هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی

آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان
یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی

با من کشته هجران نفسی خوش بنشین
تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی

گر در آفاق بگردی به جز آیینه تو را
صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی

هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود
تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی

مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند
بامدادت که ببینند و من از حیرانی

گرم از پیش برانی و به شوخی نروم
عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی

نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی

بندگان را نبود جز غم آزادی و من
پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی

زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست
خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی

تو که یک روز پراکنده نبودست دلت
صورت حال پراکنده دلان کی دانی

نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند
آتشی نیست که او را به دمی بنشانی

سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش
چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی

این توانی که نیایی ز در سعدی باز
لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی

سعدی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

باران بهانه های غزل را که جور کرد
شبهای شاعران تو را غرق نور کرد

دست قضا نخواست که باشی کنار من...
تقدیر را نوشت و مرا از تو دور کرد

رفتی و واژه واژه جهان را ورق زدم
با این بهانه شعر فراوان ظهور کرد

موسای سرنوشت مرا عاقبت شبی
اعجاز چشم های تو راهی طور کرد

پایان بغض ما به شکستن رسید و بعد
از آسمان چشم تو باران عبور کرد

از خاطرم گذشت ، همان خاطرات تلخ
باران بهانه های غزل را که جور کرد

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

من که با ناز تو در هر غزلی مأنوسم
دوری از شهر تـو دائم بکند مأیوسم

رخ برافروز و بزن شعله و پیوسته بتاب
بدران پرده ی شب را که توئی فانوسم

از همان لحظه که با خنده نشستی به دلم
گریه ها می کنم و عکس تو را می بوسم

سالها رفت و کماکان من ِدلداده هنوز
سعدِ سلمانم و در بند غمت محبوسم

مثل برگی که شد از پیکره ی ساقه جدا
دارم از دوری تو روی زمین می پوسم

دوستت دارم و طوفان سد راهم شده است
چاره ای کن که منِ خسته پر از افسوسم

بال و پر می زنم از فاصله ها دور و برت
ای عسل آتش روی تو کند ققنوسم

علی قیصری

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

عشقت به من این درد را تحمیل کرده است
چون گاو پیشانی سفید ایل کرده است

زخمی تر از آنم که در وصفی بگنجم
 وصف مرا گویافقط انجیل کرده است

عشق تو با قلب من بیچاره می‌کرد
کاری که با یک زنده، عزرائیل کرده است

نفرین به این عشقی که هر جا پانهاده
قابیلیان را قاتل هابیـــــل کـــــرده است

فرعون مست از هر طرف موسای دل را
سیلی خور امواج سرد نیل کرده است

اینجا زنی تنها تمـــــام سبزی اش را
چون باغ پاییزی به غم تبدیل کرده است

 حالا دلم لبریز از ســـــرمای نفرت
یادتورا سرمای من قندیل کرده است

در آخرین فصل کتاب زندگی نیز
با یک خیانت قصه را تکمیل کرده است

فرشته خدابنده

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

افتاد به کوی تو مسیرم بغلم کن
در بستر عشقت بپـذیرم بغلم کن

طوفان غم آمد که چنین دربدرم کرد
آواره ی شبهـای کـویرم بغلم کن

طی کرده ام از دوری تو فاصله ها را
کز روی لبت بوسه بگیرم بغلم کن

آمد به سراغم دوسه تا سکته پیاپی
قبل از لحظاتی که بمیرم بغلم کن

هر لحظه بیایم سرِ کویت به گدائی
هرچند که محروم و فقیرم بغلم کن

از روز ازل زلف تو شد تارِ سه تارم
ای زمزمه های بم و زیرم بغلم کن

چون زلف پریشانِ تو لرزان شده پایم
ژولـیده و دلخسته و پیرم بغلم کن

از خاطر من رفت عسل قصه ی پرواز
در دایره ی بسته اسیرم بغلم کن

علی قیصری

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

عاشق شـــــدم و با دل خود درگیـــــرم
در حلقه ی عشقش به غل و زنجیرم

یک هفته نه،یک روز نه، یک ساعت نه...
یک ثانیـــــه هم بدون او می میـرم

فرشته خدابنده

۱ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﯾﻢ ﮐﻮﯼ ﯾﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺎ دغلـکاری ﺍﺳﯿﺮِ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐـﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻣﺴﺘﯽ ﺳﺮِ ﺳﺎﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ
ﺳﯿﻞ ﻏﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ
ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﻋﺎﺟﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻏﻢ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮ ﻣﺮﮒ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

بیدﻟﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻟﺒﺮ ﺭﻭﺍﻥ
ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺩﻝِِ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

اﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻋﺘﻨﺎئی ﮐﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﭼﻮﻥ ﮐﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻗﺎﻣﺘﻢ پیوسته ﺍﺯ ﯾﻮﻍ ﺳﺘﻢ
ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻏﻢ ﺭﺍ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺑﻮئی ﺍﺯ ﺯﻟﻒ ﻋﺴﻞ ﺁﺧﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ
ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

علی قیصری

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران
به من بپیچ وبپیچان مرا درآغوشت
مباد آنچه به من گفته ای فراموشت

بپیچ در من و بگذار در تنم بدود
هوای تازه ای از لابلای تن پوشت

فرشته خدابنده
۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

زیبائی و در صحنه ﭼﻪ ﻃّﻨﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ
ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﺑﺮﺧﯿﺰﯼ ﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺑﺎ ﺩﺍﻣﻦ ﭘُﺮﭼﯿﻦ ﺑﺰﻧﯽ ﭼـﺮﺥ و مداوم
ﺩﺭ ﮔﻠﺸﻦ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﭘـﺮ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺑﺎ ﺩﻑ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﻭ ﻧﺎﺯ و ﮐﺮﺷﻤﻪ
ﺷﺎﺩﻡ ﺑﻨﻤﺎئی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺻﺒﺎ ﺭﺍ بکشانی لب ﮐﺎﺭﻭﻥ
ﺁﻥ لحظﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﺟﯽ ﺍﻫﻮﺍﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺑﺎ ضربه ی بر تنبک ﻭ با تار ﻭ ﮐﻤﺎﻧﭽﻪ
با ﻫﺮ ﻏﺰﻝ خواجه ی ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

با ناز نگاه مرتعشم کن که دوباره
ﺳﺎﺯﯼ ﺑﺰﻧﻢ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺭ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺴﻞ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺁئی
ﺑﺎ ﻧـﻐﻤﻪ ﯼ ﺍﻓﺴﻮﻧﮕﺮ ﺷﻬﻨﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

علی قیصری

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻟـﺤﻈﻪ ﯼ ﺁﺭﺍﻡ ندارد
پر پر شود آن ﺩﻝ ﮐـﻪ ﺩﻻﺭﺍﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

شد شمع شبم عاقبت از خانه گریزان
ﭘــﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﺠــﺰ ﺭﻧﮓ ﺳﯿﻪ ﻓﺎﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﻣﺮﻏﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ نفسی ﺭﺍﻩ ﺭﻫﺎﯾﯽ
ﺗﺮس از قفس و ﻣﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

وقتی که کبوتر به نشستن کند عادت
ﺷﻮﻗﯽ ﺑﻪ ﭘﺮﯾﺪﻥ سرِ هر ﺑﺎﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺁﻥ ترک پریزاده ی خندانِ سیه چشم
عیب از رخ و از ﻗﺎﻣﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

وقتی بزند زلف سیه را به کناری
ﺑﺮ ﮔﺮﺩ ﺭﺧﺶ ﻫﺎﻟـﻪ ﯼ ﺍﺑﻬﺎﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

باید بزنم بر سر و در کوچه بگویم
دلبر نظری بر مــنِ ناکام ندارد

ای باد صبا پیش ﻋﺴﻞ گو که مریدت
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﺟﻞ ﻓﺮﺻﺖ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

علی قیصری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

با عشق و جنون وارد تهران شده باشی
دیوانه ترین عاشـق دوران شـده باشی

تنها به امیدی کـــه به او داشتی از قبل
ازشوق هم آغوشی اش عریان شده باشی

هر روز تفأل بزنی تا که ســـر انجام
بامعجـــزه ای حافظ دیوان شده باشی

از بس که به او دل بدهی در غزل خود
دلبستـه ترین شاعر ایران شده باشی

یکباره بفهمی که دلش پیش دلت نیست
پر پر شده ی حس پریشان شده باشی

از اوج بیفتی و سـر از خـاک دراری
با خاک مصیبت زده یکسان شده باشی

دلتنگ تر از ابر پر از بغض زمستان
ناچـار به باریدن باران شـده باشی

در سینه ی تو یخ بزند گرمی احساس
مانند بهاری که زمستان شده باشی

با اینکه زنی ،خسته و درمانده شبیه...
ولگـرد ترین مرد خیابان شده باشی

مأیوس شوی شِکوه کنی اَشک بریزی...
درگیـر تب و گفتن هذیـان شده باشی

درخلوت پر وحشت شبهــــای خیالت
همبستر یک گرگ بیابان شده باشی

شیطـــان بشود عاشق معصومیت تو
در پنجه ی ابلیس به زندان شده باشی

ازهم بدری سینه ی پر سوز خودت را
مثل جسدی مرده و بی جان شده باشی
***
با قلب پر از عشق شوی راهی تهران
از آمدن خویش پشیمان شده باشی...

فرشته خدابنـده

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

کفش ها را به پا کن و برخیز
کوله را روی دوش خود بگذار
جاده چشم انتظار زائرهاست
با دم یا علی قدم بردار

لشکر آخرالزمانی یار
می رود صف به صف به کرب و بلا
معنی عاشقی خلاصه شده
در مسیر نجف به کرب و بلا

هم نفس با فرات باید شد
قطره شو رهسپار دریا شو
همقدم با سکینه و زینب
زائر نور چشم زهرا شو

موج باید شویم و بی آرام
بر دل سنگ صخره باید تاخت
در سپاه حسین جایش نیست
هر که شمر زمانه را نشناخت

در مسیر زیارت مولا
با رباب و سکینه هم قدمی
در سلام ات به او نیابت کن
از شهید مدافع حرمی

تا قیام قیامت آزاد است
هر که افتاده است در بندش
خیل زوار اربعین حسین
شد نوید ظهور فرزندش

سید علیرضا شفیعی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

همه از هر کجا باشند از این راه می آیند
به سویت ای امین الله خلق الله می آیند

صف جن و ملک با زائرانت هم قدم هستند
به عشقت از عوالم خیل خاطرخواه می آیند

زمین سرمست راه افتاد و بر ما راه آسان شد
زمین و آسمان با زائرانت راه می آیند

ببین شانه به شانه هم سفید و هم سیاه اینجا
به شوق دیدن تو پا به پا، همراه می آیند

گروهی غرق توصیفند و مست مدح چشمانت
گروهی روضه خوان، با سیل اشک و آه می آیند

به شهرت میرسند و حال و روز شهر بارانی است
پر از بغضند و نم نم تا دم درگاه می آیند

مدار عاشقی سقاست، آغاز طواف از اوست
به سوی آفتاب آنجا به اذن ماه می آیند

قیامت کرده ای، انگار تصویری است از محشر
که دوشادوش هم نزدت گدا و شاه می آیند

نکیر و منکر از من گرچه زهر چشم میگیرند
به لطف گوشه چشمت آخرش کوتاه می آیند

سید محمد مهدی شفیعی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

کاش می شد کاشها را روی کاشی ها نوشت
تا مگر بر ذهن کاشیها حواشی ها نوشت

سالها از عشق شیرین، تیشه های کوهکن
روی سنگ صخره ها از پُرتلاشی ها نوشت

چهره اش را پنجه های خار خونی کرده بود
آنکه در ناگـفته ها از دلخراشی ها نوشت

بر درخـت نارون گنجشکِ خونین بال و پر
بارها بی پر زدن از سنگِ ناشی ها نوشت

حک نگردد آرزویی بعدها بر سنگ قبر
کاش میشد کاشها را روی کاشی ها نوشت

قد و بالای عسل وقتی که آمد در میان
میکل آنژ از مرمر و پیکر تراشی ها نوشت

علی قیصری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

اینجا کشیده ایم به شوق تو صف همه
سوی تو عازمیم به شور و شعف همه
ما تشنه ایم، تشنه ی صحرای طف همه
پای پیاده آمده ایم از نجف همه
تاریخ اگرچه فاصله انداخت بین ما
در راه عشق توست همه شور و شین ما

شد سهم ما امانت عشق تو از الست
یعنی که دین ما به تو از روز اول است
پاهای خسته ای که پر از زخم و تاول است
اجمالی از تلاطم شوقی مفصل است
ما زایران کوی تو هستیم از قدیم
با هر قدم به روی خطایی خطی زدیم

این کهکشان که چرخ زنان بر مدار توست
این قطره ها که مقصدشان جویبار توست
این سیل جمعیت که چنین رهسپار توست
از هر نژاد و رنگ و زبان بیقرار توست
هر بیدلی شده ست مسافر به شوق تو
از شرق و غرب آمده زائر به شوق تو

ما از فرات غسل زیارت گرفته ایم
پیش تو در بهشت اقامت گرفته ایم
از چشم تو برات شفاعت گرفته ایم
از خون وضو برای شهادت گرفته ایم
عشق تو را نشان به زمین و زمان دهیم
آخر در این مسیر به پای تو جان دهیم

دارد همیشه شور تو جریان در این مسیر
ما بگذریم یکسره از جان در این مسیر
در یاد ماست پیر جماران در این مسیر
حس میشود حضور شهیدان در این مسیر
ما نایب الزیاره ی خیل شهیدها
نزد تو آمدیم امام امیدها

سید علیرضا شفیعی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

ازاین مولود فرُّخ پی هزارو چارصد سال است
زمین دور خودش می گردد و بسیار خوشحال است

فقط این جمله در تایید میلاد نبی کافی ست
که شیطان از نزولش تا همیشه ناخوش احوال است

زمین و آسمان مکه طوری نور بارانند
که دیدار دوتاشان هم تماشا هست هم فال است

پریشان کرده ایران رابه وقت آمدن این طفل
که خاموشی و خشکیدن دراین اجلال،اقبال است

محمد یا امین یا مصطفی یا احمد و محمود
من اَر گنگم جهان هم در بیان او کر و لال است

به پایش ریختند از نورها آن قدر از بالا
که سینه ریز خورشید این وسط ناچیز ْمثقال است

نگهبان دارد اسمش از پس و از پیش حتی او
برایش حضرت از پیش است و صَلّوا هم به دنبال است

جهان را می زند برهم چنین اسمی که پایانش
به علم جَفْر، دست میم روی شانه ی دال است

به رخ در جاذبه لب دارد و در دافعه لَن را
که پایین لبش نقطه ست و بالای لبش خال است

اگرچه نیستم مثل قَرَن گرم اویس اما
دلم از عشق تو مثل فلسطین است اشغال است

اگر امروز آغاز است بر دین خدا با تو
غدیر خم ولیکن روز اتمام است و اکمال است

تَرَک برداشت ایوان مدائن پیش تو یعنی
که ایوان نجف بر مشکلات شیعه حلّال است

هم اکنون مستم و این شعر تا روز جزا مست است
ملاک سنجش افراد، قطعا سنجش حال است

به پایان آمد این ابیات اما خوب می دانم
هنوز این شعر در وصف محمد میوه ی کال است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

باران ز دل ابر منظم که می افتد
تسبیح الهی ست دمادم که می افتد

یک قطره علی گوید و یک قطره محمد
باران به تن باغچه نم نم که می افتد

چون برگ درختی ست به پاییز دل من
در زیر قدم های تو کم کم که می افتد

در رتبه نشد چون عرق گریه کنانت
از دیده ی گل قطره ی شبنم که می افتد

خشنودی حق است به صوت صلواتت
وقتی که جلی باشد و درهم که می افتد

وقتی که تو گفتی همه جا،ذکر علی را؛
می گوید و پا می شود آدم که می افتد

تنظیم شود با صلواتی و به ذکرت؛
بالا برود یکسره قندم که می افتد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

ملاک چیست؟ نبی؟یا ولی ست؟ یاهردو؟
اگرچه ما به خدا می رسیم با هردو

رئیس مذهب ما و رئیس مکتب ما
رسیده‌اند به هم پس از ابتدا هردو

پر از صفات جمالی یکی یکی هریک
پر ازصفات جلالی دوتا دوتا هردو

چه قدر سعی نمودند سمتتان باشند
به وقت سعی همین مروه و صفا هردو

دوتا نبیِّ ولی و دوتا ولیِّ نبی
به حق که ناظر وحی اند در حرا هردو

به غیر خویش و به جز آل خویش،محترمند
فقط به خاطر زهرا برای ما هردو

ز نامهای خدا بیشتر علی گفتند
همین که ذکر گرفتند بارها هردو

رسیده‌اند به سرمایه ی رضایت حق
فقط به خاطر ذکر رضا رضا هردو

اگرچه هردویشان بوده‌اند زهرایی
هزار شکر ندیدند کوچه را هردو

وَ در ارادت ما و شما همین بس که؛
گریستید به صحرای کربلا هردو

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

سلام بر تو ای رسول! نه! علیکم السلام
که پیشتازِ هر سلامی و شروعِ  هر کلام

تو می‌رسی و من نشسته‌ام که خوش نداشتی
کسی به پایت ای بزرگ! پا شود به احترام

به پای تو که ایستاده آسمان به حرمتت
تویی که پیشِ دخترت همیشه می‌کنی قیام!

تبسّمت جوابِ خشم‌ها و کینه‌های دهر
فقط نگاه کن!  سکوتِ تو پُر است از پیام

یتیم بودی و پدر شدی برای امّتی
مسیح هم نمی‌رسد در امتش به این مقام

نمازها به نامِ نامی‌ات عروج می‌کنند
فقط به عشقِ نام تو بلال می‌رود به بام

صراطِ مستقیم می‌شود مسیرِ کوچ تو
و روح زندهٔ تو می‌شود دوازده امام...

انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

شب که پریشان بشود زلفِ خمِ سیاه تو
خیره شود ستاره ها بر رخ مثلِ ماه تو

عشق من از روز ازل چهره ی زیبای تو بود
تا چه به روزم آورد چشم و لب و نگاه تو

ترسم اگر نیمه شبی چاره ی دردم نکنی
بی حــد و اندازه شود آه من و گناه تو

منتظرم که لحظه ای حلقه ی در را بزنی
تا غزل و شعرِ تری سر ببُرم به راه تو

از هیجان و وسوسه سعیِ دوباره می کنم
تا بزنم شاخه گلی بر لبه ی کلاه تو

سهواً اگر کنی گذر کوچه ی بن بست مرا
بغل بغل ببوسمت آنـدم از اشتباه تو

مونس شبهای منی جانِ عسل، در بگشا
شیفته ی آشفته دلی آمـده در پناه تو

علی قیصری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران