من و دل شکسته و کنج بقیع غربت تو
امیدم آنکه ببارد نمی ز تربت تو
فرشتگان و معرفت کبریاییات ؟ حاشا
خدا، نبی، و علی هم تراز صحبت تو
اشارتی بنما مادر همه هستی!
که کائنات گدای تو و محبت تو
مسعو د انصاری
من و دل شکسته و کنج بقیع غربت تو
امیدم آنکه ببارد نمی ز تربت تو
فرشتگان و معرفت کبریاییات ؟ حاشا
خدا، نبی، و علی هم تراز صحبت تو
اشارتی بنما مادر همه هستی!
که کائنات گدای تو و محبت تو
مسعو د انصاری
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
عید است و آخر گل و یاران در انتظار
باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟
بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم
که بوی دوست میآرد نسیم باد نوروزم
به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب
که عذرم خود ترا گوید که: من روشنتر از روزم
مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی
که جز عاشق نمیداند حکایتهای مرموزم
رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب
که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم
رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود
که من چشم از جمال او نمیدانم که: بردوزم
من مفلس نمیخواهم جلوس تخت فیروزه
که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم
نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل
نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم
من از حیرت نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
ز قول اوحدی بشنو سخنهای جگر سوزم
اوحدی
بوستان بشکفت و بلبل برکشید از دل صفیر
ای روشن از فروغ تو چشم چراغ ها
در خلوت خاموش من، یاد تو نجوا میکند
در ظلمت سرد شبم، صد شعله بر پا میکند
در لحظههای بیکسی، در کوچههای اضطراب
یاد تو، این همزاد من، با من مدارا میکند
با این همه بیگانگی در غربتی این گونه تلخ
یاد تو، این پیمانه را، بر من گوارا میکند
در این فضای غمزده، در این غروب پر ملال
این آشنای مهربان، بغض مرا وا میکند
من بیتو با یاد توام، هر جا که هستم با منی
هر شعر من نام تو را، در خویش نجوا میکند
ای شهرزاد شهر شب، شب خوش، چه میداند کسی
کاین صحنهساز کور و کر، فردا چه با ما میکند
به روز آخر هر سال چون دلم نگریست
نه گریه کرد و نه خندید بل به خنده گریست
کسی شناسد حال مرا به آخر سال
که یار او ز سفر آمده ست و او سفری ست
در این که سال نو آمد، پیام زندگی است
در این که سال کهن شد، نشان رهسپری است
پس این پیام نشان دار، خنده ای ست ز مرگ
پس این کلام ز دیو است و در دهان پری ست
از آن همیشه چو هنگام این پیام رسد
مرا دلی ست پر از عیش و رنج و زین دو بری ست
چگونه ام؟ نتوان گفت؛ وین کسی داند
که زار زار بخندید و قاه قاه گریست
درخت غچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عامی و عارف به رقص برجستند
یکی درخت گل اندر سرای خانه ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
به سرو گفت کسی، میوه ای نمی آری
جواب داد که آزادگان، تهی دستند
سعدی
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
برخیز که میرود زمستان