هم‌قافیه با باران

۷۹ مطلب با موضوع «شاعران :: سعید بیابانکی» ثبت شده است

آدمی که کار دارد، کار می خواهد چه کار؟
خانه ی بی بام و در،  دیوار می خواهد چه کار؟
 
شاعری که شعر نو می گوید و شعر سپید،،
مثنوی یا مخزن الاسرار می خواهد چه کار؟
 
کاغذ او کاغذ سیگار باشد، بهتر است
شاعر اصلاً کاغذِ آچار می خواهد چه کار؟
 
هم سفید و هم خز است و هم مُد امروز نیست
مانده ام این ریش را «ستّار» می خواهد چه کار؟
 
آن صدای مخملی، بی ساز خیلی بهتر است
من نمی فهمم «حسن» گیتار می خواهد چه کار؟
 
حضرت مجنون فقط لیلی به دردش می خورد
در بیابان ها، کش شلوار می خواهد چه کار؟
 
سرزمین بی حساب و بی کتاب از هر نظر
در شگفتم مرکز آمار می خواهد چه کار؟
 
اصفهان خشک و بی آب و علف، در حیرتم
زنده رودش مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟
 
با دو لنز سبز، وقتی چشم رنگی می شود،
سینمای مملکت «گلزار» می خواهد چه کار؟
 
کارگردانی که سیمرغ بلورین برده است
من نمی دانم دگر اُسکار می خواهد چه کار؟
 
شاعری که بیت بیتِ شعرهایش آبکی ست
جمله ی «تکرار کن، تکرار» می خواهد چه کار؟
 
شوفری که با «یساری» روز و شب سر کرده است
پشت خاور، سی دی «عصّار» می خواهد چه کار؟
 
هشت تا گُل خورده این دروازه بان تیره بخت
من نمی فهمم دگر اخطار می خواهد چه کار؟
 
کار بسیار است و بی کاری کم و فرصت زیاد
واقعا کشور وزیر کار می خواهد چکار؟!

سعید ببابانکی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

به نام عشق که آغاز آدمیزادی است
به نام عشق که سرمایه ای خدادادی است

بگو که نفرت از این خاک رخت بربندد
که در قبیله ی ما عشق ارث اجدادی است

جهان در این دو کلام از ازل خلاصه شده است:
تمام ثروت عالم غم است یا شادی است

قفس براى کبوتر اگرچه سنگین است
اسارت است که سنگ بناى آزادی است

چه سربلند و سرافراز ایستاده هنوز
چنار پیر که دار و ندار آبادی است

سوار نیزه به دستم نگاه کن مستم
به چشم من همه آسیاب ها بادی است...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

پرنده‌ها همه در باد تار و مار شدند
نگاه‌ها همه از اشک جویبار شدند

مرا ببخش اگر واژه‌های معصومم
خبررسان خبرهای ناگوار شدند

مرا ببخش اگر روزنامه‌ها امروز
گریستند و غریبانه سوگوار شدند

کسی مرا برساند به آخرین پرواز
رسیده‌ها همه رفتند و ماندگار شدند

رسیده‌ و نرسیده هزار واژه‌ تلخ
برای مرثیه‌ای آتشین قطار شدند

«رسیده‌ها چه نجیب و نچیده افتادند»*
هزار باغ در این باد بی‌انار شدند

کجاست مرثیه‌سازی که نوحه ساز کند
برای این‌همه مادر که داغدار شدند

بیا بنفشه بکاریم دسته دسته کبود
به یاد باغچه‌هایی که بی‌بهار شدند

خبر درشت، خبر سنگدل، خبر این بود:
پرنده‌ها همه در آسمان غبار شدند….

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

ای مانده در محاصره ی سیم خاردار
ای کشور گرامی سرمایه دار دار

یک ذره از فشار اجانب به خود ملرز
ای کشور عزیز گروه فشار دار

اسباب عیش داری و کاری نمی کنی
نفت دلار دار ،سفیر بخار دار

درمان ما دو جرعه از آن زهرماری است
ما را ببر به میکده ی زهرمار دار

اندامم از فشار تورم بر آمده است
مانند ماه آخر نسوان بار دار

باید خیار کاشت عزیزم خیار شور
در شوره زار بایر لخت شیار دار

قدری هم التفات به قلاب ما کنید
ای ماهیان سنگدل خاویار دار

هم کاردان و کارشناسیم و کار دوست
ما را بدل کنید وزیران به کار دار...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۶
هم قافیه با باران
لاله در این بوستان خونین کفن افتاده است
حسن یوسف گوشه‌ای بی پیرهن افتاده است

هر گلی در این چمن سرمست می‌روید ز خاک
بس که در این باغ، جام از دست من افتاده است

از کجا می‌آیی ای بوی بهشتی کاین چنین
لرزه بر اندام آهوی ختن افتاده است؟

نامه‌ای در دست دارد از هزاران آشنا
این گل قاصد اگر دور از وطن افتاده است

بس که تاریک است این صحرا و دل‌ها داغدار
هر گلی امشب به فکر سوختن افتاده است

ای نسیم آهسته پا بگذار، چون هر گوشه‌ای
نسترن افتاده است و یاسمن افتاده است

سرجدا، پیکر جدا، این سرنوشت لاله هاست
این عقیق تر ببین دور از یمن افتاده است...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران
میهنم! ای موطن مردان نامیرا !
با توام! ای سرزمین راست قامت‌ها!
سر بلند از خان آتش سر برآوردی
خم به ابرویت نیامد از ملامت‌ها

میهنم! در قحط سال ناسپاسی‌ها
من تو را چون عطر باران دوست خواهم داشت
تا بروید دست‌های دیگری از من
دست‌های عاشقم را در تو خواهم کاشت

میهنم! ای سرزمین آسمان مردان!
ای که با خون یلان سرخ است تقویمت
قلب من، بی رشته و زنجیر پابندت
جان من بی‌منت و بی مزد تقدیمت

پا به پایت داس و خرمنکوب خواهم شد
داشت را، برداشت را وقف تو خواهم کرد
هر چه خواهم خواند را پای تو خواهم ریخت
هر چه خواهم کاشت را وقف تو خواهم کرد

میهنم از چارسوی این جهان چندی است
نارفیقان بر تو سنگ کینه می بارند
مادر اسطوره‌ای! هر جای این دنیا
مردمانت عاشقانه دوستت دارند...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۲:۱۲
هم قافیه با باران

باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

آتش به کام و زلفْ پریشان و سرخْ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاه کم‌سپاه که بی‌لشکر آمده...

بانگ «فَیا سُیُوفُ خُذینی»‌ست بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

ای تشنگانِ سوخته‌لب! تشنگی بس است
سر برکنید ساقی آب‌آور آمده

این ساقیِ علم به کفِ بی‌بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشان‌تر آمده...

آتش به خیمه‌های دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده

آبی نمانده، روزه بگیرید نخل‌ها
نخل امید رفته ولی بی‌سر آمده

جای شریف بوسهٔ پیغمبر خداست
این نیزه‌ای که از همه بالاتر آمده

آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته، به طشت زر آمده...

بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گُلِ از خون برآمده!

لب واکن از هم، ای تن بی‌سر، حسین من!
حرفی به لب بیار و ببین خواهر آمده...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است
همین یقین فروخفته در گمان شعر است

همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است

همین که می رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است

چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنی
که هم زمان غمِ نان، شعر و بوی نان، شعر است

تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد
همین که می چکد از چشم آسمان شعر است...

از این که دفتر شعرش هزار برگ شده است
بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است

به گوشه گوشه ی شهرم نوشته ام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است

خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه ی من
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۶
هم قافیه با باران

برپا شده است در دلِ من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی

عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته ام یار و همدمی

بر سیلِ اشک خانه بنا کرده ام ولی
این بیت سست را نفروشم به عالمی

گفتی شکار آتش دوزخ نمی شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دستهٔ زنجیرزن بکش
آشفته ام میان صفوفِ منظّمی

می خوانی ام به حکم روایات روشنی
می خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی الحجّه اش درست به پایان نمی رسد
تقویم اگر نداشته باشد محرّمی...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۶
هم قافیه با باران
‌شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم

ز همدلان سفر کرده‌ام سراغ بگیرم
به کوچه کوچهٔ زلف تو نامه‌ها بنویسم

دعا و شکوه به هم تاب خورد و من متحیر
«کدام را ننویسم کدام را بنویسم»؟  

هر آنچه را که نوشتم مچاله کردم و گفتم:
قلم دوباره بگیرم از ابتدا بنویسم

دو قطره خون ز لبت در دوات تشنه‌ام افتاد
که من به یاد شهیدان کربلا بنویسم

صدای پای قلم را شنید کاغذ و گفتم:
قلم به لیقه گذارم که بی‌صدا بنویسم

تو بی‌نشانی و کاغذ در انتظار رسیدن
که من نشانی کوی تو را کجا بنویسم

تو خود نشانی محضی تو خود دعای مجسم
برای چون تو عزیزی چرا چرا بنویسم؟

‌سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

شب آمد شب ماتم دیگری
سراغ من آمد غم دیگری

تلنبار شد در دل تنگ من
غم دیگری ماتم دیگری

میندازم ای موج چون صخره ها
به دامان نامحرم دیگری

بزن سیلی آبداری به من
بزن سیلی محکم دیگری

مرا زیرو رو کردی و ساختی
از آوار هایم بم دیگری

لگد کوب غم کن مرا و بساز
ز من چشمه زمزم دیگری

من از عالم دیگری آمدم
بنا می کنم عالم دیگری....

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

منم که چشم به راهم به بوی پیرهنی
«ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی»

عجب مکن که نمازم هزار تکه شده است
زده است تیشه به قدقامتم تراش‌تنی

شراب کهنه به جامم بریز ای ساقی
که ریشه کرده به جان و تنم غم کهنی

نمی‌برند از آیینه‌ام غبار ملال
نه سرو انجمن آرایی و نه انجمنی

نه سنگچین تنم را شرار شعله‌وری
نه آسمان دلم را شهاب شب‌شکنی

چه زنده‌های کمی مرده‌های بسیاری
مسافری برساند خبر به گورکنی

هلا چکامه‌سرایان دهن فرو بندید
مگر که خواجه بخواند برایمان دهنی:

«از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ یاسمنی»

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۰۱
هم قافیه با باران

بوسیدمت؛ لب و دهنم بوی گل گرفت
بوییدمت؛تمام تنم بوی گل گرفت

گل های سرخِ چارقدت را تکاندی و
گل های خشکِ پیرهنم بوی گل گرفت

با عطر واژه ها به سراغ من آمدی
شعرم،ترانه ام،سخنم بوی گل گرفت

از راه دور‌فاتحه ای دود کردی و
در زیر خاک ها کفنم بوی گل گرفت

تا آمدی، به میمنت بوی زلف تو
در باغ،یاس و یاسمنم بوی گل گرفت

ای امتزاج شادی و غم!در کنار تو
خندیدنم،گریستنم بوی گل گرفت

گَرد از کتابخانه ی من بر گرفتی و
تاریخ مرده و کهنم بوی گل گرفت

خونِ تو دانه دانه شبیه گل انار
پاشید بر شب و...وطنم بوی گل گرفت...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

بی رحمی است این که نخواهی ببینمت
می دانم اینکه چشم به راهی ببینمت

گیسوی خویش را یله کن بافه بافه کن
تا ماه تر میان سیاهی ببینمت

در شـام من ستـــاره دنبالـه دار باش
چرخی بزن که نامتناهی ببینمت

در چــاه سینــه ای دل غافـل چــه می کنی
بیرون بیا کبوتر چاهی ببینمت

در غرفه های نقش جهان چون صدا بپیچ
تا درشکوه و شوکت شاهی ببینمت

چندی است خـو گرفتـه دلــم با ندیدنت
عمری نمانده است الهی ببینمت...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

تیغ از سر خود غلاف برداشته است
شب پرده ی اعتکاف برداشته است

در پوست خود بدان نمی گنجیده است
این خانه اگر شکاف برداشته است....

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

آشنا بود لهجه اش؛ امّا
چهره اش را غریب می دیدم
چپقش را به من تعارف کرد
گفت:«دودی بگیر»خندیدم!

پیرمرد از محلّه ای گمنام
ساکن کوچه ای قدیمی بود
از تبارِ بهار و ابر و نسیم
مثل باران شب صمیمی بود

داغ بود و صمیمی و ساده
مثل احوالپرسی گرمی
اتوبوس از حرارت سخنش
داغ شد مثل کرسی‌ گرمی

درس یکرنگی و صداقت را
خواندم از خاطراتِ شیرینش
خط به خط شعرِ رنج پیدا بود
روی پیشانیِ پر از چینش

کاش این مرد در سفرها نیز
با منِ خسته همسفر می شد
بیشتر تا ببینمش،ای کاش
این خیابان درازتر می شد!

ولی افسوس پیرمرد غریب
مقصدش ایستگاهِ بعدی بود
حرف هایش به روشنایی آب
تازه چون این دو بیت‌ سعدی بود:

«طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سر بریدن نیست
ما خود افتادگان مسکینیم
حاجت تیغ بر کشیدن نیست»

لحظه ای بعد آن همه خوبی
رفت و قلبم گرفت جایش را
رفت و در گوش خویش،حس کردم
نرمیِ تک تک عصایش را

مثل گلدان پر طراوت عشق
سینه اش غرق در شکفتن باد
قامت او به استواری کوه
چپقش تا همیشه روشن باد!

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

چه شد چه شد که زمین و زمان در آتش سوخت
که بام خاطره ها ناگهان در آتش سوخت

به آبیاری گل های تشنه آمده بود
شراره خیمه زد و باغبان در آتش سوخت

میان آتش و خون بانگ یاعلی برخاست
صلات ظهر صدای اذان در آتش سوخت

از این بلا نه فقط سوخت جان مردم شهر
که جان سوختگان جهان در آتش سوخت

به ابر گفت ببار و به برف گفت بموی
گمان کنم جگر آسمان در آتش سوخت

بگو سیاه بپوشد بهار از این ماتم
لباس عید همه کودکان در آتش سوخت

چه درد و داغی از این درد و داغ بالاتر
ببین فرشته آتش نشان در آتش سوخت

پی نشاندن این درد و داغ طاقت سوز
هزار قافله اشک روان در آتش سوخت

بس است ،روضه آتش  دگر مخوان شاعر
که خیمه خیمه دل عاشقان در آتش سوخت...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران
عشق از من و نگاه تو تشکیل می‌شود
گاهی تمام من به تو تبدیل می‌شود

وقتی به داستان نگاه تو می‌رسم
یکباره شعر وارد تمثیل می‌شود

ای عابر بزرگ که با گامهای تو ...
از انتظار پنجره تجلیل می‌شود

تا کی سکوت و خلوت این کوچه‌های سرد
بر چشم های پنجره تحمیل می‌شود؟

آیا دوباره مثل همان سالهای پیش
امسال هم بدون تو تحویل می‌شود؟

بی شک شبی به پاس غزلهای چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می‌شود

آنروز هفت سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می‌شود

زهرا بیدکی
۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۳
هم قافیه با باران

دلم گرفته،هوای بهار کرده دلم
هوای گریهٔ بی اختیار کرده دلم

رها کن از لبِ بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شبِ دنباله دار کرده دلم

بیا!بیا! که برای سرودن بیتی
هزار واژهٔ خونین قطار کرده دلم

به هر تپش که نفس تازه میکند باری
مرا به زیستن امیدوار کرده دلم

کنون که آخر پیری!نمانده‌ دندانی
غزالِ خوش خط و خالی شکار کرده دلم

بخند! ای لبِ خونین! لبِ ترک خورده!
دلم شکسته،هوای انار کرده دلم...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران
شب است و باغچه‌‌های تهی ز میخک من
و بـــوی خاطــــره‌‌ها در حیــــاط کوچک من

حیاط خلوت من از سکوت سرشار است
کجاست نغمه غمگینت ای چکاوک من؟

به سکّه سکّه اشکم تو را خریدارم
تویی بهــای پس‌اندازهای قلّک من

بگیر دست مرا ای عـــروس دریایی
بیا به یاری دنیای بی عروسک من

تورا به رشته‌ای از آرزو گـره زده‌اند
به پشت پنجره سینه مشبّک من

کسی نیامده - حتّی کلاغ‌‌های سیاه –
به قصد غارت جالیــــز بی مترسک من

کبوترانه بیـــا تخـــم آشتـــــی بگذار
میان گودی انگشت‌‌های کوچک من

شب است و خواب عمیقی ربوده شهر مرا
کجــاست شیطنت کودکـــی و سوتک من؟

بترس ازاین همه لولو که پشت پنجره اند
بخواب شعر قشنگم، بخواب کودک من...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران