هم‌قافیه با باران

۲۱ مطلب با موضوع «شاعران :: معینی کرمانشاهی» ثبت شده است

آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه ی رنج دگران نیست

راز دل ما پیش کسی باز مگوئید
هر بی بصری با خبر از بی خبران نیست

غافل منشینید ز تیمار دل ریش
این شیوه پسندیده صاحب نظران نیست

ای همسفران باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

ما خسته دلان از بر احباب چو رفتیم
چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست

ای بی ثمران سرو شما سبز بماند
مقبول بجز سرکشی بی هنران نیست

در بزم هنر اهل سیاست چه نشینند
میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست

رحیم معینی کرمانشاهی

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها
وین منم مرده در آغوش فراموشیها

آن تویی گوش بتحسینگر عشاق جمال
وین منم چشم بدروازه ی خاموشیها

آن تویی ساخته از نقش دلاویز وجود
وین منم سوخته در آتش مدهوشیها

آن تویی چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وین منم پرده نگهدار خطا پوشیها

آن تویی گرم زبانبازی بیگانه فریب
وین منم دوست زکف داده زکم جوشیها

آن تویی خفته بصد ناز بر این تخت روان
وین منم خسته صد درد ز پر کوشیها

آن تویی پای به هر چشم وقدم بوست خلق
وین منم خم شده از رنج قلمدوشیها

تا ترا خاطر جمعی است غنیمت می عشق
که نداری خبر از محنت مغشوشیها

پاک لوحی چو بر این خلق خوش آیند نبود
به کجا نقش زنم اینهمه مخدوشیها

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۷:۵۹
هم قافیه با باران

نفرین ابد بر تو ، که آن ساقی چشمت
دردی کش خمخانه ی تزویر ریا بود
پرورده مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود

نفرین ابد بر تو ، که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو ، که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی

نفرین بستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه ترا غره بزیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک ، آینه حسن تو گردد
کاینگونه ترا مست ز شیدایی خود کرد

این بود وفا داری و ، این بود محبت؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش ، که در آن محفل دلساده فریبت
بر سر در خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت

دیوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را ، کز سخن افتی
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی و ، در پای من افتی

دیوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش ترا با همه نیرنگ ، بصد رنگ
چون صورت بی روح ، بدیوار کشیده

تنها بگذارم ، که در این سینه دل من
یکچند ، لب از شکوه ی بیهوده ببندد
بگذار ، که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و ، یک بار بخندد

ساکت بنشین ، تا بگشایم گره از روی
در چهره من ، خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم ، که در این موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو ، پیداست

من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو ، با من ننشیند
باید تو زمن دور شوی ، تا که جهانی
این آتش پنهان شده را ، باز ببیند

رحیم معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

منظور چه از خلق جهان بانی ما داشت ؟
کاینگونه سر بی سر و سامانی ما داشت

هر لحظه اجل خنده پر معنی و تلخی
بر این همه مغروری و نادانی ما داشت

خرم دل آنمرغ، کزین دام رها گشت
جز غم چه ثمر زندگی فانی ماداشت

هر ساز شنیدیم که سوزی بدل افکند
دیدیم اثر از ناله پنهانی ما داشت

تنها ره صحرای جنون عقده گشا بود
مجنون خبر از سر بگریبانی ما داشت

آشفتگی بید صفا بخش چمن بود
گاهی که شباهت به پریشانی ما داشت

بگذشت خلیل از پسر اندر ره معشوق
ای کاش پدر هم ، سر قربانی ما داشت

افسوس که این مرغ سبک روح دل ما
گر داشت غم ، از درد گرانجانی ما داشت

یک عمر امید دمی آزاد پریدن
در کنج قفس ، این دل زندانی ما داشت

معینی کرمانشاهی

۱ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۸
هم قافیه با باران

بانتظار نبودی ز انتظار چه دانی؟
تو بیقراری دلهای بیقرار، چه دانی؟

نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی، از این دوکار ، چه دانی؟

هنوز غنچه نشکفته ای بباغ وجودی
تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی

تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی

چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی

درون سینه نهانت کنم زدیده مردم
تو قدر این صدف ای در شاهوار، چه دانی

تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی

تو خود عنان کش عقلی و دل بکس نسپاری
زمنکه نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

روی دیدار توأم نیست، وضو از چه کنم؟
دیگر این جامه صد وصله رفو از چه کنم؟

قید هستی ، همه جا همره من می آید
با چنین نامه سیاهی ، به تو رو از چه کنم؟

من که مجنون نشدم ، دشت به دشت از چه روم ؟
نام لیلا چه برم ؟ کوی به کوی از چه کنم ؟

خود فریبی به چه حد ؟ خسته شدم زینهمه رنگ
من که درویش نیم ، این همه هو از چه کنم؟

من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو ، از چه کنم؟

هر دم از رهگذری زنگ سفر می شنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو ، از چه کنم.

روی به هر سوی کنم ، نقش تو آید به نظر
روی گفتار ، به یک قبله بگو از چه کنم ؟

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

کو چنان بختی ؟ که یکدم بی من و ما بینمت
چشم هم ، باید نباشد بین ما ، تا بینمت

هر کجا هستی و ، من پنهانم اندر خویشتن
وازگون بختانه کوشم که پیدا بینمت

خود حجاب خویشم و سرگرم خودبینی چو شمع
با درونی اینچنین تاریک ، آیا بینمت ؟

مست گاهی می شوم ، شاید بمینا بینمت
خواب گاهی می روم ، شاید برویا بینمت

خاطرم جمع است ، کاندر جمع صد رنگان نه ای
عاشق تنهایی از آنم ، که تنها بینمت

خلوتی ده ، تا مگر با حال مستی خوانمت
حالتی ده ، تا مگر با قلب بینا بینمت

طور عشق اکنون که زد برقی چنین در سینه ام
حاجتی دیگر نمی بینم به سینا بینمت

چون جلال الدین چنانم مست کن ، کز بیخودی
دست و سر افشانده در شور غزلها بینمت

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران

تو زیبا نیستی من کلک زیبا آفرین دارم
تو شیدا نیستی من شور شیدا آفرین دارم

تو در بزم من این آوازه مستی به خود بستی
تو رسوا نیستی من بزم رسوا آفرین دارم

جنون گل کرد و مجنونی چو من از نو هویدا شد
تو لیلا نیستی من عشق لیلا آفرین دارم

در این گلزار از هر سو خرامد سرو آزادی
تو رعنا نیستی من چشم رعنا آفرین دارم

تو مشغول خود و من با تو در بیداری و خوابم
تو رویا نیستی من فکر رویا آفرین دارم

تو با شیرینی شعر من این سان مجلس آرایی
تو گویا نیستی من طبع گویا آفرین دارم

تو سود اشک من هستی که جوشان تر ز دریایی
تو دریا نیستی من اشک دریا آفرین دارم

تو را چون طور و خود را همچو موسی درسخن دیدم
تو سینا نیستی من برق سینا آفرین دارم

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

خانمانسوز بُوَد، شعله آهی گاهی
ناله‌ای می‌شکند پشت سپاهی، گاهی

گر مقدر بشود، سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته براهی، گاهی

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی، گاهی

هستیم سوختی از یک نظرای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی، گاهی

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بود از بخت سیاهی، گاهی

عجبی نیست، اگر مونس یاراست رقیب
بنشیند بر گل هرزه گیاهی، گاهی

چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوق گناهی، گاهی

اشک در چشم، فریبنده‌ترت می‌بینم
در دل موج ببین صورت ماهی، گاهی

زرد رویی نبود عیب، مرانم ازکوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی، گاهی

دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفان زده سنگی است پناهی، گاهی


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۷
هم قافیه با باران

از ندامت سوختم ، یا رب گناهم را ببخش 

مو سپید از غم شدم،روی سیاهم را ببخش 

ظلم را نشناختم ، ظالم ندانستم که کیست 

گوشه چشمی باز کردم ،اشتباهم را ببخش 

ابر رحمت را بفرما ، سایه ای آرد به پیش 

این سر بی سایبان بی پناهم راببخش 

از گلویم گر صدایی نابجا آمد برون 

توبه کردم، سینه پر اشک وآهم را ببخش 

خورشید دگر نور دلاویز ندارد 

مه پرتو مات هوس انگیز ندارد 

در باد بهاری زبس آشوب خزان است 

گل وحشتی از غارت پاییز ندارد

 

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

مدار چرخ، به کجداریش نمی ارزد 

دو روز عمر،به این خواریش نمی ارزد 

سیاحت چمن عشق،بهر طایر دل 

به خستگی و گرفتاریش نمی ارزد... 

نوازش دل رنجیده ام مکن ای عشق 

که خشم یار به دلداریش نمی ارزد 

به نقش ظاهر این زندگی،چه می کوشید 

بنا شکسته،به گلکاریش نمی ارزد 

بگو به یوسف کنعان،عزیز مصر شدن 

به کوری پدر و زاریش نمی ارزد 

در این زمانه مجویید از کسی یاری 

که خود به منت آن یاریش نمی ارزد

 

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم 

همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم 

شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد 

گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم 

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی 

برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم 

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها 

غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم 

بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم 

نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم 

از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد 

که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم 

تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم 

خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

نباشم گر در این محفل دیوانه ای کمتر 

خوش آن روزی ز خاطرها روم افسانه ای کمتر 

تو ای سقف کبود آسمان بر سر خرابم شو 

پرسـتویی نهان در تیر کوب خانه ای کمتر 

در کنــار آشنایان 

در مـیـان بـی وفـایـان 

گر من بیدل نباشــم 

شمـع هـر محــفل نبــاشـم 

عاشـقی دیوانه کمتر ناله ای مسـتانه کمتر 

آتشی گر برفـروزد گوشه ی کاشانه ی من 

نیمه شب از غم بسوزد جسم چون پروانه ی من 

مست و مدهـوشی سحـرگه 

بر در میخانــه کـمتر 

از من بگذر که این مجنون پی لیلا گرفته 

دل از کف داده ای اکنون ره صحرا گرفته 

شعله ور ای عشق رسوا آمدی تا من بسوزم 

آمدی با این همه غم تا چنین آید به روزم 

گر سرآید سو ز و سازم این همه شوق و نیازم 

شکوه ای کم ناله ای کم 

قصه ی بی انتـها با دو صد افسانه کمتر


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

تا به کی در کار دل باید چنین دیـوانه بازی
تا به کی این عاشـقی این بی دلی این بی نیازی

تا به کی این تا بـه کی این تا به کی گفتن خدایا
تا به کی در زندگی افسانه ی بیهوده سازی

زندگی پوچ و جهان پو چ گردش چرخ زمان پوچ
آن بهار و این خـزان پوچ هر چه پیدا و نهان پوچ

در چنین پوچی من از دنیا چه خواهم
از دل دیـوانه ی رسوا چه خواهم

مستم بدان سر باز سر دیگر ندانم
شبگرد عشقـم تا سحر دیگر نمانم

این سرگذشـت کهنه ی عشق و جنـون را
من قهرمانش هستم و دیگر نخوانم


معینی کرمانشاهی

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

یا رب دیگر طاقتم طی شـد یا بسوزانم یا نجاتم ده 

عاشق عاشق گشته ام یا رب یا بکش دیگر یا حیاتم ده 

من کجا او کجا 

نه او خبر ز من دارد نه من نشان از او دارم 

من جدا او جدا 

به سینه سوز غم دارم به دیده اشک خون بارم 

روز و شـب نصـیب من آه آتشـین بود 

صبح و شـام عاشقان وای اگر چنین بود 

من آتشی ز خون دل به سینه دارم 

چه هـم دمی ببین نشسته در کنارم 

مکن فغان ای دل در این جهان ای دل 

دوای درد آنـگه پیدا شود 

که عاشَـق از هـجران رسو ا شود 

حکایتی اگر از این زمانه گفتم 

به یاد آن گذشـته این تـرانه گفـتم


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۸
هم قافیه با باران

کجا سفر رفتی؟ که بی خبر رفتی 

اشکم را چرا ندیدی؟ از من دل چرا بریدی؟ 

پا از من چرا کشیدی؟ 

که پیش چشمم ره دگر رفتی! 

بیا به بالینم! که جان مسکینم 

تاب غم دگر ندارد، جز بر تو نظر ندارد 

جان بی تو ثمر ندارد 

مگر چه کردم که بی خبر رفتی؟ 

چه قصه ها که از وفا گفتی با من! 

تو بی محبتی کنون جانا یا من؟! 

تو چنان شرر به خدا خبر ز خدا نداری 

رود آتش از سر آن سرا که تو پا گذاری 

سوز دلم را تو ندانی، آتش جانم منشانی 

با غمت در آمیزم، از بلا نپرهیزم 

پیش از آن برم بنشین، کز میانه برخیزم 

رو به تو کردم به خدا خو به تو کردم که هم آواز تو باشم 

دل به تو بستم به امیدت بنشستم که غزلساز تو باشم 

چه شود اگر نفس سحر خبری ز تو آرد 

به کس دگر نکنم نظر که دلم نگذارد 

رفتی و صبر و قرار مرا بردی! 

طاقت این دل زار مرا بردی!


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۷
هم قافیه با باران

جای آن دارد که چندی هم ، ره صحرا بگیرم

سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

مو به مو دارم سخنها نکته ها,از انجمنها

بشنو ای سنگ بیابان بشنوید ای باد و باران

با شما همرازم اکنون با شما دمسازم اکنون

شمع خود سوزی چو من در میان انجمن

گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد

یک چنین آتش به جان مصلحت باشد همان

با عشق خود تنها شود تنها ، بسوزد

من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم

عاشق این شور حال عشق بی پروای خویشم

تا به سویش ره سپارم سر ز مستی برندارم

من پریشان حال و دلخوش با همین دنیای خویشم


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

من طالب وصلت نبودم 

گر سوی بامت پر گشودم 

گفتم مگر جویم تو را در خلوت دل 

دنبال دل افتاده ام منزل به منزل 

افتان و خیزان می روم صحرا به صحرا 

طوفان عشقم می کشد دریا به دریا 

کو آنکه داند مشکل من این محنت بی حاصل من 

تا کی خداوندا جدایی؟وای از منو و وای از دل من 

آن شور تو آن تاب من کو آن خلوت مهتاب من 

کو دیده بی خواب من کو آن دل بی تاب من کو؟ 

آن حالت آشفته ام کو راز به عالم گفته ام 

کو اشک چون سیلاب من آن دیده بی خواب کو؟


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۲
هم قافیه با باران

می گریم و می خندم

دیوانه چنین باید

میسوزم و میسازم

پروانه چنین باید

می کوبم  ومی رقصم

می نالم و می خوانم

در بزم جهان شور

مستانه چنین باید


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۱
هم قافیه با باران

مرغ محبتم من ، کی آب و دانه خواهم
با من یگانگی کن ، یار یگانه خواهم

شمعی فسرده هستم ، بی عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهی سوز شبانه خواهم

افسانه محبت ، هر چند کس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زین فسانه خواهم

بام و دری نبینم ، تا از قفس گریزم
بال و پری ندارم ، تا آشیانه خواهم

تا هر زمان به شکلی ، رنگی بخود نگیرم
جان و تنی رها از ، قید زمانه خواهم

می آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بینم
مستی بهانه سازم ، گم کرده خانه خواهم


معینی کرمانشاهی

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران