هم‌قافیه با باران

۴۶ مطلب با موضوع «شاعران :: رهی معیری» ثبت شده است

من کیستم ، ز مردمِ دنیا رمیده‌ای
چون کوهسار ، پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل ، چو خرمن آتش گرفته‌ای
وز اشک غم ، چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو ، به ماتم نشسته‌ای
چون صبح از غم تو ، گریبان دریده‌ای

سر کن نوای عشق ، که از های و هوی عقل
آزرده ام ؛ چو گوش نصیحت شنیده‌ای

رفت از قِفای او ، دلِ از خود رمیده ام
بی تاب تر ز اشکِ به دامن دویده‌ای

ما را چو گردباد ، ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و ، خاطر ناآرمیده‌ای

بیچاره‌ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ، ز شاخِ بریده‌ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
مانَد شَفَق ، به دامنِ در خون کشیده‌ای

با جان تابناک ، ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطره ی اشکی ز دیده‌ای...

رهی معیری
۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم؟

چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم

لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟
و آن مایهٔ آرام کو؟تا چاره سازد مشکلم

در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم

در عشق و مستی داده‌ام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانه‌ام یا عاقلم

چون اشک می‌لرزد دلم از موج گیسویی رهی
با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم

رهی معیری

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

بس که جفا ز خار و گل، دیده دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن، پای برون کشیده ام

شمع طرب زبخت ما، آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان ما، عشق به جان خریده ام

حاصل دور زندگی، صحبت آشنا بود
تا تو زمن بریده ای، من زجهان بریده ام

تا به کنار بودیَم ، بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام

تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام

چون به بهار سر کند لاله زخاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام

یا ز ره وفا بیا، یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام

رهی معیری

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران
در قدح عکس تو، یا گل در گلاب افتاده است؟
مهر در آئینه، یا آتش در آب افتاده است؟

بادهٔ روشن، دمی از دست ساقی دور نیست
مـاه، امشب همنشین با آفتاب افتاده است

خفته از مستی بدامان ترم آن لاله روی
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است

در هوای مردمی، از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است

طی نگشته روزگار کودکی، پیری رسید!
از کتاب عمر ما، فصل شباب افتاده است

نیست شبنم این که بینی در چمن، کز اشتیاق
پیش لبهایت، دهان غنچه، آب افتاده است

آسمان در حیرت از بالانشینی های ماست
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است

گوشه عزلت بود سر منزل عزت، رهی
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است...

رهی معیری
۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران
این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است

دریا دلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است

آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ
این سیمگون ستاره بدامان نداشته است

رهی معیری
۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است

در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است

امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است

دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است

غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است

رهی معیری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه جان بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفل گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

کیم من ،آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

رهی معیری
۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم
 
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم
 
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم
 
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
 
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم 

رهی معیری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۲
هم قافیه با باران

دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم

اشک سیمینم به دامن بود، بی سیمین تنی
چشم بی خوابی، ز چشمِ نیم خوابی داشتم

سایهء اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگِ شب، بی آفتابی داشتم

خانه از سیلابِ اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه، از موجِ دریا چون حبابی داشتم

محفلم چون مرغِ شب، از نالهء دل گرم بود
چون شفق از گریهء خونین، شرابی داشتم

شِکوه تنها از شب دوشین ندارم، کز نخست
بخت ناساز و دلِ ناکامیابی داشتم

نیست ما را پایِ رفتن از گرانجانی، چو کوه
کاش کز فیضِ اجل، عمرِ شهابی داشتم

شادی از ماتم سرایِ خاک میجُستم رهی
انتظارِ چشمهء نوش از سرابی داشتم!

رهی معیری

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

دلِ زودباورم را، به کرشمه‌ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد، تو به ناز خود فزودی

به هم اُلفتی گرفتیم، ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نِه‌ای که بودی

من از آن کِشم ندامت، که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی، که وفایم آزمودی؟

ز درون بُوَد خروشم، ولی از لبِ خموشم
نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی

چمن از تو خرّم، ای اشکِ روان که جویباری
خجل از تو چشمه، ای چشم رهی که زنده رودی

رهی معیری

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۹
هم قافیه با باران

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
 
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
 
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
 
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
 
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
 
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
 
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
 
رهی معیری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

بی روی تو گشت لاله گون مردم چشم
بنشست ز دوریت به خون مردم چشم

افتادی اگر ز چشم مردم چون اشک
در چشم منی عزیز چون مردم چشم

رهی معیری

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۶:۴۸
هم قافیه با باران

همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
 

رهی معیری

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۱
هم قافیه با باران

ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
خار و خس وجود به سیلاب داده ایم

رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم

آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم

در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم

کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم

رهی معیری 

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۰
هم قافیه با باران

آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست

مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست

آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست

قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست

همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خاک
گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست

ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم؟
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست

در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست

بر دل پاکان نیفتد سایه آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست

نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست

رهی معیری

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی....

رهی معیری

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۵
هم قافیه با باران

بس که جفا ز خار و گل، دیده دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن، پای برون کشیده ام

شمع طرب زبخت ما، آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان ما، عشق به جان خریده ام

حاصل دور زندگی، صحبت آشنا بود
تا تو زمن بریده ای، من زجهان بریده ام

تا به کنار بودیَم ، بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام

تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام

چون به بهار سر کند لاله زخاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام

یا ز ره وفا بیا، یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام

رهی معیری

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران
چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟
شب فراق به پایان مگر نمی آید؟

جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولی ز گمشده من خبر نمی آید

شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمی آید

تو را بجز به تو نسبت نمیتوانم کرد
که در تصور از این خوبتر نمی آید

طریق عقل بود ترک عاشقی دانم
ولی ز دست من این کار برنمی آید

بسر رسید مرا دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران بسر نمی آید

منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش
که ناله در دل گُل کارگر نمی آید

ز باده فصل گُلم توبه میدهد زاهد
ولی ز دست من این کار برنمی آید

دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی
که هرکه رفت ازین ره دگر نمی آید

رهی معیری 
۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم
تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را
بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند
میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی


رهی معیری

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران

به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش
به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را
به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟
بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش


 رهی معیری

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران