هم‌قافیه با باران

۱۳ مطلب با موضوع «شاعران :: مجتبی شریف (متین) _ مبین اردستانی» ثبت شده است

دی و مرداد و آذر با خود آورده بهارِ تو
بهارِ تو همان آیینه‌دارِ روزگارِ تو

دل از تقویم‌ها کندی که خود تقویمِ ما باشی؟
بهارِ ما نمی‌گنجد به محدودِ حصارِ تو

غرورِ جهل و عُجبِ توست گُل‌کرده، بهار این نیست
گلِ عشقی نرویانده خدا از شوره‌زارِ تو

بهار این نیست، می‌میرانَدَت با هر نَفَس هر دم
گمانم نیست بردارد غباری از مزارِ تو

جهان آیینهء جان است، طفلم! شهرِ بازی نیست
نگردد روز و شب چرخ و فلک‌ها بر مدارِ تو

که هستی در مدارِ عشق می‌گردد مدارِ عشق
مداری که نمی‌افتد به آن حتی گذارِ تو

بهاران پیشکش، تقویمِ تو بی‌عشق بی‌فرداست
هزاران مرتبه شکرِ خزان با این بهارِ تو

مبین اردستانی
۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران

عالَم همه سو نشسته بر خوانِ غدیر
ماییم همه ز ریزه خواران غدیر

"قربان" آمد به پیشوازش، یعنی
جانِ همه عاشقان به قربان غدیر

مبین اردستانی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

ای عشق مانده در قفس سینه ای سترگ
ای روح منعطف شده یا ایها البزرگ

یکجا نشین خلوت پر ازدحام شهر
از پا نشسته ی شرر تیغ و تیر و زهر

چالاک کوچه های پر از پیچ انتظار
ای بی قرار خاطر این مرد بی قرار

قلبم شکسته بسته ی آن اخم های توست
این سینه جذب  تیغ سرانگشت و زخم توست

حالم برای رجعت صد باره ام بد است
جشن وصال و پیرهن پاره ام بد است

بی آبروی پیش تو ام ایها العزیز
عرض مرا به جان تو پیش خودت نریز

این قبض بی دلیل مرا زود تر ببر
بازار مصر و بنده و پس زودتر بخر

من بی تو لنگ راه و زمینگیر می شوم
من بی تو خسته می شوم و پیر می شوم

مجتبی شریفی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۲
هم قافیه با باران

لعنت به من لعنت به تنهایی
لعنت به این وسواس رسوایی

لعنت به این بغض زمستانی
بر ضربه ی خودکار و پیشانی

این تلخی فرجام هر روزه
احساس داغ و تلخ دریوزه

افراط بلغم ، سردی سودا
لعنت به هرچه بت ، خود بودا

من با تمنای تو درگیرم
از هرچه احساس است دلگیرم

این عمق صحرای بلاتکلیف
من با دو صد ساک و هزاران کیف

هی از ازل سوی ابد .... خنده
هی مرگ هی بازی و بازنده ...

تنها تن مفلوک من پیر است
اصلا از این آلودگی سیر است

از شعر شاعرها چه می خواهی
از آتش آهم چه می کاهی

فصل سقوط برگ ،پاییز است
گاه شکوه مرگ جالیز است

ای آخرین احساس عریان باش
فرزند نامشروع نسیان باش

من بی تو غرق درد خواهم ماند
چون کوه یخ دلسرد خواهم ماند

تو مثل یک آیینه زیبایی
لعنت به من لعنت به تنهایی

مجتبی شریف

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۲
هم قافیه با باران

هربار بعد رفتن،می مانم و طلبکار
زل می زنم به کوچه ،پا می زنم به دیوار

گهگاه می نشینم ،پایین پای پرچین
پر میکنم خودم را ،از دود تلخ سیگار

پیچیده در میان این کوچه بی حضورت
بوی گلاب و خاک و یک سنگ قبر نمدار

هربار باصدایت ، مشکوک می نشینم
تا کی فقط توهم ،معشوقه ی بزهکار!

یک پله..یک چکاوک..یک مرغ عشق غمگین
از پا نشسته ام من دست از سرم تو بردار

من اهل ورزقانم ،عشقت هلال احمر
قدری ز پیکر من ،جا مانده زیر آوار

ای بخت خوش کجایی ؟دست قضا نهاده
بین من و وصالت ،دیوار پشت دیوار

من پیرم و تو برنا ،من مور و تو سلیمان
من یک تنه ،تو لشگر ،من داعشی ،تو سردار

مجتبی شریف

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

خسته ام ، می شود از غصه نجاتم بدهی؟
تشنه ام ، می شود از آب حیاتم بدهی؟

سی مبارک سحر از عمر بسر شد و نشد
که شب قدر از آن تازه براتم بدهی

کاش حالا که قرار است زهجران شما
جان دهم ، خود خبر از وقت مماتم بدهی

«یا وفا ، یا خبر وصل تو ، یا مرگ رقیب»
کاش در حیرت این عشق ثباتم بدهی

چه به هم ریخته این وادی برزخ ، ای کاش
همت رد شدن از پیچ صراطم بدهی

کسل و خسته و بی تاب تو را میخوانم
که در این سیر الی العشق ، نشاطم بدهی

واژه ای نیست که در ساحت تو جلوه کند
خود مگر جلوه به غوغای لغاتم بدهی

مجتبی شریف

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران
زیرِ گوش دلم هزاران بار، خواندم از عشق بر حذر باشد
خیره‎سر یک‎نفس مرا نشنید، حال بگذار خون‌جگر باشد

این لجوج، این صمیمی، این ساده، خون نمی‌شد اگر، نمی‌فهمید
زود جا باز می‌کند در دل، عشق هر قدر مختصر باشد

من و دل هر چه نابلد بودیم، عشق در کارِ خویش وارد بود
من و دل را نخوانده از بر داشت، تا نگاهش به دور و بر باشد

آمد و با خودش دلم را برد، در دل کوچه‌های حیرانی
مانده‌ام با خودم: چرا آمد او  که می‌خواست ره‌گذر باشد؟

با بهار آمدی به دیدارم، با بهار از کنارِ من رفتی
گل من! فرصت تماشایت کاش می‌شد که بیش‌تر باشد

قول دادی که سال آینده با بهاری دوباره، برگردی
سال آینده ما اگر باشیم، سال آینده‌ای اگر باشد

سفرت خوش گل همیشه بهار! با تو بودن معاصرِ من نیست
این خزانی، سرشتش این گونه‎ست: بی تو بایست در سفر باشد

شُکر او که همیشه در همه حال جای شکر عنایتش باقی‌ست
عین شُکرست این‌که ابر بهار چشم‌هایش همیشه تر باشد

ما که در کنج غربتی ابری هی خبرهای داغ می‌شنویم
روزیِ صبحِ آسمانِ شما قاصدک‌های خوش‌خبر باشد

کلمات مرا نمی‌شنوی؟ دوست داری که بی‌صدا باشم؟
با تو بی‌واژه حرف خواهم زد، باز گوشَت به من اگر باشد

تو زبان سکوت را بلدی، بلدی بشنوی سکوت مرا
من سکوتم، تو بشنو و بگذار گوش اهل زمانه کر باشد

مبین اردستانی
۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

آنقدر جذب تو می گردد کسی که زائر است
با در و دیوار و کاشی دیده بوسی می کند

خوش به حال آنکه بر دیوار صحن تازه ات
مشق عشق شاعران را خوشنویسی می کند

مجتبی شریف

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

اریکه ی ادب و شعر را صدارت کرد
به دولت دل ما اینچنین امارت کرد
دو دیده مقبره ی خواجه را زیارت کرد
و طبع شعر من از حافظ استعارت کرد
که مطلع غزلش را به این عبارت کرد

"بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد

که خاک میکده ی عشق را زیارت کرد"

جهان طفیلی شش گوشه ی خرابات است
می جنون من از خوشه ی خرابات است
و هرچه کرده دلم ، توشه ی خرابات است
دوای درد من اندوشه ی خرابات است
و گرمی دل من کوشه ی خرابات است

"مقام اصلی ما گوشه ی خرابات است

خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد

بهای باده ی چون لعل چیست ؛ جوهر عقل
 بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد"

وباز قصه ی آن ابروان محرابی
خدا امان ده از آن ابروان محرابی
نگار و ... تیر و ...کمان ابروان محرابی
دوباره وقت اذان ابروان محرابی
و سجده ... سجده بر آن ابروان محرابی

"نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس چشمان شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد"

ردای عشق به بر کن ز دیده منت دار
دوباره خیز و خطر کن زدیده منت دار
به شهر راز سفر کن زدیده منت دار
و سینه غرق شرر کن زدیده منت دار
و ان یکاد زبر کن زدیده منت دار

"به روی یار نظر کن زدیده منت دار
 که کار دیده نظر از سر بصارت کرد

حدیث عشق زحافظ شنو نه از واعظ
 اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد"

 
مجتبی شریف (متین)

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

باران که می بارد جدایی درد دارد
دل کندن از یک آشنایی درد دارد

هی شعر تر در خاطرم می آید اما
آواز هم بی همنوایی درد دارد

وقتی به زندان کسی خو کرده باشی
بال و پرت، روز رهایی درد دارد

دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی
آشفتگی ، سر به هوایی درد دارد

تقصیر باران نیست این دیوانگی ها
تنها شدن در هر هوایی درد دارد

باید گذشتن را بیاموزم دوباره
هرچند می دانم جدایی درد دارد.


مجتبی شریف

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۱
هم قافیه با باران

سرما تمام قلب مرا از حدید کرد
سرما زد و نفس زدنم را شهید کرد


سرما مرا شکست و به زانو نشاند و بعد
با یک قلم شقیقه ی من را سفید کرد


سروی که سر نکرده خم از روزگار سخت
افکنده سر چو قامت پردرد بید کرد


نوشاند از پیاله ی قالوا بلی ، بلا
من را مجاب مصرع " هل من مزید" کرد

زین باده در پیاله ی خود پر گرفته ایم
از سردی زمین و زمان گر گرفته ایم

مجتبی شریف (متین)

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

من با خیال چشم تو حالی به حالی ام

محکوم حبسِ مَحبسِ حسّی خیالی ام

وقتی برانی ام ، به خیالت چه می کنم ؟

هر شب پی نگاه تو در این حوالی ام

ای آخرین نیاز من ای ناز بی نیاز

نذری نما به خاطر آشفته حالی ام

من اهلی زمین نشدم ، دست من بگیر

دلگیر از این زمین و زمان و اهالی ام

گاهی به خویش میکشی و گاه می کُشی

من جذب کشتن و کشش احتمالی ام

اصلا غزل برای همین واژه هاست ، پس

جانان من ز هجر تو قامت هلالی ام


مجتبی شریف (متین)

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

من تکه هایم را برایت جمع کردم

شاید بیایی و سراغم را بگیری

شاید بیایی و بخواهی بار دیگر

از سینه ی من سوز این غم را بگیری

شاید ببینی هر نفس می سوزم آنگاه

هم بازدم را و هم دم را بگیری

یا با نوازش خوب آرامم کنی تا

اشک نشسته کنج چشمم را بگیری

در گیر و دار وصل و هجرانم و ای کاش

از من فقط این حس مبهم را بگیری

من را در آغوش خودت له کن که شاید

با شیره ی جان ، اضطرابم را بگیری

من عشق می خواهم ، نگویم ؟؟، باز گفتم؟؟

وقتش رسیده باز حالم را بگیری

آری ، کویرم ، من بیابانم و باید

از من همان یک شاخه مریم را بگیری

حوا و سیب و دوزخ و جنت بهانه است

وقتش رسیده دست آدم را بگیری


مجتبی شریف (متین)

۱ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران