هم‌قافیه با باران

۶۶ مطلب با موضوع «شاعران :: حامد عسکری» ثبت شده است

تا خنده ی تو میچکد از خوشه ی لبها
بیچاره بمی ها و غم نرخ رطب ها

دنبال دو رج بافه از ابریشم مویت
تبریز شده قبر عجم ها و عرب ها

قاجاری چشمان تو را قاب گرفته ست
قنداق تفنگ همه مشروطه طلب ها

از عکس تو و بغض همین قدر بگویم
دردا که چه شبها و چه شبها و چه شبها...

قلیان چه کند گر نسپارد سر خود را
با سینه ی پر آه به تابیدن تب ها

گفتم غزلی تا ننویسند محالست
ذکر قد سرو از دهن نیم وجب ها

حامد عسکری
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

از درد ترک خورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم

او می رود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم

ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم
با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم

تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست
از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم

جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیم

پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم

بر سقف اگر رستن قندیل فراز است
ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم

یک روز میاید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم

بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم

حامد عسکری

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

رباب داشت قصه محسن می گفت
که بابا ناله ی غریبی سر داد
دل رباب یه دفه آشوبی شد
تکونی خورد گهواره اصغر افتاد

بابا شنید صدای اصغرو گفت
جز تو کسی نمونده دوروبرم
لبات تَرَک تَرَک شده تشنه ای
قربون دندونای شیریت برم

تو آخرین ذخیره ی منیّ و
جز تو کسی نمونده توو لشکرم
رباب بیا وَ اِن یَکاد بخون که
مردی شده واسه خودش اصغرم

رفت میون لشکر و صدا زد
نیگاش کنین لباش مِثه کویره
بگیرینش از منو آبش بدین
آب بخوره یا نخوره میمیره

داداش رو دستای بابا تکون خورد
یه چیزی گفت به بابا مِثه یه راز:
بابا فدا سرت اگه تشنمه
به خاطر من به اینا رو ننداز

سه شُعبه شو توو چلّه ی کمون کرد
برای نوزادی که نصفه تیره
نمیدونست هدف کیه یکی گفت
پسر رو که زدی، پدر میمیره

ما توی خیمه ها بودیم ندیدیم
که بابا چی تو گوشه ی عباشه
فقط می دیدیم که داره با دستاش
یه چیزی رو به آسمون می پاشه

مردم هر قبیله ای مِثه گُل
بچه های کوچیکو بو می کنن
سر یه شیش ماهه مگه چقدره!
که توی اون نیزه فرو میکنند!

نوزادای شیعه هزار ساله که
روضه خونای محسنند و اصغر
توو اولین گریه هاشون میگن آب
توو اولین واژه هاشون میگن در

حامد عسکری

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۸:۲۹
هم قافیه با باران

وضو گرفته‌ام از بُهت ماجرا بنویسم...
قلم به خون زده‌ام تا که از منا بنویسم...

به استخاره نشستم که ابتدای غزل را...
ز مانده‌ها بسرایم، ز رفته‌ها بنویسم؟

نه عمر نوح نه برگِ درخت‌های جهان هست
غمِ نشسته به دل را کِی و کجا بنویسم؟

مصیبت عطش و میهمان‌کشی و ستم را...
سه مرثیه است که باید جُدا جُدا بنویسم...

چگونه آمدنت را به‌جای سردرِ خانه
به خط اشک، به سردیِ سنگ‌ها بنویسم؟

چگونه قصۀ مهمان‌کشی سنگ‌دلان را...
به‌پای قصۀ تقدیر یا قضا بنویسم؟

مـِنا که برف نمی‌آید، این سپیدیِ مرگ است
چه‌سان ز مرگِ رفیقانِ باصفا بنویسم؟

خبر ز تشنگی حاجیان رسید و دلم گفت...
خوش است یک‌دو خطی هم ز کربلا بنویسم...

نمانده چاره به‌جز این که از برادر و خواهر...
یکی به بند و یکی روی نیزه‌ها بنویسم...

نمانده چاره به‌جز گفتن از اسیر سه‌ساله...
چه‌ها ز نالۀ زنجیر و زخمِ پا بنویسم...

به روضه‌خوان محل گفته‌ام غروب بیا تا...
تو از خرابه بخوانی، من از مِنا بنویسم...

حامدعسکری

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

از دست تو در هر غزلم آه زیاد است
یوسف شدنت را چه کنم چاه زیاد است

دلتنگ تر از شازدۂ کوچک قصه،
هستی و به سیارک من راه زیاد است

تنهایم و تنهایم و تنهایم و تنها...
همدم شده کم...آدم همراه زیاد است

تقدیر قشنگی‌ست که در بازی شطرنج؛
آیینه به دستان تو... و شاه زیاد است

امشب شب مهتابی آقای غزل‌هاست
تصویر تو در مردمکم... ماه زیاد است

من شاعر چشمان قشنگت شدم اما
از دست تو در هر غزلم آه زیاد است...

حامد عسکری

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۶
هم قافیه با باران

نامه آخرت به دستم رسید
بالاخره تونستی پستش کنی

خیلی پلا میونمون خراب شد
دیگه نمی تونی درستش کنی

جون به لبم رسید تا رامم بشی
چه جوری این شعله رو خاموش کنم

شاید ببخشمت ولی محاله
نامه آخرو فراموش کنم

نوشتی آسمونمون تموم شد
هرچی که بوده بینمون تموم شد

تو ساده رد شدی ولی جدایی
خیلی برای من گرون تموم شد

تو آسمون قلب من پریدن
یه ذره بال و پر می خواس نداشتی

به من نگو تقصیر سرنوشته
عاشق شدن جگر می خواس نداشتی

با این حساب حرفی دیگه نمونده
منم دیگه حرفامو جم می کنم

چندتا غزل میمونه چندتا نامه
اونم یه خاکی تو سرم میکنم

ازما گذشته اینو بشنو برو
که چوب حراج نزنی دلت رو

دل به کسی بده که وقتی میره
رژت رو پاک کنه نه ریملت رو

حامدعسکری

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

عاشق کسی شدی که زندگیش
پره از دلهره و تشویشه

دلتو نذر کسی کردی که آه
مثل کوهه جیگرش آتیشه

عاشق کسی شدی که اسمشم
واسه خیلیا یه جور کابوسه

قبل ماموریتای حساس
عکس توی جیبشو می بوسه

نمیتونه وقتی از راه میرسه
اتفاقاتشو تعریف کنه

تو شبای گریه و دلشوره
خوابای تلختو تلطیف کنه

واسه ی دلشوره هات منو ببخش
واسه تلخی شب نبودنم

من یه عهدی با خدا بستم که
جونمم بدم برای وطنم

اگه نیستم واسه اینه گرگا رو
از شبای دهکده دور کنم

علفای هرزه رو در بیارم
چشم نامحرما رو کور کنم

اگه نیستم واسه اینه باغمون
همیشه روشن و پربار باشه

واسه اینکه مردم آروم بخوابن
یکی باید باشه بیدار باشه

من حواسم به تو باید باشه
توی دنیای پر از بی رحمی
 
ممنونم ازت کنارم موندی
ممنونم ازت منو می فهمی

حامد عسکری

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

 گریه نمی‌کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم‌و بهم می‌زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمی‌کنه قدم می‌زنه

گریه نمی‌کنم نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست نه اینکه شادم
یه اتفاق نصفه نیمه‌ام که
یهو میون زندگی افتادم

یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم ولی بی‌ستاره
یه قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب‌و داره

اگه یکی باشه من‌و بفهمه
براش غرورم‌و بهم می‌زنم
گریه که سهله زیر چتر شونش
تا آخر دنیا قدم می‌زنم

حامد عسکری

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران

آمیزه ای از بهار و تابستانید
سبزید پر از شکوه سروستانید

تنهاییم از مرز جنون رد شده است
خانم خودتان که خوب در جریانید

لبخند بزن دو چشم بارانی را
تجویز کنی نگاه درمانی را

یک شعله بخند تا به آتش بکشی
دانشکده ی علوم انسانی را

باران که گرفت غربتم را شستم
دلتنگی تلخ عزلتم را شستم

یک شب تو به خواب من مرا بوسیدی
یک هفته ی بعد صورتم  را شستم

حامد عسکری

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران

پوشیده بودی برایم آبی ترین دامنت را
باد کولر تازه می کرد گلهای پیراهنت را

بی روسری، بی گل سر، می آوری روی ایوان
در دست سینی چای، بر گونه خندیدنت را

حالا گپ و حال و احوال، حالا کنارت نشستم
دل داده ام با سکوتم احوال پرسیدنت را

با این بهانه که باید از باغ نعناع بچینی
رفتی و من یک دل سیر دیدم خرامیدنت را

بعد از گل و چای و نعناع، یک دسته ماهی قرمز
چشم انتظارند در حوض باز استکان شستنت را

باغی غزل نذر کردم یک بار دیگر ببینم
لبخندهای عجین با نارنج و آویشنت را

هر بار می رَم ولایت، بی بی م با گریه می گه:
تَرسَم از اینه بمیرم، آخر نبینم ...

حامد عسکری

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

بی تو چقدر خرد و خمیرند لحظه ها
مثل من فلک زده پیرند لحظه ها

مثل من فلک زده مثل من غریب
در جای جای هفته اسیرند لحظه ها

 انگار در نگاه تو تکثیر می شوند
انگار بر تو بخش پذیرند لحظه ها

حالا منم و گریه بر این درد مشترک
از زندگی بدون تو سیرند لحظه ها

«بگذار تا مقابل روی تو بگذریم»
  پیش از دمی که بی تو بمیرند لحظه ها   

حامد عسکری

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

شانه هایت هست خانم کوه می خواهم چه کار؟
زلف وا کن جنگل انبوه می خواهم چه کار؟

ساده شاعر می شوم... در شهر ...با لبخند تو
عشق اسطوره ای نستوه می خواهم چه کار؟

غرق کن من را نیگارای خرمایی به دوش
سیل ابریشم که باشد نوح می خواهم چه کار ؟

«آه» را بر عکس کردم «ها» کنم آیینه را
نیستی آیینه ی بی روح می خواهم چه کار؟

تیغ ابرو می کشی و بعد می گویی برو ....
 اینهمه قافیه ی مجروح می خواهم چه کار ؟.....

حامد عسکری

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده
مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده

زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است:
چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟

چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند
عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده

چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را
که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده

لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران
تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده

دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:
زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده...

حامد عسکری

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن آدم  ست و اشتباه

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

حامد عسکری

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺁﺷﻨﺎ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻭ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﻫﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﮕﺬﺭﺩ
ﻣﻦ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺗﺮ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮐﺸﯿﺮﻡ ! ﺍﯾﻦ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺑﻬﺎﺭ
ﺳﺒﺰﺗﺮ ﻣﯽ ﺑﺎﻟﯽ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺑﻼﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪﯼ ﺯﻟﻒ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎ
ﮔﺎﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺑﺎﺷﯽ ﺭﻫﺎﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﻋﺸﻖ ﻗﻠﯿﺎﻧﯽ ﺳﺖ ﺑﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺵ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﻭﺳﯿﺐ
ﻣﯽ ﮐﺸﯽ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﺒﺘﻼﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﯾﺎ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ ﭼﺘﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺑﯿﺎﺭ
ﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻣﻦ ﺍﺑﺮﯼ ﻧﯿﺎ ... ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﯼ

ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی

حامد عسکری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران

من باغ زمستان زده دارم تو نداری
من خرمن طوفان زده دارم تو نداری

از خاطره ی تلخ بهشتی که فرو ریخت
یک میوه ی دندان زده دارم تو نداری

"داش آکلم" و تنگ دلی درد نشان را
بر صخره ی "مرجان" زده  دارم تو نداری

من عهد نوشتم تو نه دیدی و نه بستی
من دست به قرآن زده دارم تو نداری

"گر همسفر عشق شدی"را که شنیدی؟
من اسب به میدان زده دارم تو نداری

من اینهمه گفتم و تو یک جمله نوشتی:
من سرمه به مژگان زده دارم تو نداری

 حامد عسکری

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

به قفس‌سوخته گیریم که پر هم بدهند !
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند !

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخ کامی‌ست! اگر شهد و شکر هم بدهند …

همه‌ی غصه‌ی یعقوب از این بود که کاش
باد ها عطر که دادند، خبر هم بدهند …

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند؟

قوت ما لقمه ی نانی‌ست که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند !

دوست که دل‌خوشی‌ام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند

خسته‌ام، مثل یتیمی که از او فرفره‌ای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند !

حامد عسکری

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

شاید اگه یه فصل دیگه ای بود
شاید اگه برگا صدا نمی داد

صدای قلبمو نمی شنیدی
عشق به ما این جوری پا نمیداد

من که میگم درختا عاشق شدن
گردش فصلا و خزون بهانه ست

فرقی نداره تو بهار یا پاییز
چتر یه اختراع احمقانه ست

پاییز امسالو قدم میزنم
تمام شهر و کوچه هاشو با تو

خیابونا بلنده خسته میشی
از کمدت درآر کتونیاتو

قراره باز بخندی کورم کنه
برق سفید خنده ی مرمریت

قراره که دوباره بعد بارون
عینکمو پاک کنی با روسریت

یکی باید باشه شبا نذاره
غصه و تنهایی مزاحمت شه

یکی باید باشه برات بیاره
مسکناتو، اگه لازمت شه

یکی باید باشه که قبل خوابت
موهای نسکافه ایتو بو کنه

بلد باشه دست بکشه رو موهات
بلد باشه خوابتو جادو کنه

گفتنیا رو گفتم و شنیدی
حالا خودت بشین حساب کتاب کن

اگه ی روزی غم اومد سراغت
رو قلب ساده ی منم حساب کن

این اولین پاییزه که دارمت
خیابونا قراره زیبا بشه

باید ی پالتو بخرم تو جیباش
دستای کوچیک تو ام جا بشه


حامد عسکری

۱ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۱
هم قافیه با باران

تا بوده همین بوده نگاهی به نگاهی
می افتد و می سوزد دل در تب آهی

من را به تو این نذر و دعاها نرساندند
ای کاش مهیا بشود گاه گناهی

من لالم و این حجم ورم کرده دهان نیست
زخمی است که وا می شود از عشق تو گاهی

دو بافه کن و بر دو سر شانه بیاویز
من باشم و تردید بر آغاز دوراهی

بر زلزله جامانده کسی خرده نگیرد
می ترسد از دیدن هر سقف و پناهی

لبخند بزن سرخ لب من که منوط است
زیبایی هر تنگ به رقصیدن ماهی

 
حامد عسکری

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران