هم‌قافیه با باران

۲۰ مطلب با موضوع «شاعران :: ظهیر مؤمنی» ثبت شده است

خدا میخواست قدر تو به پنهانی عیان باشد
هزاران پرده افتاده که قبر تو نهان باشد
 
مشیّت ظرف تقدیر تو ای شان عجل بی شک
خدا می خواست تا هر چه تو میخواهی همان باشد
 
تو قبل از خلقت دنیا و بعد از خلقت نورت
به ظرفیت وجودت صابر از هر امتحان باشد
 
فدک چیزی نبوده، نه فلک ملک شما بانو
یکی از باغ های کوچکت هفت آسمان باشد
 
چشیده میوه ای نارس، رسیده تا مقامی که
امین اللهیِ جبریل طعم قوره های تاکتان باشد
 
بماند باطن لاهوتی ات، در سیر ناسوتی
شروعت انتهای روحیِ لاهوتیان باشد
 
تو حتی گردنِ توحیدشان حق داشتی باید
اطاعت از تو طوقِ گردن پیغمبران باشد
 
چنان کیفیتی ریزد ز قوسِ طرز تعظیمت
که طاق آفرینش از رکوع تو کمان باشد
 
چنان بر تو تفاخر می کند حق، حق بده بانو
که انگشت ملائک از تعجب بر دهان باشد
 
نگنجد در خیالِ وهم حتی درک ذات تو
اگر اندازه ی صد عمر این دنیا زمان باشد
 
به کسوت سایه اندازد عدم در سایه ی لطفت
وجود هرچه موجود است تحت ظلِ آن باشد
 
به ربط کاف و نون بی شک چنین شانی که می دانم
مقامی جز تو ممکن نیست حائل در میان باشد
 
بچرخد  با  نگاهت  آسیاب  آفرینش تا
میان سفره ی رزق دو عالم از تو نان باشد
 
خمیدن غیرت شرم است در سیمای آیینه
جوانی پیر اینجا صورت پیری جوان باشد
 
خمیده دست بر پهلو به کوچه پا کشیدی تا
نبینی دست های شوهرت در ریسمان باشد
 
ادا شد سجده ی تعفیری ات با نیمی از صورت
شتاب ضربه ی چپ دست وقتی ناگهان باشد
 
نمانده از تو غیر از پوستی بر استخوان چیزی
که روی شانه هایی مهربان بار گران باشد
 
غریبانه به روی شانه ی تابوت شب رفتی...
خودت می خواستی تا که مزارت بی نشان باشد
 
ظهیر مومنی
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران
همیشه آخرِ سر یک نفر بدهکار است
کسی که رفته بدون خبر بدهکار است

به در نگفت کسی تا که بشنود دیوار
به گوشِ گوشه ی دیوار در بدهکار است

شبیه تهمتِ سر، بارِ دوشِ حوصله ام
به روی شانه ام این بار....سر بدهکار است

قنوت گریه به پای تو مستجاب نشد
به کاسه های دعایم اثر بدهکار است

وَ در ازای نماندن... به دست خالیِ من
هنوز هم چَمِدانِ سفر بدهکار است

به پیرمرد درونم هوای رفتن تو
به حجم صد ریه سیگارِ زر بدهکار است

به زعم آنکه طلبکار میرود...اینجا
کسی که گریه کند بیشتر بدهکار است

به چهره ی غزل آلودِ قبل مردن من
اگر نظر کند از هر نظر بدهکار است

اگرچه جرم من و عشق هر دو یکسان است
همیشه آخرِ سر یک نفر بدهکار است...
.
ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۲۸
هم قافیه با باران
مادر از دست داده ی مغموم، معنی داغدار می فهمد
کوهِ غم روی دوش بردن را، شانه ای زیر بار می فهمد

وسط شعله ها عذاب شدن، سوختن ذره ذره آب شدن
بین دیوار و در گلاب شدن، گل میان فشار می فهمد

هرکه پرسید درد یعنی چه، سرخیِ رنگ زرد یعنی چه
سیلی از دستِ مرد یعنی چه، هاله ی چشم تار می فهمد

بارِ شیشه اگر زمین بخورد، بی سپر در گذر زمین بخورد
یک زن از پشتِ سر زمین بخورد، بانویی باوقار می فهمد

ضربه ی تازیانه را تنها، لگد وحشیانه را تنها
درد های زنانه را تنها....یک زنِ باردار می فهمد

نایِ ناله نوای ناموسی، مُردن از ماجرای ناموسی
داد با درد های ناموسی، مردِ غیرت مدار می فهمد

علّت پرشکسته بودن را، عَرَقِ سرشکسته بودن را
معنیِ ورشکسته بودن را، صاحب ذوالفقار می فهمد

سهم بازو اگر غلاف شود، باعث حلِ اختلاف شود
از مواجد کسی معاف شود، قنفذِ جیره خوار می فهمد

ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۲۸
هم قافیه با باران

دستاس را چرخاندم و بوی تو پیچید
از بقچه ی نان عطرِ بازوی تو پیچید

سجاده را وا کردم و با ربّنایم
یا ربّنای لحنِ دلجوی تو پیچید

در را به هم زد باز باد و...یادم آورد
روزی که این در با لگد سوی تو پیچید

خوردی به دیوار و به میخی گیر کردی
پرواز در بالِ پرستوی تو پیچید

از بارِ شیشه میخِ در سر درنیاورد
تا لحظه ای که سمتِ پهلوی تو پیچید

تو سوختی و دود در چشم علی رفت
تو سوختی و... روی نیکوی تو پیچید

فیضِ قنوتِ جاریِ در کاسه ها ریخت
در کوچه تا دستِ دعاگوی تو پیچید

دیوار ها نزدیک بود و ضربه سنگین
در زیرِ معجر طاق ابروی تو پیچید

در لابه لای لخته خون ها بی جهت نیست
دندانه های شانه در موی تو پیچید

بیمارِ چندین روزه ی من این زمانه
با نسخه های درد داروی تو پیچید

یک گوشه دیدم فضه با خود حرف می زد
تو زنده ماندی! روی بانوی تو پیچید

امروز دیدم سفره خالی بود و...رفتم
دستاس را چرخاندم و....بوی تو پیچید

ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۴:۳۹
هم قافیه با باران

مرا ببر به گذشته در ابتدایی که...
مرا ببر به هوایت در آن هوایی که...
 
بیا قدم بزنیم و غزل ترانه کنیم
در آن مسیر همیشه به کوچه هایی که...
 
هنوز از دهنِ باز پنجره می ریخت
به گوش عابر این کوچه ها صدایی که...
 **
 یکی همیشه نبود و یکی همیشه نه! بود
یکی شبیه من و آن یکی شمایی که....
 
به آه، دود دلش را به آسمان داد و
کشید قِصه ی این مرد را به جایی که
 
شبیه کام گلوگیر آخرین سیگار
دوباره له شده ناکام زیر پایی که...
**                                                                
بدون قند لبت باز از دهن افتاد
در استکان غزل طعم تلخ چایی که....
 
هنوز "دغدغه ی عاشقانه ی" من بود
به جای قهوه ی قاجارِ کافه هایی که...
 **
زنی شبیه همان زن...شبیه خاطره ها
دوباره برد مرا سمت ماجرایی که...
 
چه بی تفاوت از این شهر می رود حالا
غریبه بود همان یار آشنایی که...
 
چقدر سهم من از دست های تو کم بود
نشد نصیب من از عشق دست هایی که...
 
گرفته بعد تو اشکم به بالِ سبز قنوت
و راضی ام به رضای خدا، خدایی که...
 
نخواست آخر این شعر هم یکی بشویم
من و تو ما نشدیم و...من و تو مایی که...
 
به روی حادثه ی ریلِ سرنوشتِ عقیم
من و تو مثل دو تا واگنِ جدایی که...
 
درست در دو مسیر موازیِ تقدیر
نمی رسیم به هم جز در انتهایی که...
 
 ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۰
هم قافیه با باران

به قصد قرب اگر نیّتِ سفر دارند
برای بال کشیدن هنوز پر دارند
 
 ز چشم از جگرِ اشک ها چکیده شدند
همیشه طایفه ی اشک ها جگر دارند
 
 هوای چشم حسین و عقیله بارانی ست
هنوز خاطره ی داغِ میخِ در دارند
 
 برای بدرقه با اشک جای مادرشان
فرشته ها همگی دست بر کمر دارند
 
 خدا به خیر کند چشم #ساربان ها که
همه به خاتم #انگشت او نظر دارند
 
 "برای دلخوشیِ مادر علی اصغر
بگو که مشک برایش اضافه بر دارند"
 
 برای قامت اکبر بگو بنی هاشم
بیاورند عبا هرچه بیشتر دارند
 
 سه سال دلخوشِ لبخندِ او شدن کم بود
هوای دخترکی را که بیشتر دارند
 
 بگو به باد بداند نسیم هم حتی
برای صورت این یاس ها ضرر دارند
 
 هنوز اول راه و #بلور های حرم
ز سنگ های سرِ بام ها خبر دارند
 
 به روی غیرت عباس در ورودیِ شام
به زیر پوشیه این اشک ها اثر دارند
 
 ز دست چشم چران ها عبور از بازار
مخدّرات حرم آه دردسر دارند
 
و امتداد نگاه همه به گودال است
از این جهات همه چشم های تر دارند
 
 بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
برای جایزه این بار ده نفر دارند...
 
 به اسب ها همگی نعل تازه می بندند
و عده ای تهِ گودال با تبر دارند...

ظهیر مؤمنی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران

"آنقدر از تو وجودم پر و راهم کور است
که یقین کرده دلم راه رسیدن دور است"

تاک شهریور چشمان تو صد جام شراب
خوشه در خوشه غزل مست از آن انگور است
 
کارو بار دل من بی تو کساد است...بیا
همه ی زندگی ام باش اگر مقدور است
 
پشت ما حرف زیاد است پس از رفتن تو
وصله ی زخم زبان ها چقَدَر ناجور است
 
من فقط اسم تو را در غزل  "عنوان" دیدم
باقی عشق فقط " پاورقی" [//////////]* است
 
 دود سیگار...غزل...رقص ورق...مهره و تاس
عکس تو...هق هق شب...گریه...بساطم جور است...


ظهیر مومنی


* هاشور

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

دیر آمدیم و قصه ی ما زود فرض کرد
چرخ فلک نبودن ما بود فرض کرد
 
جنگل تبر به دوش تقاصِ خلیل را
از ما گرفت و آتش نمرود فرض کرد
 
ما سوختیم...همنفسِ چوب های خشک
آهی که داشت هیزمِ تر دود فرض کرد
 
ما سوختیم و دود به چشم کسی نرفت
ما را زمانه سوختنِ عود فرض کرد
 
تحریف در زبورِ گلو چنگ می نوشت
ما را حسود حنجر داوود فرض کرد
 
ما را به جبر، سنگ ابابیل طعنه ها
خانه خراب کعبه ی مقصود فرض کرد
 
مارا "زلال" در هوس "آلوده" کرد و بعد...
یک واژه روزگار #زلالود فرض کرد
 
ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران
سر می روم ز هیچ کنارم که نیستی
در من هزار دلهره لبریز می شود
 
تقویمِ زرد، دلخوشِ اردیبهشت نیست
اینجا بهار یک شبه پاییز می شود
 
ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

شده ام "شنبه" که هرکس برسد می خواهد

رفتن و... ترک نمودن ز من آغاز کند

ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

کنار آمدم و...آمدم کنار خودم
درست مثل همیشه سر قرار خودم
 
کسی هوای مرا با خودش به جاده نبرد
نشسته ام سر راهی... به انتظار خودم
 
به زیر سنگ لحد...زیر سقف این خانه
به حجم کوچک یک قبر در فشار خودم
 
نشسته تیزی پرگار روی نقطه ی غم
که چرخ می خورم اینگونه در مدار خودم
 
"و با تو تا ته دنیا..."...هنوز یادم هست
و مانده ام سر قولم به اعتبار خودم
 
سرم به شانه ی این شعر ها کشیده نشد
به دوش حوصله سربار زیر بار خودم
 
به هر کجا بروم باز بی قرار توام
قسم به معنی "لا یمکن الفرار" خودم
 
هزار و سیصد و اندی ست...رفته ام از دست
در این سیاهی تاریخ... سوگوار خودم
 
دوباره دسته گلی می برم به گورستان
برای شادی روحم... سر مزار خودم
 
درست لحظه ی ماندن که رفتنی بودم
"کنار آمدم و... آمدم کنار خودم...."
 
 ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

دریا که خشک می شود از رقص حوت ها
ناقوسِ مرگ می شنوی در سکوت ها
زنده به گور می شود آوای سوت ها
پا می دهد به چتر قوافی قنوت ها
اثبات کن هر آنچه تویی در ثبوت ها
 
اینجا برادریِ تنی سخت ناتنی ست
از خونِ گرگ، پیرُهنی چشم روشنی ست
یوسف ز دستِ سردِ زنی گرمِ "خود/زنی"ست
بی خود ز خود شدی که چه؟! این اوج ماندی ست؟؟
تازه شروع می شود اینجا سقوط ها
 
هر قدر اختیار قَدَر را قضا نکرد
با جبر لب ز دانه ی گندم جدا نکرد
ثبابه را به نیلِ نگاهش عصا نکرد
معراج هم وفا به نبیِ خدا نکرد
آدم بهشت داده به پای هبوط ها
 
در خود هزار خاطره را دار می زنیم
یک بار حرفِ ساده و صد بار الکنیم
صد بار آهِ آینه...یک بار آهنیم
در پرتگاهِ عشق عَبَث تار می تنیم
از لطفِ همجواریِ با عنکبوت ها
 
در فالِ خال رفته و تبخال تر شدیم
فارغ ز حال، پر زده بی بال تر شدیم
پختیم هر چقدر ولی کال تر شدیم
در نایِ ناله ایم... اگر لال تر شدیم...
نی هرچه خشک، خوش به مزاج فلوت ها....
 
ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

همین که از تو نوشتم صواب خواهد شد
صواب گرچه نباشم ثواب خواهد شد
دلم به مقدم پاکت تراب خواهد شد
شبی دعای دلم مستجاب خواهد شد
 
برای نوکری ات انتخاب خواهد شد
 
 به وصف ذات تو با صد هنر که بنویسم
به لوح سینه به خونِ جگر که بنویسم
نوشتم و پس از این بیشتر که بنویسم
به قدر فهم کمم هم اگر که بنویسم
 
فضائلِ تو شتر ها کتاب خواهد شد
 
 به شورِ قافله ها چون خبر اگر برود
به تیغِ پاک چه باک است سر اگر برود
به قرب تو دو قدم بیشتر اگر برود
میان مردمِ صاحب نظر اگر برود
 
غلام خانه ات عالیجناب خواهد شد
 
 به عزمِ راسخِ تکبیرِ تیغِ مژگانت
میان معرکه طوفانِ برقِ جولانت
به زیر گام تو در سیر هفت ایوانت
اگر قبولِ تو افتاد، قبلِ فرمانت
 
سوادِ حلقه ی چشمم رکاب خواهد شد
 
 قسم به حیرتِ تشییع در وفاتِ خودت
بگو دوباره "سَلونی"و از حیات خودت
رقم بزن قلمی ذیل منشآتِ خودت
خودت اگر که نگویی ز کُنه ذاتِ خودت
 
سوالِ جن و بشر بی جواب خواهد شد...
 
ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

بعدِ یک عمر در اندیشه ی "فرهاد" شدن

یک نفر عاشق من بود که "شیرین" می زد...

ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۷
هم قافیه با باران

دو قدم عشق...یک قدم تردید
در خودش یک نفر بهم می ریخت

شاعری توی آخرین کوچه
از قدم هاش شعرِ غم می ریخت


ظهیر مؤمنی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۶
هم قافیه با باران
بر شیشه ی غرورِ دلم پا گذاشت...رفت
دربین راه نیمِ مرا جا گذاشت... رفت

تنها سری تکاند و...هزاران سوال را
در زیر آفتاب معما گذاشت ...رفت

من را که عاشقانه کنارش قدم زدم
در کوچه های حادثه تنها گذاشت...رفت

این بغضِ سر نبسته ی دنباله دار را
در لا به لای هق هقِ شب ها گذاشت رفت

کوتاه تر دوباره ز "دیوارِ" من ندید
از عشق هرچه بود به "حاشا" گذاشت...رفت

من که حلول "بهمنِ" دردم چهار فصل
تنها به پشت گرمیِ "سرما" گذاشت...رفت
 
"امشب غنیمتی که در آن بوده ایم را"
در حسرتِ رسیدنِ فردا گذاشت...رفت

رویای ناتمام....پر از "خطِ - - - فاصله"
تا ناکجا میان "من- - -و- - -ما" گذاشت رفت

مهلت نداد..."لکنتِ" من نیمه کاره ماند
گفتم که دوس "تَ تَ تَ تَت دا"...گذاشت رفت

او رفت...نه...تمامِ مرا برد با خودش
او ماند...نه...تمامِ خودش را گذاشت....رفت

ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۲
هم قافیه با باران
دیوار...میخِ تیز...تَرَک...در...وَ بعد از آن
شعله...سه آیه...سوره ی کوثر وَ بعد از آن
کوچه...غروب...بالِ کبوتر....وَ بعد از آن
خونابه....گوشواره ی مادر...وَ بعد از آن....

"تصویر خاطراتِ لگدمالِ مجتباست"

در امتداد سنگیِ دیوار تا شدن
در کوچه ها به ساحتِ مادر عصا شدن
با گریه هی نشستن و...با بغض پا شدن
یک جمله آاااه: "شاهدِ صد کربلا شدن"

"تقدیرِ زخم خورده در احوال مجتباست"

هر شب به یاد ضربه ی سنگینِ بی هوا
لبریز اشک...هق هقِ مردانه....بی صدا
سی سالِ بعد....زخمِ سلامِ مغیره را...
فریادِ کودکانه ی آن روزِ کوچه ها

"تلفیق در دقایقِ هر سالِ مجتبیاست"

چشمان خیس... حسرت یک لحظه خواب داشت
جعده که رفت...فاطمه قلبی کباب داشت
حتی " عروسِ فاطمه" چشمی پر آب داشت
ای کاش لااقل زنی همچون "رباب" داشت

این آفتاب "سایه ی" اقبال مجتباست...

 ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۳
هم قافیه با باران

قهقه گریه...هق هقِ خنده، گَهی آرام و گاه طوفان است
یک نفر بین خنده می گرید، یک نفر بین گریه خندان است
 
لحظه ی سختِ ساده دل دادن، لحظه ای ساده...سخت دل کندن
درک آسان لحظه ای سخت است، لحظه هایی که سخت آسان است
 
شده ام مثل آن مسافر کش، روز های نخست فروردین
"پُرِ" درد است و...می رود "خالی"، خسته از آخرین خیابان است
 
حجم یک پادگان چه می فهمد، خبری تلخ...بغض یک سرباز
شب عقدِ تمامِ زندگی اش، او روی برجکی نگهبان است
 
باز باران...پیاده رو...دو نفر، زیر یک چتر همقدم با عشق
روبه روشان زنی ست کهنه فروش، صورتش خیس اشک و باران است
 
یک نفر در جنابتِ فکرِ، یک وجب شهوت از تن یک زن
دو وجب آن طرف پس از کاما،... یک نفر گیرِ یک وجب نان است

گرگِ باران ندیده بره شدو...بره هایی که گرگ دیده شدند
کاری از عشق بر نمی آید، تا صداقت دروغِ چوپان است....
 
 ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۹
هم قافیه با باران

ای شعرِ ناسروده ی هستی کلام تو
آیاتِ آسمانی وحی است نام تو
عرشِ خداست گوشه ی ایوان بام تو
حالا به التماس نشسته امام تو
زهرای من دوباره بیا و ثواب کن
مامور قبض روحِ علی را جواب کن
 
با آهِ خود به ساحت آیینه غم مریز
معراجِ غم...هبوط به لوح و قلم مریز
خاک عزای رفتن خود را سرم مریز
من را شبیه صورت سرخت بهم مریز
باری ز داغ، شانه ی این مرد می برد
منهای تو تمامِ مرا درد می برد
 
بانو تو را برای رضای خدا زدند
یک شهر در مقابل چشمم تو را زدند
تا آمدم به خویش تو را بی هوا زدند
"این غم کجا بَرَم که تو را مرد ها زدند"
این داغ ها روایتِ افسوسِ حیدر است
یک تن نگفت #فاطمه_ناموس_حیدر است
 
در زیرِ بار درد خمیدی و...میخِ در
چیزی به غیرِ دود ندیدی و...میخِ در
از چارچوب خانه چکیدی و...میخِ در
شد پهلویت مزارِ شهیدی و میخِ در
می خواست نبشِ قبر کند این مزار را
این زخم سر نبسته ی دنباله دار را
 
من ایستاده بودم و طوفان وزیده بود
ای کاش مرده بودم و چشمم ندیده بود
تو #پا_به_ماه بودی و وقتش رسیده بود...
دردت #زنانه بود که #فضه دویده بود
فضه رسید...حادثه اما گذشته بود
صد موجِ آب از سرِ دریا گذشته بود
 
دشمن نداشت تابِ مسیحاییِ تورا
سیلی چه کرد صورتِ زهراییِ تورا
تصویرِ "سایه روشنِ" حوراییِ تورا
نشنید #محسنت دمِ لالاییِ تو را
 
احساسِ مادریِ تو بی گریه سَر نشد
حیدر برای دفعه ی #پنجم پدر نشد...
 
یک مرد در میان هزاران نفر نبود
دست تو کاش حائلِ بندِ کمر نبود
یا که جنون حادثه نزدیکِ سر نبود
بانوی من #کرامت دستت اگر نبود
این عقده ها گره به گره وا نمی شدند
یک عده از #خراج مبرّی نمی شدند
 
افتاد... نارسیده نهالی که داشتی
درهم شکست شوکتِ بالی که داشتی
پیچیده شد فروغِ جلالی که داشتی
از من گرفت کوچه جمالی که داشتی
زخمیِ زخمِ چشمِ حسودیِ کوچه ای
تو سیبِ سرخِ رو به کبودیِ کوچه ای
 
چشم تو ضرب دیده که بی خواب می شود
زخمت هنوز تازه به خوناب می شود
هر روز ذره ذره تنت آب می شود
در حجم استخوان بدنت قاب می شود
سَر می کنی به طرز جلالی به سِیرِ وهم
چیزی نمانده از تو عزیزم به غیرِ وهم
 
تقدیر می نوشت وَبالی به بالِ بعد
دیروزمان گرفت زبانی به حالِ بعد
گفتی قرارِ گریه ی امروز مالِ بعد
می بینمت دوباره و...پنجاه سالِ بعد
با هم خمیده گوشه ی گودال می رویم
او دست و پا که می زند از حال می رویم

آن روز جای بوسه تنش نیزه می خورد
از هرکه می رسد بدنش نیزه می خورد
تکه به تکه پیرُهنش نیزه می خورد
باور نمی کنی دهنش نیزه می خورد
 
در پیش چشم تو سرش از پشت می بُرد
غارت که می شود کسی انگشت می برُد...
 
 ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

حدود ساعت باران...به وقت شرعیِ شعر
نشسته ام که دو رکعت غزل به جا آرم...

بدون علم عروض و... بدون آرایه
چقدر ساده نوشتم که: "دوستت دارم"

ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران