی‌کنم

مهدی فرجی
۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

در صفحۀ سیاه و سفیدی که چیده اند
ما را برای کشتن هم آفریده اند

بیدار می شوند که بازی دهندمان
نه... پا گذاشتیم به خوابی که دیده اند

ما هم چنان به مقصد هم راه می رویم
جز این رسیده اند مگر، تا رسیده اند؟

پاهایمان چه منظره هایی چشیده است
چشمانمان چه فاصله ای را دویده اند

من در گریز از تو همان قدر ناگزیر
ما را به هم تنیده و از هم بریده اند

تا وقت مرگ گر چه نخواهیم با همیم
دور من و تو حلقۀ آتش کشیده اند

اصرار می کنیم به رفتن ولی چه سود
باید چه کرد با پر و بالی که چیده اند؟

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۶ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

هر قدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تا می توانی در دلت باشد

این قدر در گفتن دویدی، کوله بارت کو؟
این سهم خیلی کم نباید حاصلت باشد

حالا که این قدر از تلاطم خسته ای برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد

تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد

احساس غربت می کنی وقتی که شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد

اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده!؟
یا خنده ای، حرفی که شاید قابلت باشد...

از گفتنی ها با تو گفتم ، بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات یا عاقلت باشد

امروز و فردا می کنی، امروز یا فردا
یک دفعه دیدی وقت مُهر باطلت باشد

بر شانه هایت باز دنبال چه می گردی ؟
انگیزه پرواز باید در دلت باشد

مهدى فرجى

۰ نظر ۱۹ دی ۹۶ ، ۱۰:۵۰
هم قافیه با باران

نه سراغى، نه سلامی...خبری می خواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم
 
خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است؛
جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟
 
در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافی است
رو به بیرون زدن از خویش، دری می خواهم
 
بعد عمری که قفس واشد و آزاد شدم
تازه برگشتم و دیدم که پری می خواهم
 
سر به راهم تو مرا سر به هوا می خواهی
پس نه راهی، نه هوایی، نه سری می خواهم
 
چشم در شوق تو بیدارتری می طلبم
دلِ در دام تو افتاده تری می خواهم
 
در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شوم
بی تو خشکیدم و لطف تبری می خواهم
 
مهدی فرجی

۰ نظر ۰۲ دی ۹۶ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران

هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی
باز در چشم‌رس دیده‌ی پرسوی منی

تا ابد گرچه عزیزی ولی از یاد مبر
چشم من باشی در سایه‌ی ابروی منی

در غمم رفته‌ای و در خوشی‌ام آمده‌ای
چه کنم؟ خوی تو این است؛ پرستوی منی

چشم‌بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی

گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

بشکن آن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
 
 مهدی فرجی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

ستبر سنگدل کینه جو! تو را چه بنامم‌؟
نسیم شانه کش روی جو! تو را چه بنامم‌؟

تو قهر و آشتی عاشقانه‌ی شب و روزی‌
هلال ابروی خورشید رو! تو را چه بنامم‌؟

سؤال عشق‌! که من رو به کوه داد کشیدم‌
جوابِ «های‌» بلندم که «هو» تو را چه بنامم‌؟

