هم‌قافیه با باران

۶۹ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدعلی بهمنی» ثبت شده است

نتوان گفت که این قافله وا‌می‌ماند
خسته و خُفته از این خیل جدا می‌ماند

این رَهی نیست که از خاطره‌اش یاد کنی
این سفر هم‌رَهِ تاریخ به‌جا می‌ماند

دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغِ دل ‌سیر زِ هر دام رها می‌ماند

می‌رسیم آخر و افسانه ی واماندنِ ما
همچو داغی به ‌دلِ حادثه‌ها می‌ماند

بی‌صداتر زِ سکوتیم، ولی گاهِ خروش
نعره ی ماست که در گوشِ شما می‌ماند

بِروید ای دلتان نیمه که در شیوه ی ما
مرد با هر چه سِتم، هر چه بلا می‌ماند
 
محمد علی بهمنی

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۷:۴۴
هم قافیه با باران

حال من خوب است ، حال روزگارم خوب نیست
حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست

آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می کنند
این که از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست

روز و شب را می شمارم، کارآسانی ست،حیف
روزو شب را هرچه آسان می شمارم خوب نیست

من که هست و نیستم خاک است خاکی مشربم
این که می خواهند برخی خاکسارم خوب نیست

ابر ها در خشکسالی ها دعاگو داشتند
حیرتا ! بارانم و باید نبارم خوب نیست

در مرور خود به درک بی حضوری می رسم
زنده ام ، - اما خودم  را سوگوارم خوب نیست
 
مرگ هم آرامش خوبی ست ، می فهمم ، ولی
این که تاکی در صف این انتظارم خوب نیست .

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۸
هم قافیه با باران

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند

عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند

ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند

این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند

بیتاب از تو گفتنم و آخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند

گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند

بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند..

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران
دریا صدا که می زندم وقت کار نیست
دیگر مرا به مشغله ای اختیار نیست

پر می کشم به جانب هم بغضِ هر شبم
آیینه ای که هیچ زمانش غبار نیست

دریا و من چقدر شبیه ایم گرچه باز
من سخت بی قرارم و او بی قرار نیست

با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست

امشب ولی هوای جنون موج می زند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست

ای کاش از تو هیچ نمی گفتم اش ببین
دریا هم این چنین که منم بردبار نیست

محمدعلی بهمنی
۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

بگیر دست مرا تا تب تو را بسرایم
تو را تپنده تر از نبض واژه ها بسرایم

نپرس تازه چه داری
که هر دقیقه
که هر آن
بگیر دست مرا و بخواه تا بسرایم
 
مرا به قلب خود، این متن نا نوشته ببر
-تا-
نه از حواشی
از قلب ماجرا بسرایم

زبان دست صمیمی است، ای زبان صمیمی!
بخواه از تو
ببخشید!
از شما بسرایم

سکوت کن که فقط دست ها به حرف درآیند
که از زبان «غریبان آشنا» بسرایم

چه بارها به یقین میرسم که باید از این پس
در این زمانه ی کر، شعر بی صدا بسرایم!
 
چه بارها به خودم گفته ام که:
شاعر ساده!
چرا، چرا، به هزاران چرا، چرا بسرایم؟

و سال هاست که به خود پاسخی نمی دهم ای دست
که روزی از تو که حس می کنی مرا بسرایم

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران

ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺳـﻼﻣـﺖ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﺭﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺳﺤﺮ ﺻﻮﺗﺖ ﺟﺬﺑﻪ ﺩﺍﻭﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ

ﺑﻬﺸﺘﺖ ﺳﺒﺰ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻭﻋﺪﻩ‌ی ﺷﺪﺍﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ
ﺑﺮﺍﯼ، ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮔﺶ ، ﺩﻭﺯﺥ ﻧﻤﺮﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ

ﺑﺒﺨﺸﺎﯾﻢ، ﺍﮔﺮ ﺑﺴﺘﻢ ﺩﮔﺮ ﭘﻠﮏ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﺭﻗﺺ ﺷﻌﻠﻪﺍﺕ ﺩﺭ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺑﺶ ﺩﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ

ﺳﯿﺎﻭﺵ ﻭﺍﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﭼﻪ
ﺩﻝ « ﺳﻮﺩﺍﺑﻪ » ﺳﺎﻥﺍﺕ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ

ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﮐﻪ ﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ ، ﺩﺭﯾﺎ ﺍﺭﻣﻐﺎﻥِ ﺗﻮ
ﺑﮕﻮ: ﺟﻮﯼ ﺣﻘﯿﺮﯼ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺭﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ

ﻣﺤﻤﺪﻋﻠﯽ ﺑﻬﻤﻨﯽ

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران
آسمانها گله دارند؛ زما سیر شدید
بس که بر خاک نشستید زمین گیر شدید

پی اکسیر بریدید ز گهواره تان
وایتان باد، نجستید و چنین پیر شدید

سر آن ” بار امانت ” چه بلا آوردید
که به جرمش همه مستوجب زنجیر شدید

هر چه دفتر، ورقی بود به توصیف شما
یادتان رفته که با دست که تحریر شدید

همه جان و همه احساس رهاتان کردیم
چه گذشته است؟ به بی روحی تصویر شدید

صورتی مانده از آن سیرت و آن هم بی اصل
بس که هر آینه در آینه تکثیر شدید

دیو می رفت در این چشمه به تطهیر رسد
بر شمایان چه گذشته است که تبخیر شدید

باز هم موعظه تان راه به تاثیر نبرد
آسمانها! که به یک شعبده تسخیر شدید

ما که تبخیر شماییم، شمایان آیا
روی این خاک چه دیدید که تقطیر شدید

محمدعلی بهمنی
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۹
هم قافیه با باران

نمیدانم چرا؟ اما تو را هرجا که می بینم
کسی انگار می خواهد ز من، تا با تو بنشینم

تن یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟
همانی را که می خواهم، ترا وقتی که میبینم

تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم

تو آن شعری که من جایی نمی خوانم، که میترسم
به جانت چشم زخم آید چو می گویند تحسینم

زبانم لال! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟

نباشی تو اگر، ناباوران عشق می بینند
که این من، این منِ آرام، در مردن به جز اینم

 محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

ماجرای من و تو، باورِ باورها نیست
ماجراییست که در حافظهِ دنیا نیست

نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وَهم
ذاتِ عشقیم که در آینه ها پیدا نیست

تو گُمی درمن و من درتو گُمم باورکن
جز دراین شعر نشان و اثری ازما نیست

شب که آرام تر از پلک تو را میبندم
بادلم طاقت دیدارِ تو  تا فردا نیست

من و تو ساحل و دریای هَمیم اما نه!
ساحل اینقدر که درفاصله با دریا نیست...

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز
از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!

برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز

هیهات نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز»!

خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟
و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!

تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز

مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

ببین چگونه مرا ابر کرد خاطره هایی

که در یکایک شان می شد آفتاب ببینم

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۶
هم قافیه با باران
خدا نخواست که من اهل ناکجا باشم
اجازه داد فقط اهلیِ شما باشم

و... ماجرای من و تو به عشق فرجامید
و... عشق خواست که من مرد ماجرا باشم

و...من تو را به دلیل آرمان خود کردم
که بی‌دلیل مباد که آرمان‌گرا باشم

چرا؟ مپرس که سر مشق عاشق‌ست سکوت
مخواه پاسخ گنگی بر این ماجرا باشم

سرودمت به همان باوری که در من بود
و... شعر حنجره‌ام شد که خوش صدا باشم

و... خواندمت که قشنگ است روز و شب از تو
بخوانم و نگران نخوانده‌ها باشم

خدا نخواست! چه بهتر! تو خواستی از من
که خوش قریحه‌ترین بنده‌ی خدا باشم

محمدعلی بهمنی
۱ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۰
هم قافیه با باران

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

پاشنه ی کفش فرار و  ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت

یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت

حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت

زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودش و تو مرده ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۰
هم قافیه با باران

بهار بهار
پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت

بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟

وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟

 بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آورد از تو کوچه تو خونه

(حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون)
*
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود
حیف که هنوز صب نشده غروب بود

آخ که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
*
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجره ها رو دوس داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
منو با حس دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همه ش سوال بی جواب شد

دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود
*
بهار اومد اما با دست خالی
به یه بغل شکوفه ی خیالی

بهار بهار گلخونه های بی گل
خاطره های مونده اون ور پل

بهار بهار یه غصه ی همیشه
منظره های مات پشت شیشه

بهار بهار حرفی برای گفتن
تو فصل بی حوصلگی شکفتن
*
بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب
بدین‌سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین‌ می‌کند، آن‌گاه
چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هر شب

تماشایی‌ست پیچ و تاب آتش‌ها، خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ‌کرده را از بی‌کسی ها می‌کنم هر شب

تمام سایه‌ها را می‌کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هر شب

دلم فریاد می‌خواهد، ولی در انزوای خویش
چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب

 محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۱
هم قافیه با باران

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست 

 محمد علی بهمنی

۱ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۷:۱۷
هم قافیه با باران
 اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری:
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم, انگار کوه کن بودم

من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم, گشتم غریب تر امّا:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم

محمد علی بهمنی
۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

بگذارید- اگر هم نه بهاری - باشم
شاعر سوخته گل های صحاری باشم

می توانم که خودم را بسرایم – هرچند
نتوانم که همانند قناری باشم

معنی پیر شدن، ماندنِ مردابی نیست
پیرم ،- اما بگذارید که جاری باشم

کاری از پیش نبردم همه ی عمر ، ولی
شاید این لحظه ی نایافته ،کاری باشم

همچنان طاقت فرسوده شدن با من نیست
نپسندید که در لحظه شماری باشم

همه ی درد من این است که می پندارم
دیگر ای دوستِ من ! دوست نداری باشم

مرگ هم عرصه ی بایسته ای از زندگی است
کاش ! شایسته ی این خاکسپاری باشم.

محمد علی بهمنی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

از زندگی، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...
از حال من مپرس که بسیار خسته ام

محمد علی بهمنی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

از خانه بیرون می‌زنم، اما کجا امشب؟
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

پشت ستون سایه‌ها، روی درخت شب
می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می‌دانم آری نیستی، اما نمی‌دانم
بیهوده می‌گردم بدنبالت چرا امشب؟

هرشب تو را بی‌جستجو می‌یافتم اما
نگذاشت بی‌خوابی بدست آرم تو را امشب

ها ... سایه‌ای دیدم، شبیهت نیست، اما حیف
ای کاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب

هرشب صدای پای تو می‌آمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را، ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‌آرم، تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنونم
آخر چگونه سرکنم بی‌ماجرا امشب

محمد علی بهمنی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران