هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب با موضوع «شاعران :: سجاد سامانی ـ سعید سلیمان پور» ثبت شده است

تو پادشاهی و من مستمند دربارم
مگر تو رحم کنی بر دو چشم خون‌بارم

مرا اگر به جهنم بیفکنی ای دوست
هنوز نعره برآرم که دوستت دارم...

ردای عفو، برازندۀ بزرگی توست
وگرنه من به عذاب تو هم سزاوارم

امید من به خطاپوشی تو آنقدر است
که در شمار نیاید گناه بسیارم

تو را به فضل تو می‌خوانم و امیدم هست
اگر به قدر تمام جهان خطاکارم ...

سجاد سامانی

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

چیزی از عشق بلاخیز نمی‌دانستم
هیچ از این دشمن خونریز نمی‌دانستم

در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم؟ شیوۀ پرهیز نمی‌دانستم

گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟
گفت من نام تو را نیز نمی‌دانستم

بغض را خندۀ مصنوعی من پنهان کرد
گریه را مصلحت‌آمیز نمی‌دانستم

عشق اگر پنجره‌ای باز نمی کرد به دوست
مرگ را اینهمه ناچیز نمی‌دانستم

سجاد سامانی

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۰
هم قافیه با باران

چه با دلهای ما دلدادگان کردی که مدت‌هاست
به هر جا می‌رویم از دلبری‌های تو صحبت‌هاست

چه سحری می‌تواند عشقمان را جاودان سازد؟
مگو عادت، که شرط عشق‌ورزی ترکِ عادت‌هاست

به یاد مرگ در پاییز بیش از پیش می‌افتم
که در افتادن برگ درختان، درس عبرت‌هاست

دلم چون صخره محکم بود، اما عشق کاری کرد
که این ویرانه مدت‌هاست محتاج مرمت‌هاست

رقیبم گیسوانت را به دست آورد، غمگینم
که با آن مرد نعمت‌ها و با این مرد حسرت‌هاست . .

‌سجاد سامانی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

شادمان گفتی از آن عاشق تنها چه خبر
خبری نیست، بپرس از غم دنیا چه خبر؟

خاطرم هست رقیبان پر از کینۀ من
همنشینان تو بودند، از آنها چه خبر؟

همه لب‌تشنه ، تو دریایی و من ماهی تنگ
از کنارآمدگان با لب دریا چه خبر؟

زاهدی دست به گیسوی رهای تو رساند
عاشقی گفت که از عالم بالا چه خبر؟

باز دیروز به من وعدۀ فردا دادی
آه پیمان شکن از وعدۀ فردا چه خبر؟

سجاد سامانی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

مانند من که در غم دیدار گریه کرد؟
بر شانه خیالی دلدار گریه کرد ...

آهندلی، وگرنه غزلهای خویش را
بر کوه سخت خواندم و بسیار گریه کرد...

صبحی که خواب من به حضور تو روشن است
باید به حال مردم بیدار گریه کرد !

باران حکایتیست که ابری دعاکنان
بر پای‌بستگان گرفتار گریه کرد

از بغض من مرنج، که این عاشق صبور
"صد"بار دل شکستی و "یک" بار گریه کرد ...

سجاد سامانی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

الا آیینه‌ی روی تو آیین وفاداران !
به گرد حلقه‌ی موی تو می‌گردند بسیاران

به شوق گوشه‌ی چشم تو غوغایی‌ست در عالم
طبیبی چون تو را هر گوشه می‌خوانند بیماران

گلوی کوچکی زان پس عیار پایمردی شد
که از طفل تو عیّاری بیاموزند عیّاران ...

تو ای خون خدا سوی خدایت بازمی‌گردی
که یاران بیدل اویند و او دلداده‌ی یاران ...

به نوری خاطرم جمع است در تاریکی دنیا
مگر با او رهایی یابم از جمع گرفتاران ...

سجاد سامانی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن !
گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن !

گفتی آیا در توانت هست از من بگذری؟
گفتم آری می توانم ... بشنو و باور مکن !

عشق اگر افسانه  می سازد که در زندان دل
چند روزی میهمانم ، بشنو و باور مکن !

در جواب نامه فرهاد اگر شیرین نوشت:
"با همه نامهربانم" ، بشنو و باور مکن !

گاه اگر در پاسخ احوال پرسی های تو
گفته بودم شادمانم ، بشنو و باور مکن !

سجاد سامانی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن

درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن

دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد
از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن

سرمستی صواب اگر کارساز نیست
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن

اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

سجاد سامانی
۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

به عقل سر بسپارم، دعاى خلق این است
روا مباد دعایى که عین نفرین است

رهایم از هوس دیدن بهشت، که عشق
طمعْ بریدن از این سفره هاى رنگین است

اگرچه دین مرا گیسوى رهاى تو برد
کسى که بنده ى موى تو نیست بى دین است

تو هم تحمل اشک مرا نخواهى داشت
مخواه گریه کنم، بغض ابر سنگین است

وداع کردى و گفتى که بازمیگردى
چقدر لحن تو وقت دروغ، شیرین است

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران
دلم گرفته، به دلتنگیِ شبانه قسم
به گیسوان سیاه تو روی شانه قسم …

تو بهترین غزل عاشقانه را با چشم،
سروده ای، به غزل های عاشقانه قسم

درخت های کهنسال با رسیدن تو
جوان شدند، به شادابی جوانه قسم

خلاف عامه ى مردم به عشق پابندم
به سنگ های شکیبای رودخانه قسم …

فدائیان غم عشق و کشتگان فراق
نمرده اند! به غم های جاودانه قسم …

سجاد سامانی
۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۰
هم قافیه با باران

دل دیوانه‌ام با دیدن بیگانه می‌لرزد
چه با بیگانه می‌گویی؟ دل دیوانه می‌لرزد

توان گریه‌ی آرام در ابر بهاری نیست
اگر از های های گریه‌هایم شانه می‌لرزد

برای دیدنم ای کاش در قلب تو شوقی بود
که حتی شمع هم با دیدن پروانه می‌لرزد

فرو می‌ریزد ایمان مرا موی پریشانی
که گاهی با نسیم کوچکی ویرانه می‌لرزد

تو را می‌بیند و در دست زاهد رشته‌ی تسبیح
تو را می‌بینم و در دست من پیمانه می‌لرزد

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

سرد بودن با مرا، دیوار یادت داده‌است
نارفیق بی‌مروّت، کار یادت داده‌است

توبه‌ات از روزهایم عشقبازی را گرفت
آه از آن زاهد که استغفار یادت داده‌است

دوستت دارم ولی با دوستانت دشمنی
گردش دنیا فقط آزار یادت داده‌است

عطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگو
دل ربودن را کدام عطار یادت داده‌است؟

عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگار
از وفاداری همین مقدار یادت داده‌است ...

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

عشق دنیای مرا سوزاند، اما پیشکش
داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش

ای که می‌گویی طبیب قلب‌های عاشقی!
کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش

دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو
دوستان را هم فدا کرده‌ست، آنها پیشکش

بس‌که زیبایی اگر یوسف تو را می‌دید نیز
چنگ بر پیراهنت می‌زد، زلیخا پیشکش

ماهیِ تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش !

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

تا زمانی که جهان را قفسی می‌دانم
هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم

گریه‌ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر
همه خندان‌لب از اینند که من گریانم

حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت،
بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم

دوستان هیچ نکردند و رسیدند به تو
من به دنبال تو می‌گردم و سرگردانم

زهد ورزیدم و غافل که عوض خواهم کرد
تاری از موی تو را با همۀ ایمانم

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۵۶
هم قافیه با باران

من آشنای کویرم، تو اهلِ بارانی
چه کرده‌ام که مرا از خودت نمی‌دانی؟
.
مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی‌دارم
تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی
.
من از غم تو غزل می‌سرایم و آن را
تو عاشقانه به گوشِ رقیب می‌خوانی
.
هزار باغِ گل از دامن تو می‌روید
به هر کجا بروی باز در گلستانی
.
قیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیست
که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی
.
سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۳
هم قافیه با باران
بهشت چشم تو رویای چشم‌های من است
مرا رها کن از آتش  بهشت جای من است

تویی ‌که دل به رقیبم سپرده ای، تبریک!
که روز جشن تو و مجلس عزای من است

مباد غصۀ تنهاییِ مرا بخوری
غمِ نبود تو چون سایه پابه‌پای من است

به غیر دوستی از من ندیده دشمن نیز
عجب که دشمنیِ دوستان، جزای من است

گذشت، خندۀ دیروزِ من به کار جهان
زمانِ خندۀ دنیا به گریه‌های من است ...

سجاد سامانی
۰ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

تو را به فضل تو می خوانم و امیدم هست
اگر به قدر تمام جهان خطاکارم

مرا اگر به جهنم بیفکنی ای دوست
هنوز نعره برارم که دوستت دارم ...

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران

گفتم از نزدیکی دیدار، گفتی: «ساده‌ای !
دورم از دیدار با هر پیش پا افتاده‌ای»

کوچکم خواندی، که پیش چشم ظاهربین تو
دیگران کوهند و من سنگ کنار جاده‌ای

شهر را گشتم که مانند تو را پیدا کنم
هیچ‌کس حتی شبیهت نیست، فوق‌العاده‌ای !

با دل آزرده‌ام چیزی نمی‌گویی ولی
از دل آزردن که حرفی می‌شود آماده‌ای

باز بر دوری صبوری می‌کنم اما مگیر
امتحان تازه‌ای از امتحان پس داده‌ای .

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۷
هم قافیه با باران

نمانده است مرا غیر خون دل اثری
که دارد از دل خونین عاشقان، خبری؟

بعید نیست که عالم تمام غرق شود
اگر ببارد از این چشم اشک مختصری

به سوگواری سروی نشسته بانویی
که نیست از دل ایشان، دل شکسته تری

هجوم سنگ کجا؟ طاقت پرنده کجا؟
که نای بال گشودن نماند و بال و پری

نه از شهامت او عاشقانه تر شعریست
نه از شهادت او دلبرانه تر هنری

زبان به روضه چرا وا کنم؟ همین کافیست :
مباد شاهد جان دادن پسر، پدری...

سجاد سامانی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹
هم قافیه با باران

که بود؟ شهره ی عالم به سست پیمانی
وفا نکرد و دریغ از کمی پشیمانی

چه گفت؟ گفت فراق تو بر من آسان است
وداع کرد و نمی یابمش به آسانی

چه برد؟ تاب مرا برد تاب گیسویش
چه بود جرم تو؟ سرگشتگی ، پریشانی

چه کرد؟ عشق مرا کفر خواند و خونم ریخت
چه حکمتیست در این شیوه ی مسلمانی ؟

چه از تو خواست؟ غزلهای بی رقیب مرا
کجاست؟ نزد رقیبان پی غزلخوانی

چرا به عشق چنین ظالمی دچار شدی؟
تو نیز عاشق اویی خودت نمی دانی ...

سجاد سامانی

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران