هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

من و دل شکسته و کنج بقیع غربت تو

امیدم آنکه ببارد نمی ز تربت تو

فرشتگان و معرفت کبریایی‌ات ؟ حاشا

خدا، نبی، و علی هم تراز صحبت تو

اشارتی بنما مادر همه هستی!

که کائنات گدای تو و محبت تو


مسعو د انصاری

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

روز وصل است و دل غم  دیده ما شاد نیست
طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست
ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار
ناخن این کار در سر پنجه شمشاد نیست
داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد
مرغ جان سختی چو من در بیضه فولاد نیست
تا به گردن زیر بار منت نشو و نماست
سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست
بر سر آزادطبعان، سایه بال هما
در گرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست
از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست
دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست
تیشه را بایست اول بر سر خسرو زدن
جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست
پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک بی سراغ خانه صیاد نیست
دست ارباب قلم را یکقلم بر چوب بست
در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست

صائب تبریزی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

حافظ
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست

این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟

چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست

طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست

موسم نغمهٔ چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

بوی آلودگی از خرقهٔ صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست

از زمین نالهٔ عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعرهٔ مستان به ثریا برخاست

عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشهٔ فردا برخاست

هر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست

گوییا پردهٔ معشوق برافتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست

هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند
بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست

هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست

با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست

سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

سعدی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی

دم عیسی‌ست پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی

به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی

به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی

به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی

بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی

تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی

کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم
که حیران باز می‌مانم چه داند گفت حیرانی

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی

سعدی
۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

عید است و آخر گل و یاران در انتظار

ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار
خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم
یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین در شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار
زان جا که پرده پوشی عفو کریم توست
بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نیز می‌رود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار

حافظ
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟

گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟
دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر
در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست
زانکه شبها از خدا می‌خواستم این روز را
همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم
تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را
روز وصل از غمزهٔ او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
با وصال او دلم را نیست پروای بهشت
در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟
دوش می‌آمد سوار از دور و من نزدیک بود
کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را
مدعی را دل ببرد از چشم مست شیرگیر
هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را
اوحدی، گر قبلهٔ اقبال خواهی سجده کن
آفتاب روی آن شمع جهان‌افروز را

اوحدی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
 که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم

که بوی دوست می‌آرد نسیم باد نوروزم

به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب

که عذرم خود ترا گوید که: من روشن‌تر از روزم

مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی

که جز عاشق نمی‌داند حکایت‌های مرموزم

رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب

که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم

رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود

که من چشم از جمال او نمی‌دانم که: بردوزم

من مفلس نمی‌خواهم جلوس تخت فیروزه

که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم

نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل

نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم

من از حیرت نمی‌دانم حدیث خویشتن گفتن

ز قول اوحدی بشنو سخن‌های جگر سوزم

 

اوحدی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

بوستان بشکفت و بلبل برکشید از دل صفیر

همچو چشم من گهرپالای شد ابر مطیر
بر نشاط روی گل وقت سپیده‌دم به باغ
فاخته آوای بم زد عندلیب آوای زیر
بوستان بشکفت چون رامشگه پروبز شاه
سروبن برخاست چون بگشوده چتر اردشیر
ابر تیرافکن گشود از قطرهٔ باران خدنگ
باد جوشن گرکشید از سیم‌، جوشن بر غدیر
نرگس از نابخردی بنهاد در سیماب زر
لاله از افسونگری بنهفت در شنگرف قیر
روز باران از فروغ مهرگردد آشکار
آن کمان هفت‌رنگ از دامن چرخ اثیر
چون‌ حریری چند رنگین ‌بر تن ‌چینی عروس
باز جسته یک ز دیگر دامن رنگین حریر
نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست
خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر
از میان ابر هر ساعت درخشی برجهد
وز هراس خود برآرد رعد، افغان و نفیر
همچو خصم شه که برتابد رخ و افغان کند
آن زمان کز شست خسرو برجهد پرنده تیر

ملک الشعرای بهار
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران

ای روشن از فروغ تو چشم چراغ ها

پر گل ز جوش حسن تو دامان باغها
نوروز شد که جوش زند خون باغ ها
از بوی گل، پری زده گردد دماغ ها
در رهگذار باد سحرگاه، نوبهار
از خیرگی ز لاله فروزد چراغ ها
چون روی شرمگین که برآرد عرق ز خود
از خود شراب لعل برآرد ایاغ ها
در جستجوی غنچه پوشیده روی تو
چون بوی گل شدند پریشان، سراغها
در خاک و خون نشسته بوی تو نافه ها
خرمن به بادداده زلف دماغ ها
زان چاشنی که لعل تو در کار باده کرد
عمری است می مکند لب خود ایاغ ها
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
خود داشتند ماتم خود را چراغ ها
روزی که خنده مهر نمکدان او شکست
برداشتند کاسه دریوزه، داغ ها
نوری نمانده است به چشم ستارگان
افکندنی شده است سر این چراغها
صائب ازین غزل که چراغ دل من است
افروختم به خاک فغانی چراغ ها

صائب تبریزی
۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

در خلوت خاموش من، یاد تو نجوا می‌کند

در ظلمت سرد شبم، صد شعله بر پا می‌کند

در لحظه‌های بی‌کسی، در کوچه‌های اضطراب

یاد تو، این همزاد من، با من مدارا می‌کند

با این همه بیگانگی در غربتی این گونه تلخ

یاد تو، این پیمانه را، بر من گوارا می‌کند

در این فضای غمزده، در این غروب پر ملال

این آشنای مهربان، بغض مرا وا می‌کند

من بی‌تو با یاد توام، هر جا که هستم با منی

هر شعر من نام تو را، در خویش نجوا می‌کند

ای شهرزاد شهر شب، شب خوش، چه می‌داند کسی

کاین صحنه‌ساز کور و کر، فردا چه با ما می‌کند


۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

به روز آخر هر سال چون دلم نگریست 

نه گریه کرد و نه خندید بل به خنده گریست


کسی شناسد حال مرا به آخر سال

که یار او ز سفر آمده ست و او سفری ست


در این که سال نو آمد، پیام زندگی است 

در این که سال کهن شد، نشان رهسپری است


پس این پیام نشان دار، خنده ای ست ز مرگ

پس این کلام ز دیو است و در دهان پری ست


از آن همیشه چو هنگام این پیام رسد

مرا دلی ست پر از عیش و رنج و زین دو بری ست


چگونه ام؟ نتوان گفت؛ وین کسی داند

که زار زار بخندید و قاه قاه گریست


۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

درخت غچه برآورد و بلبلان مستند 
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند


حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند


بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عامی و عارف به رقص برجستند


یکی درخت گل اندر سرای خانه ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند


به سرو گفت کسی، میوه ای نمی آری
جواب داد که آزادگان، تهی دستند


سعدی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار زینت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب

چرخ بزرگوار یکی لشگری بکرد
لشگرش ابر تیره و باد صبا نقیب

نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین که نالد چون عاشق کثیب

خورشید ز ابر تیره دهد روی گاه گاه
چونان حصاریی که گذر دارد از رقیب

یک چند روزگار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب

باران مشک بوی ببارید نو بنو
وز برف برکشید یکی حله قصیب

گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضیب

بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مر او را شده مجیب

صلصل بسر و بن بر با نغمه کهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنک غریب

اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
که اکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب

رودکی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۵۶
هم قافیه با باران
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

زفکر تفرقه باز آن تاشوی مجموع
به حکم آنکه جو شد اهرمن، سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

زخانقاه به میخانه می رود حافظ
مگر زمستی زهد ریا به هوش امد 

حافظ
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۵
هم قافیه با باران
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم 
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم 

به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم 
که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم 

نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد 
بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم 

شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است 
سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم 

جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل 
سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم 

گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد 
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم 

سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد 
چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم 

به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری 
بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم 

الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب 
که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم 

دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز 
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم 

شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند ، سایه 
چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم

ابتهاج
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

حافظ
۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۵
هم قافیه با باران

بوی باران بوی سبزه بوی خاک

شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

فریدون مشیری
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

برخیز که می‌رود زمستان

بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهلست جفای بوستانبان

سعدی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران