هم‌قافیه با باران

۳۲ مطلب با موضوع «شاعران :: غلامعباس سعیدی» ثبت شده است

اگر چه بر سرِ هر شاخه میوۀ هوسی است
میانِ باغ شغالِ گرسنه نیز بسی است

پرنده ای نتواند برآورَد آواز
در این بهار که هر شاخه میلۀ قفسی است

در این چمن به چه رو چشم وا کند نرگس
که هر طرف که بچرخد نگاه خار و خسی است

چگونه چهچهه از شوقِ دل زند بلبل
که هر کرانۀ این باغ وزوزِ مگسی است

چگونه سر زند از پشتِ آسمان خورشید
در این دیار که هر گوشه دودِ آهِ کسی است

درخت خشک شود این چنین که شاخۀ خشک
برای شاخۀ سرسبز ارّۀ هرسی است

خموش باش و مکن شکوه از ستمگرِ دهر
مکن که فاصلۀ مرگ و زندگی نفسی است

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۹
هم قافیه با باران
ناخدا! دریا خروشان است ساحل کو؟ کجاست؟
کشتیِ ما دستِ طوفان است  ساحل کو؟ کجاست؟

راهِ ما را بسته است از هر طرف کوهِ یخی
دورِ کشتی راهبندان است ساحل کو؟ کجاست؟

بادبان را بادهای ناموافق می درَند
شش جهت بادِ پریشان است ساحل کو؟ کجاست؟

سرنوشتِ اهلِ کشتی هیچ جز ساحل نبود
ناخدا! دستِ تو سُکّان است ساحل کو؟ کجاست؟

خواب دیدم هر که چون من شد بر این کشتی سوار
گفت کز کارش پشیمان است ساحل کو؟ کجاست؟

بارها گفتی که بالا رفتن از دیوارِ موج
تا کنارِ ساحل آسان است ساحل کو؟ کجاست؟

آب می ریزد به کشتی ناخدا کاری بکن
وضعِ ما در اوجِ بحران است ساحل کو؟ کجاست؟

این جهانِ فتنه جز دریایِ طوفان جوش نیست
کشتیِ ما خاکِ ایران است ساحل کو؟ کجاست؟

غلامعباس سعیدی
۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

دلم گرفته چو یک جنگلِ بلوطی که
درست از وسطش خطّ ریل می گذرد

زبانِ دردِ دلم را کسی نمی فهمد
چو چشمِ من که ز خطّ بریل می گذرد

هوای چشم و دلِ من دوباره طوفانی است
خبر! خبر! بگریزید سیل می گذرد

بگو دوباره به این نا امیدِ بی تدبیر
که زود دورۀ این حیف و میل می گذرد

بگو به مجلسیان نیز عمرِ این مجلس
بدونِ حاشیه با صدر و ذیل می گذرد

سلام من که رساند به کاروانی که
بدونِ یوسف از این چاهِ ویل می گذرد

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

چشمِ سبزِ گهرش دامنِ پر موجِ برش
چون خلیج وطنم باشد و بحرِ خزرش
 
شده در جنگلِ وارونه پریوش پنهان
مویِ او ریخته انبوه به دورِ کمرش
 
شده در جنگل مو موی میانش گم و من
مو به مو گشته ام و هیچ ندیدم اثرش
 
مردُمِ چشم به یک جلوه بیارد ایمان
گر شود چاکِ گریبانِ تو شقّ القمرش
 
آن که خون کرد دلِ دخترکان را روزی
می شود دخترِ او مایۀ خونِ جگرش
 
باغبان گفت که برگردد اگر بختِ درخت
می شود شاخۀ او دسته برای تبرش
 
چه کند گر ندرد سینۀ خود را رستم
گر که فرماندۀ دشمن شده باشد پسرش
 
آنکه نفرین بکنندش دگران با دلِ پر
مثلِ یک بمب صدا می کند آخر خبرش
 
چه کند طفلِ یتیمی که شبِ جمعه دهد
شوهرِ مادرِ او فحش به روحِ پدرش
 
ارسلان باش و میندیش ز فولادزره
چنگ مردی بزن و تیغ بگیر از کمرش

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

بگرد اما کسی مانند من پیدا نخواهی کرد
چو من دیوانه ای شیرین سخن پیدا نخواهی کرد

بیا شیرین من باش ای شکرلب چونکه فرهادی
چو من بی تیشه امّا کوهکن پیدا نخواهی کرد

به پای خویش ای گل نغمه زن در پردۀ عشّاق
به جز من بلبلی در این چمن پیدا نخواهی کرد

بکن پیراهن از تن مثل گل از عنچه بیرون شو
که چون من عندلیبی نعره زن پیدا نخواهی کرد

بیا تا شعر در جامِ غزل ریزیم و خوش باشیم
شرابی مثلِ شعرِ من کهن پیدا نخواهی کرد

اگر سرتاسرِ این کهنه بازارِ هیاهو را
بگردی یوسفی با این ثمن پیدا نخواهی کرد

بخوان از رودکی تا شعرِ من چون من وفاداری
اسیرِ چون تویی پیمان شکن پیدا نخواهی کرد

فضای سینه ات را گر بگردی مو به مو چیزی
به جای قلب جز مشتی چدن پیدا نخواهی کرد

مکن آلودۀ دنیا خودت را عشق را دریاب
مکن آخر طلا از این لجن پیدا نخواهی کرد

چنین با سرعت بالا نران تا درّه راهی نیست
که کوهِ قاف را با این لگن پیدا نخواهی کرد


عجب بادِ سفاهت می وزد از هر طرف دردا!
که فردا مشتی از خاکِ وطن پیدا نخواهی کرد

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۸
هم قافیه با باران

تبر دارد به جای بیل پیر باغبان اینجا 
به جانِ خانه می افتد بزرگِ خاندان اینجا  

چه امن عیش در این دامگاهِ دیو وقتی که
شریک دزد می باشد رفیق کاروان اینجا 

بلد را نابلد کرد این شب تاریکِ توفان خیز
چنین گم می کند این کاروان را ساربان اینجا

پس از کفتارهای سفله می آیند کرکسها
نخواهد خورد این مردار از جایش تکان اینجا   

پس از کفتار و کرکس نوبت ماران و موران است
نمی ماند به جا چیزی به غیر از استخوان اینجا

درفش کاویانی کو؟ فریدون را چه پیش آمد؟
که از ضحّاک می سازند مردم قهرمان اینجا 

پرستوجان! از این شهر بلا پرواز کن بر گرد
به جز مشت پری بر جا نماند ز آشیان اینجا

بپر ای طایر قدس آسمان را زیرِ بالت گیر
که باشد دست کیکاووس و نمرود آسمان اینجا

برادرها به چاه افتاده اند این بار و بی یوسف
به زودی پیر خواهد شد زلیخای جوان اینجا 

درنگی کن که زیر پایمان تفتان خاموشی است 
سراسر می شود روزی دمِ آتشفشان اینجا  

شود یک روز مثل کفتر این کفتارِ آدمخوار
شود یک روز مثل گربه این شیر ژیان اینجا

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۳
هم قافیه با باران

انگشتِ اتهام به سویم گرفته اند

حس می کنم تفنگ به رویم گرفته اند

مرتد شدم به چشم کسانی که بارها
محض تبرّک آب وضویم گرفته اند

دستی قوی به روی دهانم نهاده اند
چاقوی تیز زیر گلویم گرفته اند

سروم که پیچکانه گذشتند از سرم
وین برگ و ریشه را لب جویم گرفته اند

چون گُل به زیر پا فکنندم اگرچه خود
آن پارۀ گِلند که بویم گرفته اند

سیمرغ کوه قافم و سی مرغ مردنی
از اوج کوه قاف فرویم گرفته اند

ساقی بیار آن خم می را که چاره نیست
وقتی به سنگِ جهل سبویم گرفته اند

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

غم آمد و شد باز همه چیز غم انگیز

مانند درخت اول پاییز غم انگیز

               

 مشهد شده از این همه غم مثل نشابور

یک روز پس از لشکرِ چنگیز غم انگیز

 

پژمردگی از حد شده زیرا شده این شهر

مثلِ دهِ بی چشمه و کاریز غم انگیز

 

تنها نه همین مشهد ما پر غم و درد است

تهران شده غم پرور و تبریز غم انگیز

 

کارِ همه از گریه گذشته است بخندیم

هرچند بود خندۀ ما نیز غم انگیز

 

پاییز! ،خدایت بکشد، آمدی و شد

این دشتِ پر از شالی و جالیز غم انگیز

              

از ریشه در آمد دلم از بس شده و هست

با بادِ غم این بوته گلاویز غم انگیز

 

بازیچۀ یک مشت کلاغیم که هستیم

مانند مترسک سرِ پالیز غم انگیز

 

بلبل مزن این نعره و بگذار بخواند

در این دل شب مرغ شباویز غم انگیز

 

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

بزن که تیرِ دعا را فرشته پر بدهد

مگر به عرش خدا زودتر خبر بدهد

                         

عریضه ای بنویس از دلم که او ببرد

عریضه را به خداوندِ دادگر بدهد

 

بگو حقوق بشر را که جنبشی بکند

هزار نامه به این پیک نامه بر بدهد

 

چرا به میلِ دلِ خویش هرکسی باید

کشد به نام خدا تیغ و نعره سر بدهد

 

به روی منبر پیغمبر خدا سرِ دست

بگیرد آیه ای از پیش خود نظر بدهد

 

هزار شرح مطوّل در آورد از خود

که شرح یک خط کوتاهِ مختصر بدهد

 

به اقتضای سخن از خودش بیفزاید

به عمد یا به غلط زیر را زبر بدهد

 

که متنِ مثنوی معنوی مولا را

برای شرح به یک ابله پکر بدهد؟

 

کسی فنون ادب را ز بی ادب گیرد؟

کسی زمام هنر را به بی هنر بدهد؟

 

چگونه هر کسی از سوی او خلیفه شود

دلیل محکم و برهان معتبر بدهد

 

دلیل های قوی آرد از کلام خدا

که خون مردم بیچاره را هدر بدهد

 

یکی مدام دم از حضرت علی بزند

یکی همیشه پز حضرت عمر بدهد

 

یکی رود به جهاد نکاح و محضِ خدا

اگر شد و بتواند به صد نفر بدهد

 

یکی برای خدا می دود که سر ببُرد

یکی برای خدا می رود که سر بدهد

 

نیامده است به قرآن که کس بدون جهت

برای هیچ خودش را دمِ خطر بدهد

 

کدام آیۀ قرآن جواز غارت و قتل

به صد هزار گروه ستیزه گر بدهد

 

کدام آیۀ قرآن کدام نقل و حدیث

جواز کینه وری را به کینه ور بدهد

 

یزید شمر نهادی که آب اگر بدهد

ز نوک خنجر خونریز از جگر بدهد

 

دگر صدای خداوند را نمی شنود

کسی که عقل خودش را به گوش کر بدهد

 

چنان در آیۀ قرآن اگر مگر بکند

که جان خویش برای اگرمگر بدهد

 

برای بوک و مگر هیچ کس دهد جان را؟

برای پشکل خر هیچ کس گهر بدهد؟

 

کدام زرگر عاقل سرِ معامله ای

به طوق گردن خر سینه ریز زر بدهد

 

مویزی و سه قلندر نمی شود باید

خدا خلافت خود را به یک نفر بدهد

 

شده است تیغ دو دم دین، که تیغ تیزِ دو دم

به دست آدم بی عقلِ کلّه خر بدهد؟

 

که تیغِ تیزِ دو دم را به دست زنگی مست

میان مردم بی زور و بی سپر بدهد ؟

 

نمی شود نه نه نه نه نمی شود که کسی

نهالِ تازۀ تر را دمِ تبر بدهد

 

نمی شود نه نه نه نه نمی شود، دهقان

تمام مزرعه را بوته بوته در بدهد؟

 

بگیر دست به دامان ذات پاک اله

از او بخواه که عقلی به این بشر بدهد

 

امان ز ذهن بشر این دروغگوی بزرگ

که شاخ و بر گ به هر چوب خشک و تر بدهد

 

از او شود پر کاهی درخت معتبری

درخت معتبری که گل و ثمر بدهد

 

اسیر پنجۀ بحران شده است این بیمار

کجاست نسخۀ درمان؟ خودش مگر بدهد

 

خودش مگر ز کرم روح تازه ای بدمد

که جان تازه به بیمار محتضر بدهد

 

روا بود که بگریم تمام دریا را

اگر به چشم ترم وسعت خزر بدهد

 

شبی است تیره که هرگز نمی شود روشن

اگر افق به افق آسمان قمر بدهد

 

شبی است تیره بخواه از خدای عزّ و جل

به مهر حاجت ما را دم سحر بدهد

 

شب است و حادثه دیواربسته دورادور

از او بخواه به دیوار بسته در بدهد

 

بگو بلند بگو هان بگو بگو که خدا

فرج به مهدی موعود منتظر بدهد

 

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

درختِ بخت! مگر ریشه بسته ای در دی

چرا نمی شود این روزگارِ سرما طی

 

کران کران شده فصلِ بهار کاری کن

بهارِ سبزِ تو ای بخت می رسد پس کی

 

شبِ سیاه نپاید که می رسد خورشید

شب سیاه مبین خوابِ ارّه پی در پی

 

ببال و دست بیفشان که ساقیِ خورشید

شرابِ نور بریزد دوباره در رگ و پی

 

کبوتری بپران سوی پایتخت و بگو

بگیر زیرِ پر از زعفرانیه تا ری

 

کلاغِ زشتِ بداندام را بگو بس کن

مریز بر سرِ این سبزه فضله را با قی

 

"من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم"

تو گوشِ هوش نداری فلا جُناحَ علیّ

 

علاج نیست تو را پس بگو که صاعقه ای

شبی به تو بزند کآخر الدوا الکی

 

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

تا چشم من به چشمش، آن چشمِ مست، زل زد
بین دو روحِ سرکش با یک نگاه پل زد

افتاد پنج انگشت در پیچ و تاب مویش
فوجی ز پنج سرباز بر لشکرِ مغول زد

چشم شرابی اش را یکباره سر کشیدم
انگار در رگِ روح صد بار ال ل کل زد

ماشینِ روحم از راه در رفت و واژگون شد
ناگاه سکته قلبِ راننده پشتِ رل زد

با سازِ روح باید نزدیک رفت و رقصید
وقتی که مطربِ عشق از دورها دهل زد

تصویرهای ذهنم گشتند درهم و تار
کان فتنه رفت و با پا بر روی کنترل زد

بی حس چه داند از عشق یک رگ خبر نگردید
سیبِ زمینی هرچند در آبِ جوش غل زد

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۷
هم قافیه با باران

بر اسب تیزروِ بخت تا سوار شدند
پیاده ها به سُم اسب خاکسار شدند

ببین چگونه برانگیختند گرد از راه
که راه و راهبر و راهرو غبار شدند

شدیم غرقه ولی این سوارهای غیور
به یک جهش رد از این رود بی گدار شدند

اگرچه موج سواران ماهری بودند
درست مثل کفِ آب بر کنار شدند

به قلّه ای نرسیدند و زیرِ دامن کوه
نفس بریدۀ صد دورِ افتخار شدند

بدا به ملت بیچاره ای که دشمنشان
نداشت چاره ای امّا به خود دچار شدند

خشاب اگرچه تهی شد گلنگدن پوکید
سریع مثل فشنگ این و آن قطار شدند

پلنگ اگرچه کمین کرده بود آهوها
پلنگِ خویش شده یک به یک شکار شدند

به جدّ و جهد رها کی شوند قومی که
اسیرِ جهل، چهل سالِ آزگار شدند


غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

لطف کن بنشین که دارد فتنه بر پا می شود
چون که دنیا غرق در ذوق تماشا می شود
 
تا نگاهت می کنم از شوقِ چشمم خود به خود
دکمه های بستۀ پیراهنت وا می شود
 
گرچه می پایی مرا دزدانه امّا روبرو
پلک های بسته ات دیوارِ حاشا می شود
 
اهل حزب باد هستند این خداوندانِ ملک
بین باد و روسریت از بس که دعوا می شود
 
تو شکر می ریزی امّا من نمی دانم چطور
در دهان تنگ تو تنگ شکر جا می شود
 
می گریزم از تو در جمعی اگر می بینمت
"عاشق بیچاره خیلی زود رسوا می شود"
 
روبروی باد منشین رحم کن کاکل زری
نرخ بازار طلا پایین و بالا می شود
 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

خود را بزن ای ابرِ گهربار به کوه
بردار ز شانه بار و بگذار به کوه
 
دیری است که آسمان به دستِ کرمش
با ابر نبسته است دستار به کوه
 
این دشتِ ترک خورده نوشته است بسی
بر بسترِ خشکِ رود تومار به کوه
 
بیهوده مکوش چون که نم پس ندهد
دهقان! مرو اینقدر کلنجار به کوه
 
یک قطرۀ آب هم ز مشتش نچکید
غیر از رگِ خشک نیست انگار به کوه
 
یک رگ نگشودیم از این مردۀ خشک
بسیار زدیم زخمِ ناکار به کوه
 
قحطِ کرم و وفا شد و افتادند
اشرار به جانِ شهر و احرار به کوه
 
آهسته تر ای قطارِ وحشت که گریخت
از ترسِ تو دهقانِ فداکار به کوه
 
کاری دگر از دستِ کسی ساخته نیست
باید بزنی ابر گهربار! به کوه
 
از بغضِ من ای دشتِ سترون بهراس
ترکیده به شکلِ نعره بسیار به کوه
 
در عشقِ تو دل زدم به دریا یک بار
خود را زده ام هزار و یک بار به کوه
 

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

خواب دیدم که دزد گردنه ای توبه فرموده و پلیس شده
یکی با طرحِ دزدی از یک بانک، بانک رفته ولی رئیس شده
 
خواب دیدم که شهرمان کوفه است باز هم حضرت علی (ع) تنهاست
آنکه باید ابوذری بکند سرِ یک سفره کاسه لیس شده
 
خواب دیدم کسی که هی می کوفت مشت را بر دهان استکبار
دخترش رفته ینگۀ دنیا پسرش جذب انگلیس شده
 
کربلایی فلان شبی خود را به وجوهات و مالِ وقف زده
حاجی از حجِّ عمره برگشته عازم کشورِ سوئیس شده
 
ناگهان نعره کرد بیدارم مثل یک گنگ خواب دیده شدم
جن به من زد مگر که می دیدم که فقیهی دعانویس شده
 
حالت مادری که فرزندش توی گهواره بوده امّا نیست
می زند موج گریه در چشمش جای خالیّ بچّه خیس شده
 
مثلِ ابر بهار می بارم دست بر دار از سرم ای ابر
که نخواهم کشید منّتی از حاتمِ طاییِ خسیس شده
 
تو بگو با چه دل رود موسی، پیِ خضری که راه گم کرده
بارور از چه رو کند جبریل ،مریمی را که پشم ریس شده
 

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

به پشتِ گوش بینداز طرّۀ مو را
به روی چهرۀ من چشم های جادو را

به جستجویِ هلالِ کدام شوّالید
بیا نگاه کنیم این هلالِ ابرو را

هلالِ من نخ ابروی توست بازش کن
به پشتِ بام رها کن فقیهِ اخمو را

لبانِ قند تو فنجانِ بوسۀ داغ است
بیا به من بده آن چایِ قندپهلو را

بیا بیا که به من عمر رفته برگردد
که بوسه ات بکند کارِ نوشدارو را

بچرخ و دست بیفشان که باز بنویسم
به شعرِ خود نتِ موسیقیِ النگو را

 کران کران همه جا های و هوست کاری کن
که تا ز یاد برم امشب این هیاهو را

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

انداخت به جامِ دلِ من نقشِ علی را
تا درد کشان هم بشناسند ولی را
 
چون مُهر دلم مِهرِ علی را به جبین زد
آن روز که در بزم بلا گفت بلی را
 
حبّ علی آن جرعۀ باقی است که در دل
یادآورَد آن شاهدِ بزمِ ازلی را
 
تا جلوۀ حق را علی آیینۀ اصلی است
بشکن همۀ آینه های بدلی را
 
دل آینۀ نورِ خدا کن که نگیرند
با قلب سیه سکّۀ بین المللی را
 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

"زین همرهانِ سست عناصر شدم ملول"
یک مشت بی کفایتِ بی ذوقِ گیج و گول

روزی اگر اگر زنِ بدکاره شد عفیف
وقتی اگر اگر زنِ بی شرم شد خجول

شیطان به بارگاه خدا کرد اگر عروج
خورشید سوی شانۀ من کرد اگر افول

از ریشه اش اگر به در آمد درختِ جهل
با آن که سایه اش شده باشد جهان شمول

اردیبهشت اگر بشود تیر و مهر و دی
فصلِ بهار اگر بشود سایرِ فصول

ایّامِ سعد اگر بشود روزهای نحس
آدم اگر اگر بشود ظالمِ جهول

وجهِ حسن اگر بشود سایرِ وجوه
عقلِ نخست اگر بشود باقیِ عقول


این قومِ کژ سلیقۀ ناراست می کنند
هرچند که دروغکی از رای خود عدول

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

هر چه او ناز و ادا کرد مجابش کردم
تا رضاخان شدم و کشف حجابش کردم

مریم باکره‌ای بود و عبادت می‌کرد
جبرئیلش شدم و پاک، خرابش کردم

چشم افسونگر می‌گون ِغزل‌خوانی داشت
هر غزل خواند یکی ناب، جوابش کردم

گل سرخی که دهانم ز دهانش بر داشت
آن قدَر سخت مکیدم که گلابش کردم

تا که شلّیک کند بوسه‌ی آتش، تا صبح
لب، مسلسل شد و پیوسته خشابش کردم

بازوان را ز دو سو مثل کتابی بستم
مثل یک برگ گلِ لای کتابش کردم

تا که بردارم از گردن او حق زکات
بوسه‌ی بیش‌تر از حدّ نصابش کردم

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران


پا کج و دست کج و قبله کج و راه کج است
ساربان از بدِ ما نابلد است و فلج است

هر قدم کج شود این راه مگر قصّۀ ما
داستانِ شتر و پای کج و راهِ حج است

آسمان را همه شب کردم صد دور مرور
کجروِ چرخ فلک یکسره بر دورِ لج است

تا به کی در خمِ این کوچۀ بن بست گمیم
مرگ بس بهتر از این زندگیِ یک نهج است

این چه قانون سیاهی است که از دم انگار
اصل و فرعش همه بر منهجِ عُسر و حرج است

کوهِ سنگی شود آب از تف آهم یک روز
مطمئنّم پس از آن نوبتِ کوهِ خلج است

سرنوشتِ من و این قوم ندارد پایان
ثبت بر صفحۀ پیشانی من رج به رج است

طاقتم طاق شده صبر ندارم امّا
صبر باید بکنم صبر کلیدِ فرج است

آی شیرین پسر! از مقصد خود رد نشوی
زندگی یکسره چون جادۀ تهران کرج است!

غلامعباس سعیدی

۱ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران