از کمانخانه ی ابروی بت کافرکیش
پیک تیر است که هر لحظه رسد بر دل ریش
کرده تیره مژه ات سینه هدف از چپ و راست
بسته خیل نگهت راه گذر از پس و پیش
سینه بر تیر جفای تو سپر خواهم کرد
غمزه گو تیر بپرداز به یکباره ز کیش
رشته عشق به شمشیر بریدن نتوان
به عبث دست میالای به خون درویش
به نگاهی بتوان کار دل سوخته ساخت
ای کمانش چه زنی بر دل ریش اینهمه نیش
سر ز خاک سر کویت نتواند برداشت
آنکه در کوی تو بنهاد ز سر هستی خویش
تا غم عشق تو زد پای به کاشانه دل
دل ز سر کرد بدر صحبت بیگانه و خویش
هر کسی را هوسی در دل و شوری است به سر
شیخ را سبحه صد دانه مرا زلف پریش
گرامی تبریزی