سفره ای انداختم که نان و ریحانش تویی
قند باقی مانده در آغوش فنجانش تویی
یک سماور چهار قل میخواند این سمت اتاق
خوش به حال خانه ی دنجی که مهمانش تویی ...
دختری با کوزه ی شعری به روی شانه اش
اهل آن آبادی ام که آخرین خانش تویی
بیخودی شاعر نشد امشب حیاط خانه ام
قرص ماه آمده بر روی ایوانش تویی
گردش تسبیح تو شد قرص نان سفره ها
گندم افشانش تویی و آسیابانش تویی
نیمه شبها روی هر سجاده قطعا دیدنی است
حال ابری موسمی وقتی که بارانش تویی
آه این دنیا فقط یک روستای خسته است
روستایی خسته که تنها خیابانش تویی
عالیه مهرابی
قند باقی مانده در آغوش فنجانش تویی
یک سماور چهار قل میخواند این سمت اتاق
خوش به حال خانه ی دنجی که مهمانش تویی ...
دختری با کوزه ی شعری به روی شانه اش
اهل آن آبادی ام که آخرین خانش تویی
بیخودی شاعر نشد امشب حیاط خانه ام
قرص ماه آمده بر روی ایوانش تویی
گردش تسبیح تو شد قرص نان سفره ها
گندم افشانش تویی و آسیابانش تویی
نیمه شبها روی هر سجاده قطعا دیدنی است
حال ابری موسمی وقتی که بارانش تویی
آه این دنیا فقط یک روستای خسته است
روستایی خسته که تنها خیابانش تویی
عالیه مهرابی
۰ نظر
۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۳۹