صدای تو ضربان ظریف و سرد و نَمانم‌
تراوش خوش دور سبو تو را چه بنامم‌؟

به هم تنیده‌تر از هاله‌های رنگی رؤیا!
بلندبال‌تر از آرزو تو را چه بنامم‌؟

کسی ندیده دو مست خراب زیر دو محراب‌
شراب‌خورده‌ی تکبیر گو! تو را چه بنامم‌؟

غزال وحشی رام‌! ای پلنگ زخمی آرام‌!
نجیب‌زاده‌ی بی آبرو تو را چه بنامم‌؟

سقوط یا خفقان‌؟ هم سقوط هم خفقانی‌
طناب دار من از تار مو! تو را چه بنامم

مهدى فرجى

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

حالا که خوب می شنوم حرف کم نزن
طرحی که از صدای تو دارم به هم نزن

شعر سپیدِ "می رسمت" را کدر نکن
امضای نانوشته ی من را قلم نزن

بی هیچکس بیا که تو و من شویم و بس
بی من کنار سایه ی خود هم قدم نزن

بگذار بیت بیت تو را منتشر شوم
از "وقت  شعر نیست" که "دیر است" دم نزن

از این دو تا ستاره به چشم تو می رسم
هِی پلک آسمان شبت را به هم نزن

من تا دوشنبه بیشترم قد نمی دهد
حرفِ سه شنبه می شود و می روم نزن

از من که در سه شنبه ی تو گم شدم گذشت
تقویم شاعران جهان را به هم نزن

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

می بینی ام وقتی به مویم برف غم باشد
روزی که پشتم مثل پشت کوه خم باشد

با تو شبی از حسرت امروز خواهم گفت
وقتی که حرفم محض پیری محترم باشد

می گویم از روزی که خوردم حرفهایم را
ترجیح میدادم که نانم در قلم باشد

روزی که گریان از خیابان آمدی گفتی
نفرین به شهری که سگی در هر قدم باشد

یادت می آرم گفتی امید بهاری نیست
وقتی زمستان و زمستان پشت هم باشد

آن روز وقتی سروهای سبز را دیدیم
شکرخدا شب رفته باید صبحدم باشد

چای از دهان افتاد ول کن شاید آن فرصت
روزی برای کودکانت مغتنم باشد

میخواستم از بوسه بنویسم هراسیدم
توی کتابم بیتی از این شعر کم باشد

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

شبی غریبم و بی بوسه ای سحر شده ام
شبِ دو عاشقِ دور از همم که سر شده ام

شبِ طبیب، شبِ پاسبان، شبِ شاعر
شبی عمیق تر از بغضِ رفتگر شده ام

شبِ هنوز، شبِ شاعری بخواب، نخواب
که سمتِ نیمه ی بیداری اش سحر شده ام

*
نوشت چیزی و در سطلِ زیرِ میز انداخت
نوشت: رفته ای ای عشق و دربدر شده ام

خودم به پای خودم از در آمدم بیرون
ولی به میلِ تو آماده ی سفر شده ام

به چند موی سفیدم نگاه کن بگذر
تو سنگ تر شده ای من شکسته تر شده ام

هزار بار نبودی و من غزل گفتم
هزار بار شب و نصف شب پدر شده ام
*
نوشت و حرف زد و گریه کرد، نشنیدم
که از صدایِ کلاغان صبح، کر شده ام

نگاه کردم و خورشید داشت می آمد
سپیده سر زده، بی رنگ و بی اثر شده ام

اگرچه درک نکردم که عشق چیست، ولی
تمامِ فرصتِ یک شاعرم، هدر شده ام

مهدى فرجى

۱ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۰۸:۲۸
هم قافیه با باران

هرقدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تا می توانی در دلت باشد

یک عمر در گفتن دویدی، کوله بارت کو؟
این سهم خیلی کم نباید حاصلت باشد

حالا که اینقدر از تلاطم خسته ای برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد!

تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد

احساس غربت میکنی وقتیکه شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد

اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده؟
یا خنده ای، حرفی ...که شاید قابلت باشد

 از گفتنی ها با تو گفتم بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات یا عاقلت باشد

 امروز و فردا میکنی؟ امروز یا فردا
یکدفعه دیدی وقت مهر باطلت باشد

بر شانه هایت باز دنبال چه میگردی؟
انگیزه پرواز باید در دلت باشد...

مهدى فرجى

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۵:۰۳
هم قافیه با باران

یک نگاه ساده، بیش از این هوایى نیستم
در خودم غرقم، به فکر آشنایی نیستم

با توأم تا با منی پس با منی تا با توأم
مثل تو در قید و بندِ باوفایی نیستم

دوستت دارم... ولی بسیار از آن بیشتر
عاشقت هستم؟... نه! تا این حد فدایی نیستم !

تا که یادم بوده اهل خواهش چشم توأم
حال، با این وصف، پیدا کن کجایی نیستم !

شعرِ نازل دارم از سوی تو، تکفیرم نکن
تا ابد پیغمبرم، فکر خدایی نیستم

با تو آری، با تو نه، با تو چنان، با تو چنین
هیچ، در گیر و کش چون و چرایی نیستم

گرچه عمری آرزو کردم رها باشم، ولی
چون رهایی ربط دارد با جدایی... نیستم …
 
مهدی فرجی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
هم قافیه با باران
باران زد و باد آمد و شال و کلاهم رفت
آب دهانم خشک شد برق نگاهم رفت

حتی خودت هم مثل من باور نمی کردی
روزی به این آسانی از دست تو خواهم رفت

حیف تمام روزهای با تو سر کردن
که هرچه فرصت بود پای اشتباهم رفت

شوق تماشا ،عشق تو، آواز،عمر من
از چشم ،از دل، از گلو ،از دست با هم رفت

این روزها لالم که هرچه واژه سهم ام بود
همراه با تابوت شعر بی گناهم رفت

خیلی سرت را درد ... میدانم ،چه باید کرد؟
بگذار ساکم را ببندم بعد خواهم رفت

مهدى فرجى
۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۱
هم قافیه با باران

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست
هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست

بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است
که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست

مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است
عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست

چشم در چشم من انداخته ای می دانی
چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست

هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست
چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست

مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟
ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست

مهدى فرجى

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۳
هم قافیه با باران

سوز دلی دارم که می گیرد قرارت را
شاید به این پاییز بسپاری بهارت را

بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم
یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را

آیینه، شد صد تکه اما باز هر تکه
از یک دریچه رنگ زد نقش و نگارت را

مجنون تر از بیدند و میلرزند بی لیلا
بر شانه ها بگذار چشم اشکبارت را

این افتخار است ای پلنگ ماده! بی خود نیست
روی بلندی می بری نعش شکارت را

هرجا که بنشینی نسیمی نامه بر دارم
اندازه یک غصه خالی کن کنارت را

جا می گذاری مادیان ها را و می تازی
گاهی فقط از دورها خط غبارت را

تو تشنه خونی، گلویم تشنه زخم است
پایان دهیم این بار؛ من حرفم، تو کارت را

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران