هم‌قافیه با باران

۱۶ مطلب با موضوع «شاعران :: محتشم کاشانی ـ ناظم حکمت» ثبت شده است

ای تو مجموعه‌ی شوخی و سراپای تو شوخ
جلوه‌ی شوخ تو رعنا قد رعنای تو شوخ

همه‌ی اطوار تو دلکش همه‌ی اوضاع تو خوش
همه‌ی اعضای تو شیرین همه‌ی اجزای تو شوخ

سر حیرانی چشمم ز کسی پرس ای گل
کافریدست چنین نرگس شهلای تو شوخ

فتنه در مملکت دل نکند دست دراز
به میان ناید اگز از طرفی پای تو شوخ

جامه‌ی ناز به قد دگران شد کوتاه
خلعت حسن چو شد راست به بالای تو شوخ

نیست همتای تو امروز کسی در شوخی
ای همان گوهر یکتای تو همتای تو شوخ

محتشم بود ز ثابت قدمان در ره عشق
بردباری دلش از جا حرکتهای تو شوخ

محتشم کاشانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران

زان طره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت
در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت

پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت
صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت

من بودم و دلی و هزاران شکستگی
آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت

گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر
عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت

رفتی به مصر حسن و نرفتی ازین غرور
آن جا که بوی پیرهنت رفته رفته رفت

جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل
در فکر نقطهٔ دهنت رفته رفته رفت

ای محتشم فغان که نیامد به گوش یار
آوازه‌ای که از سخنت رفته رفته رفت

محتشم کاشانی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۴
هم قافیه با باران
آن قدر شوق گل روی تو دارم که مپرس
آن قدر دغدغه از خوی تو دارم که مپرس

چون ره کوی تو پرسم دلم از بیم تپد
آن قدر ذوق سر کوی تو دارم که مپرس

سر به زانوی خیال تو هلالی شده‌ام
آن قدر میل به ابروی تو دارم که مپرس

از خم موی توام رشتهٔ جان می‌گسلد
آن قدر تاب ز گیسوی تو دارم که مپرس

صد ره از هوش روم چون رسد از کوی تو باد
آن قدر بی‌خودی از بوی تو دارم که مپرس

جانم از شوق رخت دیر برون می‌آید
انفعال آن قدر از روی تو دارم که مپرس

محتشم! تا شده خرم دلت از پهلوی یار،
آن قدر ذوق ز پهلوی تو دارم که مپرس

محتشم! تا شده آن شوخ به نظمت مایل،
ذوقی از طبع سخن‌گوی تو دارم که مپرس

محتشم کاشانی
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۴
هم قافیه با باران

گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
گفت اگر یار منی شکوه ز آزار مکن

گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش به اغیار مکن

گفتم از درد دل خویش به جانم ، چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل ، اظهار مکن

گفتم اقرار به عشق تو نمی کردم کاش
گفت اقرار چو کردی دگر انکار مکن

گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان ، تیغ بر آورد که زنهار مکن

گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خود را ز پی عزت او خوار مکن

محتشم کاشانی

۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران
شوق درون به سوى درى میکشد مرا
من خود نمی‌روم دگری می‌کشد مرا

یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا

ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا

صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا

من مست آن قدر که توان پای می‌کشم
امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا

دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدرى مى کشد مرا

محتشم کاشانى
۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا
ورنه شهبازی ز چنگت می‌کشد بیرون مرا

زود می‌بینی رگ جانم به چنگ دیگری
گر نوازش می‌کنی زین پس به این قانون مرا

آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز
تا تو واقف می‌شود می‌افکند در خون مرا

آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم
تا تو می‌یابی خبر می‌بندد از افسون مرا

آن که در دل خیل وسواسش پیاپی می‌رسد
تا تو خود را می‌رسانی می‌کند مجنون مرا

آن که از یک حرف مستم کرد اگر گوید دو حرف
می‌تواند کرد مدهوش از لب میگون مرا

آن گران تمکین که من دیدم همانا قادر است
کز تو بار عاشقی بر دل نهد افزون مرا

گر به آن خورشیدرو یک ذره خود را می‌دهم
می‌برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا

چون گریزم محتشم گر آن بت زنجیر موی
پای دل بندد پس از تحقیق این مضمون مرا


محتشم کاشانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا
دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا

ای اجل چون گشته‌ام بار دل آن نازنین
جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا

ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار
گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا

ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش
شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا

ای سپهر اکنون که جز در خواب کم می‌بینمش
منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا

ای زمین چون او نمی‌خواهد که دیگر بیندم
از برون جا در درون ده جسم افکار مرا

محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد
بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا


محتشم کاشانی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۱
هم قافیه با باران

من و دیدن رقیبان هوسناک تو را
رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو را

من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد
به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را

تا به غایت من گمراه نمیدانستنم
اینقدر کم حذر و خود سر و بی‌باک تو را

ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد
این چه سر بود که بربست به فتراک تو را

قلب ما صاف کن ای شعلهٔ اکسیر اثر
چه شود نقد به جز دود ز خاشاک تو را

هیچت ای چشم سیه روی ازو سیری نیست
در تو گور مگر سیر کند خاک تو را

محتشم آنچه تو دیدی و تو فهمیدی از او
کور بهتر پر ازین دیده ادراک تو را


محتشم کاشانی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۴
هم قافیه با باران

بند اول
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کز او
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پرورده کنار رسول خدا حسین


بند دوم
کشتی شکست خورده طوفان کربلا
در خاک و خون فتاده به میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او فاش می‌گریست
خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرده شرم
کردند رو به خیمه سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد


بند سوم
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب ‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی به روز حشر
با این عمل معامله دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند


بند چهارم
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسله انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها
افروختند و بر حسن مجتبی زدند
وآن گه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کاز آن جگر مصطفی درید
بر حلق تشنه خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روح ‌الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن او چشم آفتاب


بند پنجم
چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان بر آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح‌ الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دل است و هیچ دلی نیست بی‌ملال


بند ششم
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یکباره بر جریده رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصه محشر قدم زنند
جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل


بند هفتم
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی ‌عماری و محمل شترسوار
با آن که سر زد این عمل از امت نبی
روح ‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار
وان گه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد


بند هشتم
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ و نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هر چند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی‌اختیار نعره «هذا حسین» از او
سر زد چنان که آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعه البتول
رو در مدینه کرد که یا ایها الرسول


بند نهم
این کشته فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون وی شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده ممنوع از فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه
خرگاه از این جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد


بند دهم
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی نی درآ چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تن های کشتگان همه بر خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه کربلا ببین
یا بضعه البتول ز ابن زیاد داد
کاو خاک اهل بیت رسالت به باد داد


بند یازدهم
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که از این شعر خون چکان
در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که از این نظم گریه‌ خیز
روی زمین به اشگ جگرگون خضاب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روح پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد


بند دوازدهم
ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای
وز کین چها در این ستم آباد کرده‌ای
در طعنت این بس است که بر عترت رسول
بیداد خصم کرد و تو امداد کرده‌ای
ای زاده زیاد نکرده‌ است هیچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای
بهر خسی که بار درخت شقاوت است
در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای
کام یزید داده‌ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای
با دشمنان دین نتوان کرد آنچه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای
ترسم تو را دمی که به محشر درآورند
از آتش تو دود ز محشر برآورند


محتشم کاشانی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۹
هم قافیه با باران

خیره در چشمانت که می شوم 
بوی خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد
گم می شوم در گندمزار 
میان خوشه ها... 
بال به بال شراره های سبز در بیکران ها به پرواز در می آیم 
چشمان تو چون تغییر مداوم ماده 
هر روز پاره ای از رازش را می نماید 
اما هرگز 
تن به تسلیمی تمام نمی دهد .

 

ناظم حکمت

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

تنهایی

چیزهای زیادی

به انسان می‌آموزد

اما تو نرو...

بگذار من نادان بمانم!

 

ناظم حکمت

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من !
زندگی
مشغله‌ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو …

ناظم حکمت

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

ســرم را نــه ظلــم مــی تــواند خــم کنــد،

نــه مــرگ،
نــه تــرس!
ســرم فقــط بــرای بــوسیــدن دســت‌هــای تــو
خــم مــی شــود ...

ناظم حکمت

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ...
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ


ناظم حکمت

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ ...
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ
ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ ...


ناظم حکمت

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

بر حرب گاه چو ره آن کاروان فتاد

شور نشور واهمه را در گمان فتاد


هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخم های کاری تیر و کمان فتاد


ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

 بر پیکر شریف امام زمان فتاد


 بی اختیار نعره هذا حسین از او

سر زد چنان که آتش او در جهان فتاد


 پس با زبان پر گله آن بضعه ی رسول

رو در مدینه کرد که : یا ایها الرسول


 این کشته ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست


 این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست


 این خشک لب فتاده و ممنوع از فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست


 این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه

خرگاه از این جهان زده بیرون حسین توست


پس روی در بقیع و به زهرا خطاب کرد

مرغ هوا و ماهی دریا کباب کرد


 کای مونس شکسته دلان، حال ما ببین

ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین


اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین


 تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه ها ببین


 آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین


محتشم کاشانی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران