هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس

آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان

جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس

آنجا که خادمینش از روی زائرینش

گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس

خورشید آسمان ها در پیش گنبد او

رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس

رویای ناتمامم ساعات در حرم بود

باقی عمر اما افسوس بود و کابوس

وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا

زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

منگر چنین به چشمم،ای چشم آهوانه

ترسم قرار و صبرم ،برخیزد از میانه

 

ترسم به نام بوسه،قارت کنم لبت را

با عذر بیقراری_این بهترین بهانه_

 

ترسم بسوزد آخر ،همراه من ترا نیز

این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

 

چون شب شود از ایندست،اندیشه ای مدام است

در برکشیدنت مست،ای خواهش شبانه!

 

ای رجعت جوانی ،در نیمه راه عمرم

بر شاخه ی خزانم ،ناگه زده جوانه

 

ای بخت ناخوش من _شبرنگ سر کش من_

رام نوازش تو،بی تیغ و تازیانه

 

ای مرده در وجودم ،با تو هراس طوفان!

ای معنی رهایی!ای ساحل!ای کرانه!

 

جانم پر از سرودی است ،کز چنگ تو تراود

ای شور!ای ترنم!ای شعر!ای ترانه!

 


حسین منزوی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می جویمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی ،می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

بگـــو به باد پرش را تکـــان تکـــان بدهد

بگـــو به ابــر کـه باران بــی امـــان بدهد

چه بی قرار و چه بیگانه مانده ایم،ای کاش

کســـی بیـاید و ما را به هم نشان بدهد

کســـی بیـــاید و ما را به کوچـــه ها ببرد

به مــا برای رسیـــدن به هم تــوان بدهد

بگو،مگر برســـاند کســـی به گوش خدا

که از نگاهش سهمی به عاشقان بدهد

بـرای هــر دل تنـــها دلــی ردیـــف کــنـد

به هر نگـــاه جـــوان یار مهــــربان بدهـد

خدا که اینهمه خوب است کاش امر کند

کمی زمانه به ما روی خوش نشان بدهد


ناصر حامدی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران

ای نــاز تو تا نیــمــه ی پاییـــــز رسیــده!

ای سرخ لبـت با مــی لبــــریز رسیــده!

زلف تو هواخواه کدامین شب ابری ست

کاین گونه پریشان و غم انگیـز رسیــده؟

زیبـــاتر از آنــی که رهـــایت کنــــم،امــا

دیر آمـــــــده ای، دوره ی پرهیز رسیـده

جــان و تــن مـن امـــت پیغمــبر دردنـــد

بــر مـن دم ویرانگر چنگیـــــــــز رسیــده

ای قونـــیه تا بلخ به غوغای تو مشغــول

بشتاب، که شمــس تو به تبریز رسیده

کم گـریه کـن،آتش زدن بـاغ گناه است

ای ســرخی چشم تــو به پاییز رسیده!

لبخند بزن،لب که به هم می زنی انگار

یک سوره ی زیبا به خطی ریز رسیــده

 

ناصر حامدی

۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۳
هم قافیه با باران

برابر منی اما مجال دم زدنت نیست

خموشی ات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست

 

چه کرده ای؟چه ستم کرده ای به خویش که دیگر

چنان گذشته شیرین لبی شکر شکنت نیست

 

هوا چرا همه بوی فراق می دهد امروز

تو تا همیشه گر از من سر جدا شدنت نیست؟

 

 

همیشه راه دل از تن جداست در سفر جان

دلت مراست-تو خود گفته ای-اگر بدنت نیست

 

چه غم!نداشته باشم تو را که در نظر من

سعادتی به جهان،مثل دوست داشتنت نیست

 

من و تو هر دو جدا از همیم و هر دو بر انیم

که یار غیر تو ام نه،که یار غیر منت نیست

 

 

همیشه های مشامم شمیم زلف تو دارد

تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست

 

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران

ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد

بهشت گمشده پشت دریچه پیدا شد

 

رها زسلطه ی پاییز در بهار اتاق

گلی به نام تو در بازوان من وا شد

 

به دیدن تو همه ذره های من شد چشم

و چشم ها همه سر تا به پا تماشا شد

 

تمام منظره پوشیده از تو شد یعنی

جهان به چشم دل من دوباره زیبا شد

 

زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه

به نام تو که در آمیختم گوارا شد

 

فرشته ها تو و من را به نشان دادند

میان زهره و ماه از تو گفتگو ها شد

تنت هنوز به اندازه ای لطافت داشت

که گل در آینه از دیدنش شکوفا شد

 

شتاب خواستنت اینچنین که می بالد

به دوری تو مگر می شود شکیبا شد؟

 

امیدوار نبودم دوباره از دل تو

که مهرابن بشود با دل من ،اما شد

 

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم

به خنده خنده ی شیرین تو شکرخا شد

 

قرار نامه ی وصل من و تو بود آنکه

به روی شانه ی من با لب تو امضا شد

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران
لب به روی لب،تورا بوسیدمت،هنگام خواب

میوه را وقتی رسید از شاخه باید چید و خورد

فرزاد نظافتی
۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران

جنون زلف‌هایت برده از من باز، بازی را

بیا پایان بده مردانه این گیسو درازی را


بکش ابرو، بزن چاقو، بده مرهم، خدایی کن

به شدت دوست دارم این مدل بنده‌نوازی را


تمام پاره‌خط‌ های تنم را قطع کن با وصل

براندازیم این قانون خط های موازی را


فقط تو می‌توانی قاتل یک شهر باشی، بعد

به یک لبخند برداری کلاه هر چه قاضی را


بیا با اتحادی مزدوج حل شو در آغوشم

که از بنیاد برداریم اضلاع ریاضی را


دهان دائم‌الخمرِ خُمت را بسته‌تر کن باز

بیا از رو ببر یکجا، زکریای رازی را


حامد عسکری

۱ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

شاهد بوده ای

لحظه تیغ نهادن بر گردن کبوتر را؟

و آبی که پیش از آن

چه حریصانه و ابلهانه، می نوشد پرنده؟


تو، آن لحظه ای!

تو، آن تیغی!

تو، آن آبی!


من!

من، آن پرنده بودم . . .


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد


لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد


با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد


هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد


خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

 

فاضل نظری

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

برگشته‌ام امشب به خود از راه نشابور

شیرین دلکم یک دو دهن شوربخوان، شور


ای سورۀ اعراف من، ای قبلۀ هشـتم

در ظلمت من پنجـره‌ای بـاز کن از نـور


ای طوس تو میقات همه چلّه نشینان

آبی تری از نور، درخشان تری از طور


از شهر سنـابـاد برایــم کفن آریــد

امّید که با نام تو سر بر کنم از گور


در حادثه موسای به هوش آمده ماییم

سبحانک یا نورتر از نورتر از نور!


علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران
راحت فزای خاطر درویش شو عزیز

"در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"

عماد خراسانی
۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

آه ای دل غمگین که به این روز فکندت ؟

فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته کدامین هوس آموز

بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت ؟

ای آهوی تنهای گریزان پریشان

خون می چکد از حلقه ی پیچان کمندت

ای جام به هم ریخته صد بار نگفتم

با سنگدلان یار مشو می شکنندت

آه ای دل آزرده در این هستی کوتاه

آتش به سرم می رود از آه بلندت

جان در صدف شعر گهر کردی و گفتی

صاحبنظرانند ، پشیزی بخرندت

ارزان ترت از هیچ گرفتند و گذشتند

امروز ندانم که فروشند به چندت ؟

جان دادی و درسی به جهان یاد گرفتی

ارزان تر از این درس محبت ندهندت .

مشیری 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۴
هم قافیه با باران

دل من دیر زمانی است که می پندارد:
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد و ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا میدارد
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد
در ضمیری که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هائی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهراست
گر بدانگونه که بایست به بار آید
زندگی را به قشنگترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری غمخواری
بسپاریم به هم
بسرائیم به آواز بلند
شادی روی تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد

فریدون مشیری 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۳
هم قافیه با باران

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
- مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است 
مگر مِی این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید ؟
مِی و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند 
اگر درمان اندوهند ،خماری جانگزا دارند .

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست 
گران خواب ابد ،
در بستر گلبوی مرگ مهربان ،
آنجاست !
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .
همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست 
در این دوران که هرجا ” هرکه را زر در ترازو ،زور در بازوست “

جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید 
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید 
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرینروی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

فریدون مشیری 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۲
هم قافیه با باران

شرمنده‌ام که همت آهو نداشتم

شصت و سه سال راه به این سو نداشتم


اقرار می‌کنم که من – این های و هوی گنگ-

ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم


جسمی معطر از نفسی گاه داشتم

روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم


فانوس بخت گم‌شدگان همیشه‌ام

حتی برای دیدن خود سو نداشتم


وایا به من که با همه‌ی هم زبانی‌ام

در خانواده نیز دعاگو نداشتم


شعرم صراحتی‌ست دل‌آزار، راستش

راهی به این زمانه‌ی نه تو نداشتم


نیشم همیشه بیشتر از نوش بوده است

باور نمی‌کنید که کندو نداشتم؟!


می‌شد که بندگی کنم و زندگی کنم

اما من اعتقاد به تابو نداشتم


آقا شما که از همه‌کس باخبرترید

من جز سری نهاده به زانو نداشتم


خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟

دیگر سوال دیگری از او نداشتم


محمدعلى بهمنى


۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

ﺗﻔﮑﯿﮏ ﮐﺮﺩﯼ ﺯﻭﺝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

ﺍﺯ ﮔﺮﻣﯽِ ﺩﺳﺘﺖ ﺷﺪﻡ ﺩﻟﺴﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺭﺍ

ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﮐﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﯿﺰﻡ ﻫﺎﯼ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽّ ﺷﻮﻣﯿﻨﻪ

ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ ﻭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺩﺭﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ

ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻭ ﺳﺮﭘﻨﺎﻫﯽ ﺍﻣﻦ

ﺑﺎﺷﺪ ﺭﻓﯿﻖ ﯾﮏ ﺳﮓِ ﻭﻟﮕﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ...

 

ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺗﻪِ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺩﻩ ﯼ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ

ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺷﺎﯾﺪ ﺯﻭﺩ،ﺷﺎﯾﺪ ﺩﯾﺮ... ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ،

ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡِ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ

 

ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺎﻍ ﻧﻮ

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

ﺍﺯ ﺑﯽ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺍﻡ ﮔﻠــــﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻡ 

ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﯼ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺍﻡ ! 


ﺧﺴّﺖ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ 

ﺑﺪﺟﻨﺲ ﺑﻮﮐﺸﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﮔﺰ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﻭﺑﺴﺘﻪ ،ﻏﺰﻝ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ 

ﭘﺲ ﺩﺭ ﻧﺘـــﯿﺠﻪ ﺁﺧﺮ ﺷﯿــــــﺮﯾﻦ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﻣﻦ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮﻡ 

ﺗﺮﺳﻢ ﺧﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﻡ 


ﻣﻦ ﻣﺜﻞ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﻋﺮﻕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻣﺶ 

ﺍﺯ ﻣﺎﻭﺭﺍﯼ ﻋﯿﻨﮏ ﺗﻪ ﺍﺳﺘـــﮑﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﺭﻗﺼﯽ ﺧﻔﻦ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺁﺭﻭﺯﺳﺖ 

ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻬﺎﺟﻢ ﺧﻂ ﻣﯿﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﺗﺎ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻮﺍ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 

ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﮔﻤﺎﺷﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺑﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﺸﺎﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ 

ﭘﻨﺪﺍﺷﺖ ﻣﻦ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺁﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﮔﻞ ﮐﺎﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻮﺭ ﺳﺮﺵ ﮔﻞ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ

ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﺨﺖ ﺍﻭّﻝ ﺟﺎﻡ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻡ ...!


 سعیدبیابانکی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

در دفتر شعر من این دیوان معمولی

محبوب من ماهیست با چشمان معمولی


برعکس آهوهای حیران در هزاران شعر

او نیز چیزی نیست جزانسان معمولی


با پای خود دور از "پری دم" های دریایی

عمری شنا کرده ست در یک وان معمولی


محبوب من جای قدح نوشیدن از ساغر

یک عمر چایی خورده در فنجان معمولی


اوجوجه تیغی روی پلک خود نچسبانده

تا نیزه ها سازد از آن مژگان معمولی


محبوب من این است و من با سادگی هایش

سر میکنم در خانه ی ارزان معمولی


جای گلستان میتوان با بوسه ای خوش بود

در یک اتاق ساده با گلدان معمولی


با عقد دل فرقی ندارد شاهد عقدت

قرآن زرکوب است یاقرآن معمولی


عاشق اگر باشی برای بردن معشوق

اسب سفیدت میشود پیکان معمولی


من هم بدون سیم و زر یک شاعر پاکم

یک شاعر از نسل بدهکاران معمولی!


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران