هم‌قافیه با باران

۸۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

برای این منِ آواره مهلتی خوب است
قبول کن شبِ تهرانِ نکبتی خوب است

قرارمان سر "فرصت" که منتظر ماندن
برای آدم آواره فرصتی خوب است

چقدر قهوه ای اش دیدم و ندانستم
که از نگاه تو این شهر لعنتی خوب است

مرا به جرعه ای از چشمهات مهمان کن
که چای سبز برای سلامتی خوب است

تو پلک می زنی و پُتک می خورد به سرم
شکنجه کُش شدن از بمب ساعتی خوب است

تو کوه نیستی اما اگر خروش کنی
عبور سیل به این پر حرارتی خوب است

شب سرودن تو خستگی نمی فهمم
تراش دادن این سنگ قیمتی خوب است

مهدی فرجی
۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران

با من به خنده گفت که: باری، هنوز هم؟!
گریان جواب دادمش: آری هنوز هم!

آری، اگر تو نام من از یاد برده‌ای
از دل نرفته یاد تو، باری هنوز هم

شوق هزار غنچه‌ی نشکفته با من است
تا بشکفد به باغ بهاری، هنوز هم

سر می‌نهم به بالش حسرت، در این امید
تا سر نهم به دامن یاری هنوز هم

زآن آتشی که عشق تو در جان من فکند
مانده‌ست شعله‌وار شراری هنوز هم

عادل! صبور باش که در این جهان کسی
یک گل نچیـده بی‌غم خاری هنوز هم

غلامعلی حداد عادل

۱ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۶
هم قافیه با باران

ردّی ازغصه به دشت گونه ها جامانده ست
بین تن های دگر دوباره تنها مانده ست

بی گمان حسرت و غم خیمه ی بیداد زده ست
که به هر پنجره پیراهنی از «ها »مانده ست

سرخی دیده و زردی رخ و قد کمان
وه چه قوس و قزحی در دل صحرا مانده ست

تا رقیبان هوس طعنه ی بی جا نکنند
برلبش واژه ی تکراری حاشا مانده ست

همچو شاهی که به تاجش نظری دوخته اند
یک تنه در قفس شورش و بلوا مانده ست

یا دری بسته به یک خانه ی خشتی و خراب
پیش هر رهگذری غرق تمنا مانده ست

شایداز او خبری آید و احساس کند
قدمی تا نفس شرجی دریا مانده ست

و سپیده خبرآرد که به فرجام رسید
لحظه ای ازشب ظلمانی یلدا مانده ست

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

پاشنه ی کفش فرار و  ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت

یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت

حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت

زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودش و تو مرده ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۰
هم قافیه با باران
سخت است بخندی و دلت غم زده باشد
هر گوشه ی پیراهن تو نم زده باشد

سخت است به اجبار به جمعی بنشینی
وقتی دلت از عالم و آدم زده باشد

احوال من ای دوست چنین است که انگار
یک صاعقه بر جنگل خرم زده باشد

دور از تو شبیه م به یتیمی که به رویش
در جمع کسی سیلی محکم زده باشد

دور از ادب است اینکه بخندد لبت اما
دیوار دلت مشکی و ماتم زده باشد

با این همه تا خرده نگیرند عزیزان
میخندم و هرچند دلم غم زده باشد

رضا خادمه مولوی
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می​فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب​های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی​حد و شمار آخر شد

 حافظ

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگری جا‌به جا می کنم
مثل دانش ‌آموزی که مشقش را
در دفتری تازه پاک نویس می کند
صدای تو، عطرتو، نامه ‌های تو
و شماره تلفن تو و صندوق پستی تو را هم منتقل می کنم
و می آویزمشان به کمد سال جدید
اقامت دائمی قلبم را به تو می دهم
تو را دوست دارم
و هرگز رهایت نمی ‌کنم بر برگه‏ تقویم آخرین روز سال
در آغوش می گیرمت
و در چهار فصل سال می‌ چرخانمت
در زمستان کلاه پشمی قرمزی بر سرت می‏ گذارم
که سردت نشود
و در پاییز، تنها بارانی ام را به تو می ‌بخشم
بپوشش تا که خیس نشوی
و در بهار
رهایت می کنم تا بر چمن ‌های تازه بخوابی
تا به صبحانه بپردازی
با گنجشک‌ ها و ملخ‌ ها
و در تابستان
تور کوچک ماهی گیری برایت می‏ خرم
تا صدف‌ ها و
مرغان دریایی و ماهیان بی ‌نام را شکار کنی
تو را دوست دارم
و نمی ‌خواهم تو را به خاطره های گذشته
و به حافظه قطار‌های مسافربری پیوند دهم
تو آخرین قطاری هستی که شبانه روز سفر می ‌کند
بر رگ های دستم
تو آخرین قطار منی
و من، آخرین ایستگاه تو
تو را دوست دارم
و نمی‌ خواهم تو را به آب یا باد
یا تاریخ ‌های هجری و میلادی
و یا به جذر و مد دریا
و یا به ساعت ‌های کسوف و خسوف، پیوند دهم
مهم نیست ستاره شناسان و 
خطوط فنجان های‌ قهوه، چه می‌گویند
دو چشمانت، به تنهایی بشارت دهنده اند
آن ‌ها مسئول شادمانی این هستی اند
دوستت دارم
و می خواهم به حال و هوایم پیوندت دهم
تو را ستاره مدار زندگی ام قرار می دهم
می خواهم شکل واژه‌ ها
و ابعاد کاغذ را به خود بگیری
تا هنگامی که کتابی را چاپ می کنم که مردم بخوانند،
تو را مانند گل در درون آن، بیابنن
می خواهم شکل دهانم شوی
تا وقتی که حرف که می زنم
مردم تو را شناور در صدایم بیابند 
می خواهم شکل دستانم شوی
تا وقتی که به میز تکیه می دهم
تو را در میان دستانم در خواب ببینند
مانند پروانه ‏ای در دستان کودکی
پیشه ای ندارم الا آیین پرستش تو
عشق آیین من است
تو آیین منی
عشق جولان می‌دهد بر پوستم
و در زیر پوستم تو جولان می‌ دهی
و اما من
خیابان ‌ها و پیاده رو‌های شسته از باران را
بر دوشم حمل می ‌کنم
در جست و جوی تو
چرا به من و باران ایست می‌ دهی؟ وقتی که می‌ دانی
همه زندگی ام با تو در ریزش باران قرین شده ‌است
و تنها حس من
حس باران است
چرا می ‌ایستانی ام؟ وقتی که می ‌دانی
تنها کتابی که بعد از تو می ‌خوانم
کتاب باران است
تو را دوست دارم
این تنها شگردی است که آموخته ‌ام
و دوست و دشمنم به آن حسادت می‌ کنند
پیش از تو آفتاب و کوه ‌ها و جنگل ‌ها
سرگردان بودند
واژه ها سرگردان بودند و گنجشک‌ ها سرگردان بودند
ممنونم که به مدرسه راهم دادی
ممنونم که الفبای عشق را به من آموختی 
و ممنونم که پذیرفتی معشوقه ام باشی

نزار قبانی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران
تمام دنیا
محله‏ ی کوچکی ‏ست
که تو در آن متولد می شوی

و من
میان بازیِ بچه ‏های محله

به عشق تو
پیر می شوم..!

کامران رسول زاده
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

عوض می کنم هستی خویشتن را
نه با هر چه خواهم – که با هر چه خواهی :
زگاورس و گنجشک تا مو رو ماهی .
عوض می کنم هستی خویش را ، با
کبوتر
که می بالد آن دور،
زین تنگناها ، فراتر .
عوض می کنم هستی خویش را با
چکاوی که در چارچار زمستان
تنش لرز لرزان
دلش پر سرود و ترانه .
عوض می کنم خویش را با اقاقی
که در سوزنی سوز سرمای دی ماه
جوان است و جانش پر است از جوانه .
عوض می کنم خویش را
با کبوتر –
نه
با فضله های کبوتر
کزان می توان خاک را بارور کرد و
سبزینه ای را فزون تر .
بسی دور رفتم ؛ بسی دیر کردم
من آن بذر بی حاصلم کاین جهان را
نه تغییر دادم
نه تفسیر کردم .
عوض می کنم هستی خویش را با –
هر آن چیز از زمره ی زندگانی ،
هر آن چیز با مرگ دشمن ،
هر آن چیز روشن ،
هر آن چیز جز « من » .


 شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

منم که گام می زنم همیشه در مسیر تو
بدون تو کجا رود کسی که شد اسیر تو؟!

همیشه سرپناه تو حریم دستهای من
همیشه سایبان من، نگاه سربه زیر تو

تمام آن چه هست در اتاق، گوش می شود
به گوش تا که می رسد صدای چون حریر تو

نگاه من که از تبار آسمان و آینه است
هماره خیره مانده بر شکوه چشمگیر تو

تو نیستی و غنچه های خانه دل گرفته ا ند
کجاست در حریم خانه عطر دلپذیر تو؟

من آخر ای صدای سبز عشق، کوچ می کنم
از این سکوت یخ زده به سوی گرمسیر تو!

 یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران

پاییز که بی واهمه غارت می کرد
از سایه ی سرو و کاج وحشت می کرد

ازسرو شنیده بود با خوشحالی
از آمدن بهار  صحبت می کرد


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۹
هم قافیه با باران

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را
غربتِ اندوهِ بی مانند ِهمچون کوه را

شانه هایم زیر این بیداد کم می آورند
کاش می شد کوه باشم این غم ِ بشکوه را

کاش دست مهربانی می زدود از روی لطف
لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه را

کاشکی دریادلی با ما روایت کرده بود
درد های بی شمار ِشاعری نستوه را

دردهایی چون خوره خونِ غزل را می خورّد
کاش می شد باز گویم دردهای روح را…!

یدالله گودرزی

۲ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

نگهش سوی دگر بود و نگاهش کردم
دیده روشن به صفای رخ ماهش کردم

تا برم ره به دل آن گل خندان چو نسیم
گاه و بیگاه گذر بر سر راهش کردم

همچو آن تشنه که راهش بزند موج سراب
اشتباه از نگه گاه به گاهش کردم

دیدمش گرم سخن دوش چو در صحبت غیر
غیرتم کشت ولی خوب نگاهش کردم

دور از آن رلف پریشان دلم آرام نیافت
گرچه زندانی شبهای سیاهش کردم

حاصل شمع وجودم همه اشک آمد و آه
وآنقدر سوختم از غم که تباهش کردم

مهربان گشت مه من به سرودی "گلچین"
تا نثار قدم این مهر گیاهش کردم

احمد گلچین معانی

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

تا نکشتی ز غمم شمع مزارم نشدی
بیخبر از بر من رفتی و این دردم کشت

که خبردار ز دشواری کارم نشدی
روی برتافتی و پشت و پناه  دل من

نشدی کز همه رو رو به تو آرم، نشدی
زاریم دیدی و آنقدر تغافل کردی

که خبردار ز حال دل زارم نشدی
یاد آن عهد که از یکدلی و یک جهتی

لحظه ای دور ز آغوش و کنارم نشدی
گفتی: آرام ندارد دل "گلچین" بی من

چه کنم؟ مایه ی آرام و قرارم نشدی
باز هم مهر تو می پرورم اندر دل تنگ

گرچه عمری به تودل بستم و یارم نشدی

احمد گلچین معانی

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران
کسی با"موج" موهایت "کنار" آمد به غیر از من؟
کسی با هستی اش پای قمار آمد به غیر از من؟

کدامین سنگدل فکر شکار افتاد غیر از تو؟
کدام آهو به میدان شکار آمد به غیر از من؟

تمام شهر در جشن "تماشا"ی تو حاضر شد
تمام شهر آن شب در شمار آمد به غیر از من

برایت دستمال کاغذی بودم،ولی آیا
کسی در لحظه ی بغضت به کار آمد به غیر از من؟

مرا از"جمع" خاطرخواه ها"منها" کن ای "حوا"
تو را کافیست "آدم" هرچه بار آمد به غیر از من
 
حسین زحمتکش
۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

خوبی همین کرشمه و ناز و خرام نیست
بسیار شیوه هست بتان را که نام نیست

کامی نیافت از تو دل نامراد من
جایی که نامرادی عشق است کام نیست

ماییم و نیمه شب و ناله ی سحر
اهل فراق را طلب صبح و شام نیست

گاهی صبا به بوی تو جان بخشدم ولی
افسوس کاین نسیم عنایت مدام نیست

هرجا که هست جای تو در چشم روشنست
بنشین که آفتاب بدین احترام نیست

تا صبح مگوی پند که گفتار تلخ تو
چون گفتگوی ساقی شیرین کلام نیست


بابافغانی شیرازی

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

می روم رفتن از این دیدار مشکل تر که نیست
دوری از وصلی حقارت بار مشکل تر که نیست

گیرم آتش زد مرا اندوه بی سامانی ام
سوختن از ساختن با عار مشکل تر که نیست

از چه می ترسانی ام؟! یک عمر تنها بوده ام
عزلت این بارم از هربار مشکل تر که نیست

نیست آسانتر ز چشمان تو مضمونی، که هست
هست در معنا از این اشعار مشکل تر؟ که نیست

کوه هم باشی اگر با صبــــر آبت می کنم
ترک تو از ترک این سیگار مشکل تر که نیست

مهدی عابدی

۱ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۰
هم قافیه با باران

قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب

به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب ؟

به قهر می‌روم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب

پدر به صبر نمودن مبالغت می‌کرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بی‌ترتیب

جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب

مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب

به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب

هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب

به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب


سعدی

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران
در جمع دنیا غریبم تنها تویی آشنا مرگ
در من نفس میکشی تو هر لحظه و هر کجا مرگ

شانه به شانه کنارم همواره چشم انتظارم 
از تو بعید است دوری نزدیک مثل خدا مرگ

این روح در خاک محصور  تا بلکه برخیزد از گور
چون صید افتاده در تور،هی میزند دست و پا مرگ

سنگین شده بار غربت تنها به رسم رفاقت
در خواب اگر میتوانی گاهی سراغم بیا مرگ

 دردیست بی انتها عشق انداخت از  پا مرا عشق
آغاز این ماجرا عشق پایان این ماجرا مرگ

حسین عباسپور
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"
تو معروفی به دل کندن... مونالیزا به لبخندش

تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی-
-درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!

به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...
بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!

به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری
نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش

گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند
همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش

به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست
چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش

چه حالی داشتم با رفتنت؟ "سربسته" می گویم
شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش...

حسین زحمتکش

۱ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران