هم‌قافیه با باران

۷ مطلب با موضوع «شاعران :: احسان افشاری» ثبت شده است

به سمت قبله ی مکاره ها دراز شدی
خمار سجده شکستی، خودت نماز شدی

کدام تاس به نفرین نشسته است رفیق
که سفره خانه ی مشتی قمارباز شدی؟

بنا به طالع محمود و اعتراف شهود
شراب شاه زدی لقمه ی ایاز شدی؟

چه دیده ای که در این شهر بی در و پیکر
دکان آینه بستی، کلیدساز شدی

کدام بال ترازو شکسته است رفیق
که با جماعت نیرنگ هم تراز شدی؟

تمام شهر به بن بست خورده است و دریغ
تو هم که پنجره بودی به دره باز شدی

احسان افشاری

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

صدای گنگ مرا از سراب می شنوید
ستاره خواب کنید آفتاب می شوید
از این دقیقه فقط آب و تاب می شنوید
شنیدم آنچه شنیدم جواب می شنوید

به این شقایق در اضطراب گوش کنید
به این پرنده ی در اعتصاب گوش کنید
موظفید به حرف حساب گوش کنید !
به نطق آخرم عالی جناب گوش کنید

خدای عهدشکن عشق بود، حالا نه
ترانه ی فدغن عشق بود، حالا نه
همیشه روی سخن عشق بود، حالا نه
سلاح آخر من عشق بود، حالا نه

هزار تیرخطا از کمان گریخته است
همان که گفت کنارم بمان گریخته است
شهاب وحشی ام از آسمان گریخته است
چگونه از تو بگویم زبان گریخته است

قلم گرفتم و دردا قلم نمیگیرد
که آتش من و هیزم به هم نمیگیرد
کسی نشان حضور از عدم نمی گیرد
خوشم که مرگ مرا دست کم نمی گیرد

نخواه دشنه ی تن تشنه را غلاف کنم
نخواه بردگی عین و شین و قاف کنم
قلم به دست گرفتم که اعتراف کنم
حساب آینه را با غبار صاف کنم

همین شما که پذیرای شعر من بودید
مگر نه آنکه به وقتش لب و دهن بودید
به تیشه ایی نرسیدید و کوهکن بودید
و توشه ی هم اگر بود راهزن بودید

صدف ندیده به گوهر رسیده ایید عجب
چراغ کشته به مجمر رسیده اید عجب
به خط هفتم ساغر رسیده ایید عجب
دو خط نخوانده به منبر رسیده ایید عجب

هلاک مخمصه ام دست بندتان پس کو؟
درخت های زمستان پسندتان پس کو؟
سرجنازه ی شعر آب قندتان پس کو؟
چهارپاره شدم نیشخندتان پس کو؟

کلید مخمصه را در قفس گذاشته ایید
کلاه شعبده از پیش و پس گذاشته ایید
کجا فرار کنم خار و خس گذاشته ایید
مگر برای دویدن نفس گذاشته ایید؟

آهای شعر ! رفیقان راهزن داری
برهنه ای و در اندوه رخت کن داری
غریبی و سر هر کوچه انجمن داری
چقدر هم که به هر دسته سینه زن داری

پی مزار تو با التهاب می آیند
خدا قبول کند با نقاب می آیند
فرشته اند و به قصد عذاب می آیند
به وقت تیشه زدن با گلاب می آیند

کتاب معجره را کنج غار پنهان کن
هر چه آن چه داشتی از روزگار پنهان کن
ستاره از شب دنباله دار پنهان کن
فقط نفس بکش اما بخار پنهان کن

وصیتی کنم انگور را تمام نکن
اگر شراب نیانداختی حرام مکن
شراب شعر منم از غریبه وام مکن
مرا مقایسه با شاعران خام مکن

که در مقایسه از دودمان خیامم
نه گوش به به و چه چه نه چشم انعامم
بگوش عالم و آدم رسید پیغامم
حریف گوشه ی میخانه های بدنامم

مباد سیلی محکم کم کنند شعرم را
شعارهای دمادم کنند شعرم را
مباد قبله ی عالم کنند شعرم را
به روز واقعه پرچم کنند شعرم را


مطاع شعر و شرف سرسری فروخته ای
ولی به حجره ی بی مشتری فروخته ای
تو را به من چه که در دری فروخته ایی
مبارک است به خوکان پری فروخته ای


حرام ِ باد شدی ؟ خاک در دهانت باد !
دهان دریده ترین شب نگاهبانت باد
کلاغ صبح مه آلود نوحه خوانت باد
مرا به سنگ زدی ؟ ! شیشه نوش جانت باد

مرا سیاه نکن آدم زغال فروش
مرا چکار به این کوچه های فال فروش؟
مرا چکار به این قوم قیل و قال فروش؟
گرفته حالم از این شهر ضدحال فروش

از این اجاق رها مانده دود سهم من است
یکی نبود جهان کبود سهم من است
و کوه نعره زد اینک : صعود سهم من است
به قله رفتم و دیدم، فرود سهم من است

اگر چه دور و برم جز خطر نمی بینم
علاج واقعه را در سفر نمی بینم
به جز غبار قدم پشت سر نمی بینم
و هیچ عاقبتی در هنر نمی بینم

من ایستاده شکستم اقامه بهتر از این؟
قلم شدم که بخوانید نامه بهتر از این؟
یکی برید و یکی دوخت جامه بهتر از این؟
رسیدم و نرسیدم ادامه بهتر از این؟

به لطف شعر دل از دلبران ندزدیم
از این بساط سگی استخوان ندزدیدم
اگر نداشتم از دیگران ندزدیدم
من از حیاط کسی نردبان ندزدید

قسم به جان درختان تبر نساخته ام
برای بتکده ای دردسر نساخته ام
که با فروش قلم سیم و زر نساخته ام
برای هیچ کسی هم که شر نساخته ام

همیشه پشت سخن آیه ی سکوت منم
هزار چهره ی پوشیده در قنوت منم
زبان سوخته ی جنگل بلوط منم
و پشت جاذبه ها سیب در سقوط منم

و بازمانده ی دنیای درد ما بودیم
کسی که دید و فراموش کرد ما بودیم
صدای حنجره ی سرخ درد ما بودیم
سکوت بین دو فنجان سرد ما بودیم

کفاف حسرت ما را زمین نخواهد داد
زمانه هم که به جز نقطه چین نخواهد داد
کسی به مشق درست آفرین نخواهد داد
جواب اشک به جز آستین نخواهد داد

احسان افشاری

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

یک عمر جان کندم میان خون و خاکستر
من نامه‌بر بین تو بودم با کسی دیگر

طاقت نمی‌آوردم اما نامه می‌بردم
از او به تو، از تو به او، مرداد، شهریور

پاییز شد با خود نشستم نقشه‌ای چیدم
می‌خواستم غافل شوید از حال همدیگر

با زیرکی تقلید کردم دست‌خطش را
یک کاغذ عین کاغذ او کندم از دفتر

او می‌نوشت: آغوش تو پایان تنهایی‌ست
تغییر می‌دادم: «که از این عاشقی بگذر»

او می‌نوشت: اینجا هوا شرجی‌ست، غم دارد
تغییر می‌دادم: «هوا خوب است در بندر»

او می‌نوشت: ای کاش امشب پیش هم بودیم
تغییر می‌دادم: «که از تو خسته‌ام دیگر»

باید ببخشی نامه‌هایت را که می‌خواندم
در جوی می‌انداختم با چشمهایی تر

با خود گمان کردم که حالا سهم من هستی
از مرده‌ریگِ این جهان بی در و پیکر

آن نقشه باید بین آنها را به هم می‌زد
اما به یک احساس  فوق‌العاده شد منجر

آن مرد با دلشوره یک شب ساک خود را بست
ول کرد کار و بار خود را آمد از بندر

دیدید هم را بینتان سوءِتفاهم بود
آن هم به زودی برطرف شد بی‌پدرمادر

با خنده حل شد آن کدورت‌های طولانی-
این بین و بس من بودم و یک حس شرم‌آور-

شاید اگر در نامه‌ها دستی نمی‌بردم
آن عشق با دوری به پایان می‌رسید آخر

رفتی دوچرخه گوشه‌ی انباری‌ام پوسید
آه از ندانم کاری‌ات، ای چرخ بازیگر!

شاید تمام آنچه گفتم خواب بود اما
من مرده‌ام در خویش بیدارم نکن مادر

احسان افشاری

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

سر گیسوی تو در مشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد

من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد

داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری
آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد

هر چه فریاد زدم ، کوه جوابم می کرد
غار در کوه چه باشد ؟  دهنی بی فریاد

داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم
که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد

بغض من گریه شد و راه تماشا را بست
از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد

احسان افشاری

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۰
هم قافیه با باران

مباد چیزی از این انتظار کم بشود
و در مسیر تماشا غبار کم بشود

کنار آینه قیچی زدی به موهایت
که از طبیعت من آبشار کم بشود

برای عشق نگارنده هست و می ترسم ،
خدا نکرده زمانی نگار کم بشود

چه حسرتی بکشد واگن پر از شوقی
که در میانه ی ریل از قطار کم بشود

به اسب های اصیل تو برنخواهد خورد
از این قبیله اگر یک سوار کم بشود

سری که در قدم عشق سر به زیر نشد
خوشا برابر تو روی دار کم بشود

احسان افشاری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
کنار پنجره یک جفت چشم بارانی
نشسته اند به یک انتظار طولانی

نشسته اند و برای تو شعر می گویند :
تو هیچ چیز از احساس من نمی دانی

بگیر از من عاشق هوای عشقت را
کلید را نگذارند دست زندانی !

سرم سپرده تر از روزهای پیوندست
دلم گرفته تر از ابرهای بارانی

بیا و لحظه ایی از کار خود پشیمان باش
قشنگ می شود این عشق با پشیمانی

احسان افشاری
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۲۶
هم قافیه با باران
چه استراحت خوبی است در جوار خودم
خودم برای خودم با خودم کنار خودم

همین دقیقه که این شعر را تمام کنم
از این شلوغ ِ شما می روم به غار خودم

به سمت هیچ تنم را اشاعه خواهم داد
به گوش او برسانید رهسپار خودم

چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی
کنار پنجره باشم در انتظار خودم

گلی نزد به سرم زندگی اجازه دهید
خودم گلی بگُذارم سر مزار خودم

اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر
دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم

احسان افشاری
۱ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران