هم‌قافیه با باران

۱۷۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
چون خودی را در رهم کردی رها
مصدری و ماسوا، مشتق تراست
هرچه بودت، داده ‌ای اندر رهم
کشتگانت را دهم من زندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانه ‌ای
آنکه از پیشش سلام آورده ‌ای
بی حجاب اینک هم آغوش من ست
از میان رفت آن منی و آن تویی
گر تو هم بیرون روی، نیکوترست
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
با وضویی از دل وجان شسته دست
گشته پر گل، ساجدی عمامه ‌ش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
قصه کوته شمرذی الجوشن رسید
ز آستین، غیرت برون آورد دست
از شنیدن، دیده بیتابست و گوش
آنکه عمان را در آوردی بموج
ناله ‌های بیخودانه بس کشید
بیش از آن یارای در سفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیش
حق همی داند که غالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
لیک من دارم دل دیوانه ‌یی
گاهگاهی از گریبان جنون
سعی ها دارد پی خامی من
لغزشی گر رفت نی از قائلست
منتها چون رشته باشد با حسین
قافیه محهول اگر شد درپذیر
دل بسی زین کار کرده ‌ست وکند
        از پی اثبات حق و نفی غیر
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک
یکه تاز عرصه ‌ی میدان عشق
هم سلام و هم تحیت هم پیام
مر تر ابر جسم و بر جان، آفرین
رو سپیدی از تو عشاق مراست
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
تو مرا خون، من ترایم خونبها
بندگی کردی، خدایی حق تراست
در رهت من هرچه دارم می دهم
دولتت را تا ابد پایندگی
محرم اسرار ما از یار ما
لیک تا اندازه یی، بیگانه یی
و آنکه از نزدش پیام آورده ‌یی
بی تو رازش جمله در گوش من ‌ست
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
ز آنکه غیرت، آتش این شهپرست
پرده کم شودرمیان ما و دوست
در میان ما واو، حایل مشو
وز دل و جان برد بر جانان نماز
چار تکبیری بزد بر هرچه هست
غرقه اندر خون، نمازی، جامه ‌اش
گفت اسرار نزول و هم صعود
حل نمود اشکال خرق و التیام
چون شیاطین مر نمازی را، بدور
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
گفتگو را، آتش خرمن رسید
صفحه را شست و قلم را، سرشکست
شد سخنگوی از زبان من، خموش
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
اندرین جا، پای خود واپس کشید
قدرت زین بیشتر گفتن نداشت
عذر خواهم از پریشان گوئیش
اشعری و اعتزالی نیستم
فارغ از اقوال بی معنیستم
با جنون خوش از خرد بیگانه ‌یی
سر به شیدایی همی آرد برون
سخت می کوشد به بد نامی من
آن هم از دیوانگی های دلست
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
و آنچه باشد، شو رودور وزیر و پیر
عشق ازین بسیار کرده ‌ست و کند

چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او «گنجینة الاسرار» شد


عمان سامانی

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

بند اول
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کز او
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پرورده کنار رسول خدا حسین


بند دوم
کشتی شکست خورده طوفان کربلا
در خاک و خون فتاده به میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او فاش می‌گریست
خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرده شرم
کردند رو به خیمه سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد


بند سوم
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب ‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی به روز حشر
با این عمل معامله دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند


بند چهارم
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسله انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها
افروختند و بر حسن مجتبی زدند
وآن گه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کاز آن جگر مصطفی درید
بر حلق تشنه خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روح ‌الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن او چشم آفتاب


بند پنجم
چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان بر آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح‌ الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دل است و هیچ دلی نیست بی‌ملال


بند ششم
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یکباره بر جریده رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصه محشر قدم زنند
جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل


بند هفتم
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی ‌عماری و محمل شترسوار
با آن که سر زد این عمل از امت نبی
روح ‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار
وان گه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد


بند هشتم
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ و نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هر چند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی‌اختیار نعره «هذا حسین» از او
سر زد چنان که آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعه البتول
رو در مدینه کرد که یا ایها الرسول


بند نهم
این کشته فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون وی شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده ممنوع از فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه
خرگاه از این جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد


بند دهم
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی نی درآ چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تن های کشتگان همه بر خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه کربلا ببین
یا بضعه البتول ز ابن زیاد داد
کاو خاک اهل بیت رسالت به باد داد


بند یازدهم
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که از این شعر خون چکان
در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که از این نظم گریه‌ خیز
روی زمین به اشگ جگرگون خضاب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روح پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد


بند دوازدهم
ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای
وز کین چها در این ستم آباد کرده‌ای
در طعنت این بس است که بر عترت رسول
بیداد خصم کرد و تو امداد کرده‌ای
ای زاده زیاد نکرده‌ است هیچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای
بهر خسی که بار درخت شقاوت است
در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای
کام یزید داده‌ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای
با دشمنان دین نتوان کرد آنچه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای
ترسم تو را دمی که به محشر درآورند
از آتش تو دود ز محشر برآورند


محتشم کاشانی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۹
هم قافیه با باران
نفس بالا نمی آید، پر از اندوه و آهم، آه
تمام عمر را آتش زدم بر خود، تباهم، آه
.
مرا محبوس در زندان غم ها کرده ای بی جُرم
رهایم کن به حال خویش دنیا، بی گناهم، آه
.
من آن فرمانده ی مأیوس از پیروزیَم در جنگ
که تنها مانده ام در بین انبوه سپاهم، آه
.
چنان از زندگی خود پشیمانم که گویی از
همان اول شبیه اتفاقی اشتباهم،آه
.
و مدت هاست یادم رفته طعم دلخوشی ها را
چه محتاجم به آن لبخند های گاه گاهم، آه
.
و محکومم به بی اندازه حسرت خوردن و گریه
که تقدیرم چنین بوده، بخواهم یا نخواهم، آه
.
چگونه می شود از مردم دنیا توقع داشت
زمانی که دل من را....رفیق نیمه راهم، آه
.
فرزاد نظافتی
۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

چون چشم نیزه قُوّت جان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

میرفت تا که فاش پدر خوانمت عمو
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل ، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُکانِ محبت فروشی است
آهن فروش ، از چه دُکان مرا گرفت؟

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش های نیزه توان مرا گرفت

گِل شد ز خاکِ سُمّ ِ فرس خونِ پیکرم
ریگ روان همه جریان مرا گرفت

معنی ، ز پیرهای سپاهِ جمل رسید
هر چه رسید و عمر جوان مرا گرفت

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را

چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را

تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را

دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب
چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را

من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را

در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا


سعدی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

هرم لبهای تو آتش زده جانم پسرم
قصه ی آب برای تو بخوانم پسرم

پسر ساقی کوثر به چه کاری افتاد
کشته ی طعنه ی این زخم زبانم پسرم

داغ تو چون علی اکبر کمرم را تا کرد
نعره خواهم زنم از دل نتوانم پسرم

مادرت دیده به راه است که سیراب آیی
با چه رویی تن تو خیمه رسانم چه کنم

بی هوا تیر رسید و نفسم بند آمد
با نگاه تو گرفته ست زبانم پسرم

خون من گردن آنکس که گلوی تو برید
حسرت بوسه نهاده به لبانم پسرم

صبر کن تا پر قنداقه ی تو پاره کنم
سخت جان می دهی ای راحت جانم پسرم

ز ترک های لبت بوسه گرفتن سخت است
خندۀ آخر تو برده توانم پسرم

می کَنم قبر تو را دور ز چشم مادر
پدرم داده ره چاره نشانم پسرم

با وجودی که کنم قبر تو یکسان با خاک
باز هم جان تو بابا نگرانم پسرم


قاسم نعمتی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۹
هم قافیه با باران

آب؛
مملو از عطش،
تشنه است وُ تشنه است وُ تشنه است
او برایِ نوش، از لبت
در انتظار، قامتش شکسته است...

آب؛
بی‌قرارِ لمسِ دست‌هایِ کهکشانی‌ات
از اَلَست تا کنون
با وضو نشسته است...

آفتاب؛
قرن‌هاست
در هوایِ ذوب، در وجودِ آسمانی‌ات
بی‌امان، دلش مُدام ضعف می‌رود
وَ جُز به تو، دلی نبسته است...

نسلِ شمشیر
منقرض اگر که شد
کمترین سزایِ شورش‌اش
بر گلویِ حامیِ عدالتِ تو بود

ای تو پاسخِ خدا
به اعتراض و شِکوه‌یِ فرشتگان
در زمانِ آفرینشِ‌ بشر،
راز باشُکوهِ حضرتِ خدا،‌ تویی...
بغضِ آفریدگار
در گلوی‌ِ تو، شکسته است!

محمد صادق زمانی

۲ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
هم قافیه با باران

شکستم بی صدا بی تو
نمی دونم، خبر داری؟
تو هم مانند من آیا
بگو که درد سر داری؟
.
بگو هر شب شبیه من
تا صب بیدارِ بیداری؟
یه گوشه خیره می شی و
به یادم داری میباری
.
ازم دوری نمیدونی
دلم آشوبِ آشوبه
فقط پیغام بده،،،عمرم
بدون من حالش خوبه؟!
.
کنارم توی این دنیا
چقد جای تو خالیه
خبر داری که این بدبخ
بدون تو چه حالیه؟
.
بگو که بی قراری تو
بده حالت برا حالم
دلم تنگه بگی بازم
گلم، خعلی دوسِت دالم!
.
تو هم چون دوری از عشقت
بگو چشمای تر داری؟
شکستم بی صدا بی تو
نمی دونم، خبر داری؟
.

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا

هنوز زنده‌ام 

و این روزها هربار حواسم را پرت کرده‌ام در خیابان

بوق اولین ماشین، عقب‌عقبم رانده است

 

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا

این شب‌ها  هربار

ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است

با احتیاط پله‌ها را

یکی

یکی

یکی 

پایین آمده‌ام

با اینکه می‌دانستم در من

دیگر چیزی برای شکستن نمانده است

 

این شب‌ها روی پیشانی‌ام

جای روییدنِ شاخ می‌خارد و

پوستم این شب‌ها زبر و خشن شده است

و تو از شکوه کرگدن شدن چه می‌دانی؟

 

و بر این سیارهء خاکی موجوداتی هستند

که سرانجام فهمیده‌اند

بی‌عشق می‌شود زنده ماند

موجودات عجیبی

که بی‌آنکه کسی جایی نگرانشان باشد

با احتیاط از خیابان عبور می‌کنند

پله‌ها را دست‌به‌نرده پایین می‌آیند

و صبح‌ها در پارک می‌دوند

موجودات باشکوهی

که اگر خوب به سخت‌جانی چشم‌هایشان خیره شوی، می‌فهمی

هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده است -

 

نمی‌خواهم نگرانت کنم

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا 

امّا

نداشتنت را بلد شده‌ام

و مثل کودکی که سرانجام فهمیده است

تمام آنانچه در تاریکی‌ست

همان‌هاست که در روشنایی‌ست،

به خیانتِ دست‌های تو فکر می‌کنم

که تمام این سال‌ها

چراغ‌ها را

خاموش نگه داشته بودند...


لیلا کرد بچه

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده

کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده

منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار از او و دم اقرارش ده

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده


 مولوی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟
من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟

گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است
داستان‌هایی که مردم از تو می‌گویند چیست؟

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست
این سرآشفته و این قلب ناخرسند چیست؟

چند روز از عمر گل‌های بهاری مانده است
ارزش جان‌کندن گل‌ها در این یک چند چیست؟

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش
چاره ی معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز
حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟

فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

شعله دارم میکشم در تب، نمی فهمی چرا؟
تاب بی ماهی ندارد شب... نمی فهمی چرا؟

اهل آه و ناله کردن نیستم، جان من است
اینکه هر دم میرسد بر لب، نمیفهمی چرا؟

ذوب دارم میشوم هر روز، می بینی مگر؟!
آب دارم می روم هر شب نمیفهمی چرا؟

آنچه من پای به دست آوردن چشمت زدم
قید دینم بود لامذهب! نمیفهمی چرا؟

بین مردم مثل من پیدا نخواهد شد، نگرد
«یک» ندارد جز خودش مضرب، نمی فهمی چرا؟

بارها گفتم دل دیوانه گرد عشق نه!
نیش خواهی خورد ازین عقرب، نمیفهمی چرا؟

حسین زحمتکش

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻧﺎﺯﮎ ِ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ!
ﺑﺎﻍ ِ ﻣﯿﻨﯿﺎﺗﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﻧﻘﺶ ﻭ ﻧﮕﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ!

ﺧﻮﺷﮕﻮﺍﺭﺍ! ﺧﻨﮑﺎ! ﭼﺸﻤﻪ ﯼ ِ ﯾﺎﻗﻮﺕ ِ ﺑﻬﺸﺖ!
ﻟﺐ ِ ﺳﺮﺧﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻬﺪ ِ ﺍﻧﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ

ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﯾﺖ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺧﺮﺍﺏ
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺖ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﺸﻢ ِ ﺧﻤﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ

ﺭﻭﺳﺮﯼ ِ ﺗﻮ ﻏﺰﻟﺒﺎﻓﺘﻪ ﯼ ِ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺍﺳﺖ
ﻋﻄﺮ ِ ﺑﺎﺯﺍﺭ ِ ﻭﮐﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ

ﺩﻭﺭ ِ ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ ﯼ ِ ﺷﻤﺴﯽ ِ ﺳﺮﺕ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ
ﻫﺮﭼﻪ ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺍﮔﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺍﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ

ﺑﺎﺩ ﺩﻟﺨﻮﺵ ﮐﻪ ﻣﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺁﻭﺭﯼ ﺍﺵ
ﺩﺍﻣﻨﯽ ﺍﻃﻠﺴﯽ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ

ﺗﺎﺝ ﻗﺮﻗﺎﻭﻝ ِ ﮐﺒﮑﯿﻨﻪ ﺧﺮﺍﻡ ِ ﭘﺮ ِ ﻗﻮ!
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﻞ ِ ﺷﮑﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ

ﻗﺎﺏ ِ ﺯﺭﮐﻮﺏ ِ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮑﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺎﺯ ﮐﺸﯿﺪ
ﺍﺯ ﻃﻼﯼ ِ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻋﯿﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ

ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ِ ﺗﻮ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺷﻮﻡ
ﺗﻦ ِ ﺍﺑﺮﯾﺸﻤﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ؟

ﺗﺎ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻣﮕﺮ ﺍﻗﺮﺍﺭ ِ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ
ﺑﻮﺳﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﻟﺒﺖ ﻋﺸﻖ، ﻓﺸﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ

ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻫﯿﭻ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺟﺰ ﺷﻌﺮ
ﺷﺎﻋﺮﯼ ﺩﻓﺘﺮ ِ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﻤﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ

شهراد میدری

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را

مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

سعدی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

 درعشق اقتدا به اویس قرن کنیم
 این دیده را ز اشک عقیق یمن کنیم

امسال هم تمام پس انداز گریه را
قسمت شده که خرج سیاهی زدن کنیم

«حی علی العزای» خدا می رسد به گوش
 باید لباس مشکی خود را به تن کنیم

یعقوب خون جگر شده ی چشم من بیا
گریه برای غارت یک پیرهن کنیم

هنگام غسل دادن من،روضه خوان بگو
 هرگز نخواسته بدنش را کفن کنیم

او نوکر است،نوکر ارباب بی کفن
 خوب است بوریا کفن این بدن کنیم

 وحیدقاسمی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

گاهی چه بی گناه، دلت پیر میشود
اینجا همان دمی است که زود دیر میشود

گاهی به رغم تشنگی عشق، عاقبت
با حسرتی فقط، عطشت سیر میشود

گاهی همان دو چشم که رامت نموده بود
بی رحم چون کمان کمانگیر میشود

گاهی همان گلی که به دل پروراندیش
خارش به سینه ات چه نفس گیر میشود

گاهی که آرزوست بغل سازیش به مهر
تنها سراب اوست که تصویر میشود

گاهی نیایشت که فقط بهر وصل بود
چون نیست قسمتت، به دلت تیر میشود

گاهی صدای بارش باران که دلرباست
با چتر تک سواره چه دلگیر میشود

گاهی که ضرب و جمع به راهی نمی رسد
من کم شوم ز یار، چه تفسیر میشود

گاهی مسیر عشق، ز پیکار عقل و دل
از تیزی و خطر، چو شمشیر میشود

گاهی که منطقت ندهد پاسخت به دل
باید نشست و دید، چه تقدیر میشود..

قیصر امین پور

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

شاعری خسته ام از دست تو بیمار منم
راوی چشم تو در این همه اشعار منم

گفته بودم همه جا وصف نگاه تو ولی
زخمی حادثه ی چشم تو این بار منم

میهمان شب و مهتابم و تا وقت سحر
همدم لب به لب بسته ی سیگار منم

کوه سنگی شده معبود من ای وای..اگر
دلخوش از عاطفه ی سنگی دیوار منم

بر سر کشمکش کشور آغوش تو آه
شاه بی خاصیّت بزدل قاجار منم

من همان کهنه ردیفم به خدا در غزلت
در خم قافیه هایی که نه انگار منم

بس کن از گردش این ثانیه ها هیچ نگو
نقطه ثابت این گردش پرگار منم

تو برو پابکش از شعر من و این غزلم
از خودم از تو و این فاصله بیزار منم

خسته از شعر من و این همه اصرار تویی
دلخور از حسرت یک ریزه ی دیدار منم


علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم
ظاهری آرام دارد باطن طوفانیم

مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می کنند
خود ولی در دستهای دیگران زندانیم

بس که دنبال تو گشتم شهره ی عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانیم

می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع
هر که باشد باخبر از گریه ی پنهانیم

هیچ دانایی فریب چشمهایت را نخورد
عاقبت کاری به دستم می دهد نادانیم


سجاد سامانی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

هر چه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیر تر سر می زنی و بی وفا تر می شوی

هر چه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتنا تر می شوی …

من که خرد و خاکشیرم، این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلا تر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رها تر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دو سیب
می کشی آزاد باشی، مبتلا تر می شوی !

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا، تر می شوی

حامد عسکری

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

نمی گویم به این دیوانه بازیهام عادت کن
فقط مثل گذشته با دل تنگم رفاقت کن

گرفته جنگل تنهایی ام را درد در آغوش
بیا آتش بزن، قلبِ مرا از درد راحت کن

تویی که مثل برمودا دلم را جذب خود کردی
به عشق دخترانِ چشم رنگی هم حسادت کن

بیا و مرد باش و کمتر از آنی که می بینم
مرا با گرگهای هرزه گرد بیشه قسمت کن

دلم یخ بسته، اسکیموی شرقی، با دمِ گرمت
کمی از این دلِ یخ بسته ی قطبی حمایت کن

نیوتن گفت آری، هر عمل، عکس العمل دارد
تو هم "قانونِ دوّم شخص عاشق" را رعایت کن


امید صباغ نو

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران