هم‌قافیه با باران

۱۱ مطلب با موضوع «شاعران :: علی انسانی ـ محمدسعید شاد» ثبت شده است

بیهوده قفس را مگشایید پری نیست        
جز مُشتِ پری گوشه ی زندان اثری نیست

در دل اثر از شادی و امّید مجویید  
از شاخه ی  بشکسته ی امّید ثمری نیست

گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم    
امّا به سیه چال، صبا را گذری نیست

گیرم که صبا را گذر افتاد، چه گویم؟    
دیگر ز من و دردِ دل من خبری نیست

امّید رهایی چو از این بند محال است    
ناچار بجز مرگ، نجاتِ دگری نیست

ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی    
در سینه دگر جز نفس مختصری نیست

تا بال و پری بود قفس را نگشودند   
امروز گشودند قفس را که پری نیست

على انسانى

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

زمستانی سیاه است و سپیدی سر زد از موها
ز بامم برف پیری را نمی‌روبند پاروها

چه میزانی پی سنجیدن جرمم به جز عفوش
که ترسم بشکند پرهای شاهین ترازوها

کند خامه به گوش چامه نجوا نام زهرا را
مگر دستم بگیرد لطف آن بانوی بانوها

گناهانم فراوان و اگر بانوی محشر اوست
در آن غوغا نیارم کم نیارم خم به ابروها

نه هر کس فخر دارد گردروب خانه‌ات گردد
مگر از زلف حورالعین کند آماده جاروها

اگر آلوده‌ام «یا طاهر» و «یا طاهره» گویم
در این تسبیح هم‌سنگ‌اند «یا زهرا» و «یاهو»ها

اگر یک فضل از فضه کسی گوید به شوق آن
کنم از لانه هجرت چون پرستوها ارسطوها

نخی از معجرت حبل‌المتین از بهر معصومین
به دستت شربتی داری شفای جان داروها

ز فرط کار روزان و نوافل خواندن شب‌ها
نمی‌ماندی رمق از بهرت ای بانو به زانوها

گهی دستاس دستت بوسه زد گه آبله پایت
عبادت را و همت را در آن سوی فراسوها

به طوفان‌ها مگر موجی خبر از پهلویت برده
که می‌میرند و کشتی‌ها نمی‌گیرند پهلوها

علی انسانی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران
بگیر مرثیه‌گو! شاعرا! قلم بر دست
به یاد دست قلم، بر به سوی دفتر، دست

بزن درون دوات این قلم به نیّت غسل
مگو بدون طهارت از آن «مطهّرْ دست»

ببین ظهور «یدالله فوق أیدیهم»
که حیدر است به حق دست و این به حیدر، دست

بریده دست امان‌نامه‌آوران بادا!
که پای دادن جان، داده با برادر، دست

چه غم که زخم ببارد، احد شود تکرار؟
که برنداشت دمی حیدر از پیمبر، دست

دمی ز یاد گل یاس تشنه، غافل نیست
که روی آب کند قابِ عکسِ اصغر، دست

یقین شرار جگرهای تفته با خود داشت
که دید آب چو آتش شده ا‌ست و مجمر، دست

عبث نبود لب خشک، تر نکرد از آب
نخورد آب که یابد به حوض کوثر، دست

نوشت عشق، فتوّت، ادب، عطش، ایثار
قلم به کف عَلَمش بود و گشت دفتر، دست

ببین به غیرت و همّت، وفا، علمداری
که دست شد قلم از تن ولی علم در دست

چو تیر خورد به مشک، آبروی دریا ریخت
که یک حرم پی یک مشک بود یکسر دست

مطیع امر ولی هر که می‌شود ز ادب
به روی چشم گذارد به امر رهبر، دست

به جای دست نهادن به چشم خود عبّاس
گذاشت تیر که او را نبود دیگر دست

«چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست؟»*
نه مشک، آبی دارد، نه آب‌آور، دست

علی به مهد زدش بوسه و حسین به خاک
چه نقشی اوّلِ دست و چه بردی آخرْ دست

اگر چه بار گناهان به دوش سنگین است
شفیعه آورد از او به روز محشر، دست

بیار مشکل خود را مبین به بی‌دستیش
که دست او شده مشکل‌گشاتر از هر دست

علی انسانی
۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران
ای خواب به چشمی که نمی خفت بیا
 ای خندۀ غنچه ای که نشکفت بیا

 دیوار و در کوفه زبان شد که مرو
 امّا چه کنم فاطمه می گفت بیا

علی انسانی
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

مگو بدن ، ز تن جبهه جان در آوردند
به جای اشک ، جگر از نهان در آوردند
وطن پر از گل پرپر شده است و عطرآگین
ز دشت لاله ز بس ارغوان در آوردند
شما گروه تفحص به خاک بنویسید
دُر از خزانه ی این خاکدان در آوردند
زمین زِ مین پر و اینان ز من سفر کردند
ز آسمان سر از این آستان در آوردند
همین تبار تَبَرّی تبر به دوش شدند
دمار از بت و از بت گران در آوردند
حرامشان که شکم‌ پارگان فرصت جوی
تنور گرم شما بود و نان در آوردند
و من به جَیب سر و سر به زیر کاین مردان
چه سرفراز سر از امتحان در آوردند

علی انسانی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۵
هم قافیه با باران

نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه‌ها بگذاشتند

هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی‌ آن هفت تن، هفت آسمان

این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او

ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطناً تشییع زهرا و علی

امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب

دو عزیز فاطمه همراه‌شان
مشعل سوزان‌شان از آه‌شان

ابرها گریند بر حال علی
می‌رود در خاک آمال علی

چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق

دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُرده‌ای تابوت، روی دوش داشت

آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی


آه آه ای همرهان، آهسته‌تر
می‌برید اسرار را، سر بسته‌تر

این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من

همرهان، این لیله‌ی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است

اشک من زین گل، شده گلفام‌تر
هستی‌ام را می‌برید، آرام‌تر

وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چاره‌ای غیر از نماز صبر نیست

چشم من از چرخ، پُر کوکب‌ترست
بعد از امشب روزم از شب، شب‌ترست

زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت

مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید


علی انسانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

گل، بر من و جوانی من گریه می‌کند
بلبل به خسته جانی من گریه می‌کند

از بس که هست غم به دلم، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه می‌کند

از پا فتاده پا و ز کار اوفتاده دست
بازو به ناتوانی من گریه می‌کند

گل‌های من هنوز شکوفا نگشته‌اند
شبنم به باغبانی من گریه می‌کند

در هر قدم نشینم و خیزم میان راه
پیری، بر این جوانی من گریه می‌کند

گردون، که خود کمان شده، با چشم ابرها
بر قامت کمانی من گریه می‌کند

این آبشار نیست که ریزد، که چشم کوه
بر چهره‌ی خزانی من گریه می‌کند

فردا مدینه نشنود آوای گریه‌ام
بر مرگ ناگهانی من گریه می‌کند


علی انسانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد 

آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد 

زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر 

نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی 

گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت 

گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل 

از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــر 

بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر 

مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرت


علی انسانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

یک گل نصیبم از دو لب غنچه فام کن 

یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن 


ای آفتاب خانه حیدر مکن غروب 

این سایه را تو بر سرمن مستدام کن 


پیوسته نبض من به دو پلک توبسته است 

بر من تمام من نگهی را تمام کن 


تا آیدم صدای خدای علی به گوش 

یک بار با صدای گرفته صدام کن 


از سرو قدشکسته نخواهدکسی خرام 

ای قامتت قیامت من کم قیام کن 


در های خلد بر رخ من باز می کنی 

از مهر همره دو لبت یک کلام کن 


این کعبه بازویش حجرالاسودعلیست 

زینب بیا و با حجرم استلام کن


علی انسانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

ﻗﺪﻗﺎﻣﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﻧﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ

ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ


ﺑﺎ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻏﺰﻝ ﺷﻨﯿﺪ

ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺁﺏ ﻫﺴﺖ ﺗﯿﻤﻢ ﻣﺠﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ


ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﻮ

ﺭﺍﺯﯼ ﮐﻪ ﮐﻞ ﺷﻬﺮ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﺭﺍﺯ ﻧﯿﺴﺖ


ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯽ

ﺑﺎﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ


ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﭙﺮﺩ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺳﺮﺕ

ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺁﻥ ﻗﻠﻨﺪﺭ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﯿﺴﺖ


محمدسعید شاد

۱ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران
امشب خدا لطف نهان خود هویدا میکند

امشب تفاخر فرش بس بر عرش أعلا میکند

امشب دو تا را جفت هم ، از صنع یکتا میکند

یعنی علی ماهِ رخ زهرا تماشا میکند

با چشم دل در صورت او سیر معنا میکند

امشب حسد بر خاکیان ، بی حد برند افلاکیان

خندان چمن ؛ رقصان دمن ؛ خوشدل زمین ؛ خرم زمان


در دست اسرافیل بین ، صورش شده ساز و دُهُل

با نور، دعوتنامه بفرستاده هادیّ سُبُل

امضا ، ز ختم المرسلین ؛ گیرندگان ، خیل رُسل

هر کس که آید همرهش نی دسته گل ؛ یک باغ گل

در آمد و شد اولیا، در رفت و آمد انبیا

ای غصّه و ای غم برو ؛ ای شوق و ای شادی بیا

 

از بهر این ساعت زمان لحظه شماری کرده است

وز بهر این وصلت زمین نابردباری کرده است

چشم فلک شب تا سحر اختر شماری کرده است

ایوب دهر از شوق امشب، بی قراری کرده است

دست خدا ، وجه خدا را خواستگاری کرده است

امشب علی ،آن عدل کل بر عق کل داماد شد

شاگرد ممتاز نَبی ، داماد بر استاد شد

 

خوان کرم مخلوق را دعوت به مهمانی کند

صد نعمت از رحمت خدا بر خلق ارزانی کند

وز طور موسی آمده تا آنکه در بانی کند

آید خلیل ،آرد ذبیحِ خود که قربانی کند

یوسف گرفته مِجمر و اسپند گردانی کند

کرّوبیان در هلهله، قدوسیان در همهمه

عیسی به دنبال علی، مریم کنار فاطمه

 

امشب به ملک اهل دل مولی الموالی ، والی است

بر سینه غم دست رد زن، شب موسم خوشحالی است

شام سیه بختی شد و روز همایون فالی است

کوثر،کنار ساقی کوثر علیّ عالی است

زهرا به خانه بخت شد، جای خدیجه خالی است

امشب به روی مرتضی ، لب های زهرا خنده کرد

آن دل گر از غم مرده بود، از خنده ی خود زنده کرد


میخانه باز و هرکسی جام مکیّف می زند

ناهید، پا می کوبد و تندر به کف دف می زند

رنگین کمان چون مشتری خود را در این صف می زند

لبخند وصل امشب چه خوش کوثر به مصحف می زند

آری نه تنها خاکیان ، هر آسمان کف می زند

منشین غمین امشب دلا، شادی دل کن بر ملا

خیز و مِس خود کن طلا ، آیینه ات را ده جلا

 

عقد علی و فاطمه در آسمان بسته شد

در آسمان بسته شد در کهکشان ها بسته شد

زین نرگس و سوسن دگر چشم و زبان بسته شد

راه یقین ها باز شد ، پای گمان ها بسته شد

بازاریان حُسن را ، دیگر دکان ها بسته شد

خورشید و ماه و آسمان،آیینه گردانی کنند

چون در زمین خورشید و ماهی نورافشانی کنند


بزمی که حق آراسته الحق تماشایی بُوَد

جبریل مأمورست و فکر مجلس آرایی بود

میکال از عرش آمده گرم پذیرایی بود

چشم کواکب خیره گر از چرخ مینایی بود

درشهر یثرب لاجرم، خوش گِرد هم آیی بُوَد

خیل مَلک از عرش ، سوی فرش فرش آورده اند

بهر جلوس انبیا پَرهای خود گسترده اند

 

امشب زشادی هر وجودی خویش را گم کند

گردون تماشای زمین با چشم اَنجُم می کند

دریای لطف سرمدی ، بی حد تلاطم می کند

اهل زمین را آسمان غرق تَنَعُّم می کند

هر غنچه بهر وا شدن چون گل تبسم می کند

امشب که گاه شادی بی حدّ و بی اندازه شد

با دست جانان دفتر عشق علی ، شیرازه شد

 

امشب صدف، بر گوهری ، یک بحر گوهر می دهد

یک گوهر اما از دو عالم پر بهاتر می دهد

صرّاف کل ، دردانه ای بر دُرج حیدر می دهد

خود دست دختر را پدر بر دست شوهر می دهد؟

نی نِی ، فلک خورشید را بر ماه انور می دهد؟

تبریک گو بر مصطفی جبریل از دادار شد

زهرا امانت باشد و حیدر امانت دار شد

 

امشب علی در خانه خود شمع محفل می برد

کشتی عصمت ، نا خدا را سوی ساحل می برد

مشکل گشای عالمی، حل مسائل می برد

انسان کامل را ببین ، با خود مکمل می برد

هم آن به این دل می دهد ؛ هم این از آن دل می برد

با نغمه ی جادویی اش ، داوود مداحی می کند

با خامه مانی کِی توان این نقش طراحی کند

 

چشمی ندیده در زمین در هر زمان مانندشان

خورشید و مه تبریک گو بر وصلت و پیوندشان

شادی زهرا و علی پیداست از لبخندشان

لبخندشان دارد نشان از خاطر خرسندشان

شیعه مبارک باد گو ، بر یازده فرزندشان

ای شیعه ، دست افشان شو وتبریک بر دلها بگو

بر پای خیز و تهنیت بر مهدی زهرا بگو


ای ساقی کوثر کنار خود بهشتی رو ببین

قامت قیامت را نگر طوبا ببین مینو ببین

زین پس هلال خویش را در آن خَم ابرو ببین

هم روز را در چهره او ، هم شب را در آن گیسو ببین

هم لاله زار رو ببین ، هم نافه بارِ مو ببین

هر چند ماهِ رُخ عیان امشب به تو آسان کند

روزی رسد کز چشم تو رُخسار خود پنهان کند

علی انسانی
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران