به جان کندن وداعت می کنم حافظ، خداحافظ
ثنا خوان توام تا زندهام اما یقین دارم
که حقّ چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ
تو صاحبْ خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حدّ هر گدا حافظ
به روی سنگ قبر تو نهادم سینهای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشیست
تهی کن خرقهام از تن که جان باید فدا حافظ
تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
مگر دل میکَنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ، خداحافظ...
شهریار