هم‌قافیه با باران

۷ مطلب با موضوع «شاعران :: حسن اسحاقی ـ رضا کیاسالار» ثبت شده است

ماه آمد و هی دور تو چرخید ...دلش ریخت
با دیدن این منظره خورشید دلش ریخت
 
نزدیک زمین شد ، همه جا آتشی افتاد
از سوختنت ابر که ترسید ، دلش ریخت
 
باران زد و لیلای درختان شدی آنروز
باران زد ومجنون تو شد بید ... دلش ریخت
 
آشفته که در باد سوی خانه دویدی
یک شهر- فقط بوی تو پیچید - دلش ریخت
 
در راه ترا دیدم و افتادم و هرکس -
آن بغض مرا دید که ترکید دلش ریخت
 
یکسو زدی از صورت خود موی خودت را
تا آینه چشمان تو را دید دلش ریخت
 
حسن اسحاقی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

حالا که خواب رفته دلم بی صدا برو
آرام رد شو از من و بی اعتنا برو

این بار حرفهای دل من نگفتنیست
اینبار را نپرس چرا و کجا؟!...برو!

از نو تمام خاطره ها را مرور کن!
اصلا نیا به قلب من از ابتدا! برو!

اصلا خیال کن که دلت جای دیگریست
اصلا خیال کن که ندیدی مرا برو!

بعد از تو هیچ کس به دلم سر نمی زند
در را ببند پشت سرت، بی صدا برو!

حسن اسحاقی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

آدم که در میانه ی دعوا عقب کشید
افتاد سیب سرخی و حوا عقب کشید

من ماندم و تو ماندی و این سیب ناتمام
من ماندم و تو ماندی و دنیا عقب کشید

امشب به یاد لحظه ی اول که دیدمت
قلبم دوباره ساعت خود را عقب کشید:

یادش به خیر، نور تو چشم مرا که زد-
خورشید هم برای تماشا عقب کشید

پایت به سمتم آمد و دستت به دست من...
قلبت میان همهمه اما عقب کشید

شاید که از نگاه خیابان دلت گرفت
شاید برای زخم زبان ها عقب کشید

مردم چه زود خلوت ما را به هم زدند
من ماندم و تو رفتی و دنیا عقب کشید

حسن اسحاقی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۰۸:۵۶
هم قافیه با باران

این روزها که می‌گذرد، جور دیگرم

دیگر خیال و فکر تو افتاده از سرم


دیگر دلم برای تو پرپر نمی‌زند

دیگر کلاغ رفته به جلد کبوترم


دیگر خودم برای خودم شام می‌پزم

دیگر خودم برای خودم هدیه می‌خرم


دیگر بلد شدم که خداحافظی کنم

دیگر بلد شدم که بهانه نیاورم


اسمت چه بود؟ آه از این پرتی حواس

این روزها من اسم کسی را نمی‌برم


این روزها شبیه خودم های سابقم

هر چند بدترم ولی از قبل بهترم


من شعر می‌نویسم و سیگار می‌کشم

تو دود می‌شوی و من از خواب می‌پرم


 رضا کیاسالار

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم :
خواب هایی که ندیدم ، به حقیقت پیوست

کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست
قسمتم دربدری بود ، همین است که هست

در دلم هر چه در و پنجره دیدم بستم
راه را بر همه چیز و همه کس باید بست

چمدان بسته ام و عازم خلوت شده ام
غزل و خلوت و سیگار و ...خدایی هم هست ..


محمد کیاسالار

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۳
هم قافیه با باران

حرمتش را، خیمه اش را، لشکرش را...بگذریم

کینه ی شمشیر زن ها اکبرش را...بگذریم


قاسمش را ضربه ها هم قامت عباس کرد

تیر بی رحمی گلوی اصغرش را...بگذریم


گوشه گودال بود و سایه ای نزدیک شد

روبرویش ایستاد و خنجرش را...بگذریم


عرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد

گر چه از هر سو صدای مادرش را... بگذریم


چشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت

چشم مردی هم گرفت انگشترش را...بگذریم


تا بیامیزند با هم استخوان و خون و خاک

اسبها را تاختند و پیکرش را...بگذریم


باز آتش کار خود را کرد و صحرا تار شد

ناله های دخترانش خواهرش را...بگذریم


کاروان آماده ی فریاد بود و ناگهان

روبروی محمل خواهر سرش را...بگذریم


بگذریم از کوفه و از شام، اما آنچه شد

می سپارم دست قلبم باورش را، بگذریم


عاقبت کنج خرابه، نیمه شب، دختر که دید-

چشم و ابروی پر از خاکسترش را...بگذریم


شاعرت انگشتهایش داغ شد، از تو نوشت

این غزل باروت بود و دفترش را...بگذریم


حسن اسحاقی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران
دکتر نشست و گفت: که امروز بدتری!
پس از خدا بخواه که طاقت بیاوری

بابا نگاه کرد به بالا و خیس شد
مادر سپرد بغض خودش را به روسری

گفتند: " نا امید نشو! ما نمرده ایم
این بار می بریم تو را جای بهتری"

حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خورد
چرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:

دیوار، قاب عکس... نسیمی وزید و بعد
افتاد روی گونه ی من ناگهان پری

خود را کنار عکس کشیدم کشان کشان
وا کردم از خیال خودم سویتان دری:

من بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-
تو بودی و نبود به جز من کبوتری

لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت
از هر طرف رسید شمیم معطری

ازمن عبور کردی و دردم زیاد شد
گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟

گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست...
دیدم کنار صحن نشسته ست مادری

فرمود: "در حریم منی یا علی بگو
برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری

برخاستم ...دو پای خودم بود...در مطب-
گرم قدم زدن شدم و سوی دیگری

تکرار سجده ی پدری بود و آنطرف
تکرار "یا امام رضا" های مادری

دکتر نشست و دست به پاهای من گذاشت
دکتر به عکس خیره شده و گفت: محشری!

برخاستم درون مطب روی پای خود
فریاد مادر و پدرم کرد محشری

حسن اسحاقی
۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران