هم‌قافیه با باران

۸ مطلب با موضوع «شاعران :: امام خامنه ای» ثبت شده است

ز آه سینه سوزان ترانه میسازم
چونی زمایه ی جان این فسانه میسازم
 
به غم گساری یاران چو شمع میسوزم
برای اشک دمادم بهانه میسازم
 
پرنسیم به خوناب اشک میشویم
پیامی از دل خونین روانه میسازم
 
نمی کنم دل از این عرصه ی شقایق فام
کنار لاله رخان آشیانه میسازم
 
در آستان به خون خفتگان وادی عشق
برون ز عالم اسباب خانه میسازم
 
چوشمع بر سر هر کشته می گذارم جان
ز یک شراره هزاران زبانه میسازم

ز پاره های دل من شلمچه رنگین است
سخن چو بلبل از آن عاشقانه می سازم

سر و تن و دل و جان را به خاک می فکنم
برای قبر تو چندین نشانه می سازم

کشم به لجه شوریدگی بساط (امین )
کنون که رخت سفر چون کرانه میساز

سید علی خامنه ای

۱ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۱
هم قافیه با باران

دل را ز بیخودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است

از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است

دستم نمی رسد که دل از سینه بر کنم
باری علاج شوق ، گریبان دریدن است

شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است

سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است

بگرفته آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است

با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است

آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی امین سزا لب حسرت گزیدن است

سیدعلی حسینی خامنه

۱ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۲
هم قافیه با باران
سرخوش زسبـوی غم پنهــانی خویشم
چون زلف تــو سرگرم پریشانی خویشم

در بـزم وصـال تـو نگــــویـم زکم و بیـش
چون آینه خـو کرده بـه حیرانی خویشم

لـب بـاز نکـردم به خـــروشـی و فغـانی
مـن محـرم راز دل طـــوفــانـی خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان زپشیمانی خویشم

از شــوق شکرخند لبـش جــان نسپـردم
شرمنـده جانـان ز گـــران جانـی خویشم

بشکسته ‌تر ازخویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

هر چند " امیـن "  ، بستۀ دنیـــا نیـم امــا
دلـبـسـتـۀ یــاران خـراســـــانـی خویشم


امام خامنه ای
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

از ســر جـان بهـر پیـــــــوند کســان بر خـــاستم
چـون الـف در وصـــــل دلهـا از میـــان بر خـاستم

واژگـــون هــر چنـد جــــــام روزیم چــون لاله بـود    
از کنــار خــــوان قسمت شـادمــان بر خــــاستم 

بــزم هستــی را غــرض مهـــر فــروزان تــو  بــود
هم چو شبنم ،چهره چون کردی عیان بر خاستم

از لگـــــدکـــوب حــوادث عمــر دیگـــر یـافتـــــــم
چــون غبـــار از زیــر پــای کــاروان بــر خــاستـم

طـاقـت دم ســـردی دوران نـدارم هم چــــو  گل
در بهــار افکنده رخت و در خــزان  بـــــر خاستم

آزمـــودن عیش و راحـت را بـه گنــج دام تـــــــو
از ســـر جــولانگه کـــون و مکــان بــر خــاستم

صحبت شوریده حــالان مــایه شوریدگی است  
با " امیـن " هر گـه نشستم بی امان بر خاستم

 

امام خامنه ای

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

مــــا خیــل بنـدگـانیـم مــــا را تــو مـی‌شنـــاسـی
هـــر چنــد بـی‌زبـانیــم، مــــا را تــو می‌شنــاسی

ویـرانـــــه ایــم   و   در دل گنـجـــــی ز راز داریــم
بـا آنکــه بی‌نشــانیم، مــا را تـــو می‌شنـــــاسی

بــا هـــر کســی نگــوئیم راز خمــوشی خــویـش
بیگـــانـه بـا کســانیم مـــــا را تــو مـی‌شنـــاسی

آئینــه‌ایم و هــــــر چنـــد لـب بستــه‌ایم از خلــق
بس رازهــــا که دانیم ، مـــــا را تـــو می‌شناسی

از قیــل و قـــال بستند، گــوش و زبــان مــــــــا را
فــارغ از ایــن و آنیـم مـــا را تــو می‌شنــــــاسی

از ظــن خـویش هــر کس، از مـــا فسانه‌ها گفت
چــون نــای بی‌زبـانیـم مـــا را تــو می‌شنـــاسی

در مـــا صفـــای طفلــی، نفســرد از هیـــاهـــــو
گلــــزار بی‌خــزانیــم مــــــا را تــو می‌شنــاسی

آئینــه‌ســان بـرابـر گـــــــوئیـم هــر چـه گــوئیــم
یکـــرو و یک زبـانیــم مــــــــا را تــو می‌شنـاسی

خـطّ نگـــه   نـویسـد  حـــــــــــال  درون  مــــا را
در چشــم خــود نهــانیم مـــا را تـو می‌شناسی

لب بسته چون حکیمان، سر خوش چو کودکانیم
هـم پیـر و هـم جوانیـم مـــــا را تـو می‌شناسی

با دُرد و صـاف گیتی، گه سرخوش است گه غم
مـــا دُرد غــم کشـانیم مــــا را تــو می‌شـناسی

از وادی خمـــوشی راهـــی بـه نیکــروزی است
مـــا  روزبــه ، از آنیـم مـــــا را تــو می‌شنــاسی

کس راز غیـــر، از مـــا نشنید بس «امینیـــــــم»
بهـــر کسـان امانیــم مـــــا را تــو می‌شنــاسی


امام خامنه ای

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۴
هم قافیه با باران

دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو
سپندوار ز کف داده ام عنان بی تو

ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ
ز جام عشق لبی تر نکرد جان بی تو

چو آسمان مه آلوده ام ز تنگ دلی
ژر است سینه ام ز اندوه گران بی تو

نسیم صبح نمی آورد ترانه شوق
سر بهار ندارند بلبلان بی تو

لب از حکایت شبهای تار می بندم
اگر امان هدم چشم خون فشان بی تو

چو شمع کشته ندارم شراره ا به زبان
نمی زند سخنم آتشی به جان بی تو

ز بی دلی و خموشی چون نقش تصویرم
نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو

عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو

گزارش غم دل را مگر کنم چو "امین"

جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو


امام خامنه ای

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

خدا کندکه کسی حالتش چو ما نشود

زدام خال سیاهش کسی رها نشود

 

خداکندکه نیفتدکسی زچشم نگار

به نزدیارچوماپست وبی بها نشود

 

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر

خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

 

شنیده ام کزاین حرف یار خسته شده

خدا کند که به اخراج مارضا نشود

 

مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست

خدا کند که مریضی من دوا نشود.

 

امام خامنه ای

۲ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

 سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

 

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

 

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

 

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

 

از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم

شرمنده ی جانان ز گران جانی خویشم

 

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

 

هر چند "امین" بسته ی دنیا نیم اما

دلبسته ی یاران خراسانی خویشم


امام خامنه ای

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران