هم‌قافیه با باران

۱۶ مطلب با موضوع «شاعران :: حنظله ربانی ـ حسن دلبری» ثبت شده است

قلم که تحفه ای از شعر تازه دربرداشت
به احترام تو از سر کلاه را برداشت

قدم گذاشت به صحن تو ، صحنه ی کاغذ
قلم هوای سرودی دوباره در سر داشت

قدم قدم به سراییدنت مشرّف شد
اگر خطا نکنم قصد طرح دیگر داشت

نشست و واژه به واژه تو را مجسّم کرد
تو را ، تمام تو را ، او که خوب از بر داشت

تو را سلاله ای از ماه و آفتاب نوشت
قلم چقدر به زیبایی تو باور داشت

وَ بعد چادری از شب کشید موی تو را
اگر چه موی تو شأنی از او فراتر داشت

به پیش آمد و پیشانی تو را رو کرد
سپیده ای که برای تو حکم  مادر داشت

دو آکولاد ، دو رنگین کمان ، دو ماه نو
قلم برای دو ابرو چقدر خواهر داشت

قلم رسید به درگاه سینمای هنر
به چشم تو که هنرهای نامکرّر داشت

به چشم  تو  ، به محلّ نزول وحی هنر
که هر یک از مژه ها نقش یک پیمبر داشت

قلم رسید به پایان ماجرای خودش
وَ اینک این تو و این پرده ، آخرین " برداشت " :

برای تو چه هنرها ... ولی برای خودش
کشید آه و در آخِر که دیده ای  تَر داشت

حنظله ربانی
۲۵ نظر ۱۱ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۵۹
هم قافیه با باران
همیشه در گذر آهوان پلنگی هست
کنار کاسه ی خوش مشربان شرنگی هست

برای آن که کمی بلبلی کند گنجشک
همیشه در ته شهر فریب ، رنگی هست

برای سلسله ی شاعران آزادی
کمی هوای رهایی ته سرنگی هست

سر زبان زمین قرص خواب شد خورشید
همیشه بر لب شب قصه ی قشنگی هست

به شکل دست گدایی است برگ های چنار
کنار نام بزرگان همیشه ننگی هست

درشت حک شده بر سر در معابد شرق
که زیر سایه ی زیتون همیشه جنگی هست

درست بر اثر نامه های میمندی
همیشه فتنه ی بوسهل چشم تنگی هست

بلی به رغم نشابوریان که می گریند
همیشه سیمی و رندی و مشت سنگی هست ...

حسن دلبری
۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۹:۰۶
هم قافیه با باران

این خاک  همیشه لاله گون می ماند
از برکت انقلابیون می ماند

این خِطّه که دست خطّ ِ پاک شهداست
از خط زدن شما مصون می ماند

 حنظله ربانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

دیری است آنکه گنبد دوّار بیصداست
حق با تو بود عشق فقط مال قصّه هاست

در قطب بی تلاطم این کوچه یخ زدیم
آتش بیار معرکه ی عاشقی کجاست

شهری که نرده دور دل مردمش کشید
شهری که از لبش گل یک خنده برنخاست

شهری که در برابر هر «دوست دارمت»
یک چوب دار بر سرهرکوچه اش به پاست

با من بگو چگونه به گوشش فروکنم
این نکته را که عشق ابَرخلقت خداست

دلمردگی است آنچه در این خانه زنده است
بیگانگی است آنکه در این کوچه آشناست

اینجا که فهم مردم ما پرسه می زند
هفتاد کوچه مانده به آغاز ابتداست

حسن دلبری

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

ای از زمانه ای که در آنی بزرگتر
ای فرصتی برای زمانی بزرگتر

نام تو لفظ سادة بی استعاره ای است
از عرصة وسیع معانی بزرگتر

از روح پر تلاطم موسای ارجمند
اینجا نشسته است شبانی بزرگتر

در گوشة جهان نه چندان بزرگ ما
آرام تکیه داده جهانی بزرگتر

اما برای سرحد جغرافیای او
کو آرشی و تیر و کمانی بزرگتر؟

حافظ نوشت «آن ِ» تو از «حُسن» خوشتر است
امّا تو هم ازین هم از آنی بزرگتر

خورشید اگر به گردنت آویختم ببخش
دنیای ما نداشت نشانی بزرگتر

حسن دلبری

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۸
هم قافیه با باران

رفتی و پاییزی ترین ایّام حاصل شد
وحشی ترین امواج دریا سهم ساحل شد

 زیبایی تصویر ها را با خودت بردی
زیبای من !  تصویر ها بعد از تو باطل شد

بعد از تو از این ابرها باران که نه ، امّا
هی درد پشت درد پشت درد نازل شد

دیگر ندارد رنگ و بوی عشق ، این دنیا
وقتی به کام بخت من زهر هلاهل شد

آیینه وقتی علت خاموشی ام را خواست ؛
این اشک ها بارید و توضیح المسائل شد

سهراب ! گفتی : « آب ها را گِل نباید کرد »
رفتی ، ندیدی بعد تو این آب ها گِل شد
 
آن قدر بدبختم که در این  نابسامانی
حتی خدا در مرگ هم از بنده غافل شد
 
حنظله ربانی

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۲
هم قافیه با باران

کندوی لب های تو  را زنبور هستم
آماده ی انجام هر دستور هستم

آماده ام تا تحت فرمان تو  باشم
سربازم و در خدمت  "تیمور" هستم

بشکن مرا ، تحقیر کن ، من تا تو هستی
با میل خود ، خواهان حرف زور هستم

ای با تو  من سرسبز تر از هر گلستان !
بی تو کویرانه چه سوت و کور هستم

وقتی طناب دار ، موهای تو باشد
صد بار اگر ، دار ِ تو را " منصور " هستم

گفتی : « کبوتر با کبوتر ، باز با باز » ؟
بانو ! نگو که وصله ی ناجور هستم

حالا بیا و ُ " داعشانه " ، بوسه  ، بوسه
تسخیر کن من را که " دَیْرالزّور " هستم

حنظله ربانی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

هی چنگ می زد ، چنگ می زد ، چنگ می زد
چنگیز چشمانش که دم از جنگ می زد

می آمد و سرسبزی ام را سرخ می کرد
با خون من لب های خود را رنگ می زد

یک آسمان آیینه با خود داشت اما
بر عکس آن آیینه ها نیرنگ می زد

آهسته آهسته قدم می ریخت در شهر
دل - شیشه های عابران را سنگ می زد

با این که نام از شهر " عشق - آباد " هم داشت
در عشق بازی ها کمیتش لنگ می زد

ای کاش ! دست از دشمنی می شست ، ای کاش !
دستی به من می داد و قید جنگ می زد

حنظله ربانی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران

کم کم زمان واقعه نزدیک می شود
دنیا به چشم قافله تاریک می شود

« إنّی أعوذُ بِکَ مِــنَ الکَربُ و البلاء »
تیری به دست حرمله شلیک می شود

تا می رسد به گوش عمو بانگ العطش
آشفته سوی علقمه تحریک می شود

دستان پر توان تو ای ساقی حرم!
از تن جدا و فدای " أخیک " می شود

فردا که نینوا سر و پا شور محشر است
این حق و باطل است که تفکیک می شود

نه ! نه ! طلوع مکن ای صبح ! درگذر
دارد زمان واقعه نزدیک می شود

حنظله ربانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

قلمم گرچه سیه رنگ ولی سرخ نوشت
شاید از درد ، از این خون دلی سرخ نوشت

شاید از واقعه آگاه شده ، دستش را
زده بر دامن خونین گُلی ، سرخ نوشت

قلم از درد برآشفت و دلش سوخت ، خدا!
رنگ از بهر کدامین عملی ، سرخ نوشت ؟

شاید از فتنه ی قابیل و غم هابیل است
یا که نه ، خون حسین بن علی سرخ نوشت

کفر از کوفه وزید و تن هفتاد و دو گل
پاره پاره شد و بر روی گِلی سرخ نوشت

کربلا شعر بلندی است که هفتاد و دو بیت
هر یکی آمده ، بیت الغزلی سرخ نوشت

کوفه یعنی به زمین کوفتن آینه ها
کوفه یعنی خبر از پر شدن روزنه ها

کوفه یعنی سر و پا کور شدن ، پست شدن
دست در دست شیاطین ، همه هم دست شدن

کوفه یعنی همه هستیم ولی نیست کسی
عهد با عشق تو بستیم ، ولی نیست کسی

کوفه یعنی همه ی شهر پر از تزویر است
همه در عیش اسیرند و به پا زنجیر است

کوفه یعنی همه ی شهر پر از هلهله است
تیر و شمشیر به دست خشن حرمله است

کوفه یعنی زدن سیلی و سیلاب شدن
زخم بر آن لب پر تشنه ی بی تاب زدن

کوفه یعنی به دلت داغ و به لب ها همه آه
سایه ی ابر فتاده ست بر آن چهره ی ماه

کوفه یعنی همه مشتاق به ده رنگ شدن
کوفه یعنی همگی طالب نیرنگ شدن

تیر بر حنجره ی کودک بی آب زدن
حرمله وار چنان ظالم و دل سنگ شدن

کوفیان رقص کنان ساغر کفرانه زدن
تیشه بر پیکره ی عهد چه مستانه زدن

مرگ هفتاد و دو خورشید گناهی است بزرگ
« چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند »

کربلا صحنه ی گل های شقایق شده بود
مرد آن بود که با درد موافق شده بود

مرد آن بود که از مردن خود بیم نداشت
دشمن از هیبت او جرأت ترسیم نداشت

مرد آن بود که با دشمن خود هیچ نساخت
دوست از دشمن بد عهد بد اندیش شناخت

مرد یعنی طمع خام به سر نیست که نیست
شده ای تشنه و از آب خبر نیست که نیست

مرد یعنی شده ای ساقی و خود تشنه لبی
کفی از آب گرفتی و ز خود در عجبی

آب در چشم تو رقصید ولی لب نزدی
چه درآن آینه دیدی که چنین ملتهبی ؟

.
.
.
مرد یعنی به سرت شور حسین است حسین
آب در چشم ترت نور حسین است حسین

« این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست »؟
شده شمعی و جهانی همه پروانه ی اوست

شاید آن سوره ی « یاسین » که برتر شده است
« یا حسین » است که سر رفته و بی سر شده است

کربلا شعر بلندی است که هفتاد و دو بیت
هر یکی آمده ، بیت الغزلی سرخ نوشت


حنظله ربانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

با آن گُلی بازآ که وقت صبحگاهی
بوی خوشش را باااد می آورد گاهی

حوض دلم خالیست از ماهی بیا و ُ
پُر کن برایم حوض را از " عشق – ماهی "

دلدادگی شاید که کار اشتباهیست
من با تو امّا مایلم هر اشتباهی ...

فرقی ندارد در شمالی یا جنوبی
همواره خشکیده ست بی تو هر نواحی

من آن پلنگ ْ – افسرده ای هستم که یک ابر
پوشانده بر او صورت زیبای ماهی

آشفته ام مانند گنجشکی که خیس است
در زیر باران و ندارد سر پناهی

سخت است درک ناله های یک کبوتر
وقتی که بی تاب است در آغوش چاهی

اینقدر با خود هی نگو که این گناهست
وَالـلـّه ! شیرین است با تو هر گناهی

حنظله ربانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۶
هم قافیه با باران

چشمان تو آمد که تا با هر نگاهی
در هم بکوبد تاج و تخت پادشاهی

فرمانده وقتی چشم زیبای تو باشد
می پاشد از هم انضباط هر سپاهی

فهمیده ام از ناله های نی لبک ها
از سینه ها خیزد چه سوزی و چه آهی !

هر کوره راهی که از آن معشوقه بگذشت
می گردد از دید هر عاشق شاه راهی

آباء و اجدادت بسوزد آه ! ای عشق !
پایان تو درد است خواهی یا نخواهی


حنظله ربانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۶:۵۶
هم قافیه با باران

بی تابم و دل خسته تر از آه ِ شبانگاه
دارد به کجا می برَدَم این غم ِ جانکاه ؟!

فرجام پلنگانه ام از دست تو مرگ است
از دست تو ای ماه ! تو ای ماه ! تو ای ماه !

 لبخند بزن "پنجرة بستة " خود را
بگشای به روی من ِ بدجور " هوا خواه " !

 تا دامنة دامنت آشفته ترین است ؛
هستی تو دلیل سفر این همه سیّاح
 
تنها روش "کشف حجاب" تو همین است ،
باید که عمل کرد به " قانون رضا شاه "

 " شیرینی " و پابند "اصولت " و چه افسوس !
" فرهاد وَش " اما نشدی "طالب اصلاح "

حنظله ربانی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

اوراق خالی و دلی لبریز دارم
قدّ تمام سال ها پاییز دارم

دار و ندارم را به یغما برد دنیا
یعنی که بختی بدتر از چنگیز دارم

باقی نماند از تو مرا چیزی به غیر از
دفترچه ی خیسی که روی میز دارم

هی اشک می ریزم تو را هی می سرایم
من در سرودن ها چه افت و خیز دارم

هر روز صحبت از تو و نامهربانیتْ
با بوته های سبز ِ در جالیز دارم

از سهم دریای تو من تنها و تنها
موج غم و گرداب رعب انگیز دارم

آدم به آدم می رسد روزی یقیناً
جایی تو را می بینم و من نیز دارم

حنظله ربانی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۱
هم قافیه با باران

دریایی و آوازه ات بدجور پیچیده ست
خورشید با إذن تو اینجا نور پاشیده ست

خورشید هم وقتی که می تابد بدون شک
« مرجع » شما هستی و او در حال « تقلید » است

دیریست آقا ! تختتان خالیست و این تخت
جنسش نه از تخت « سلیمان » و نه « جمشید » است

اینجا زمین خالیست از هرم وجودت آه !
اینجا زمین بی تو لباس مرگ پوشیده ست

من مانده ام تا عاشقانت سخت مجنون اند
« مجنون » چرا سهمیه ی آن « قیس » و این « بید » است

شاید کسی « کی می رسد باران ؟ » « نیما » را
از « قاصد روزان ابری » ها نپرسیده ست !

این « عید » ها یک روزه اند و کاش برگردید !
وقتی فرج نائل شود ، هر روز ما « عید » است

حنظله ربانی

۱ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

تو رفتی و همه ی باغ از تو خالی ماند
نشانه های قدومت به روی قالی ماند

وَ بعد از آن من آشفته ماندم و یک دل
دلی که بی تو هدر رفت و آن حوالی ماند

بدون تو به کدامین جهات خیره شوم ؟
بدون تو نه جنوبی و نه شمالی ماند

تمام سهم من از آن وداع آخر بود
چرا ؟ چگونه ؟ ، که از جمله ی سؤالی ماند

خدا کند برساند خبر به گوشت باد
که بعد رفتن تو باغ در چه حالی ماند

حنظله ربانی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران