هم‌قافیه با باران

۲۵ مطلب با موضوع «شاعران :: سلمان ساوجی ـ ارفع کرمانی» ثبت شده است

آن پری چهره که ما را نگران می‌دارد
چشم با ما و نظر، با دگران می‌دارد

زیر لب می‌دهم وعده، که کامت بدهم
غالب آن است که ما را به زبان، می‌دارد

دوش گفتم که غمت، جان مرا داد به باد
گفت ای ساده، هنوزت غم جان می‌دارد

رایگان، چون سر و زر در قدمش، می‌بازم
سر چرا بر من شوریده، گران می‌دارد؟

اغی گل از حال دل بلبل بیچاره بپرس
تا این همه فریاد و فغان می‌دارد؟

گر به دیدار تو فرسوده‌ای، آسوده شود
مایه حسن رخت را چه زیان، می‌دارد؟

خبرت نیست که در باغ جمالت، همه شب
چشم من آب گل و سرو روان می‌دارد

رفته بود از سر قلاشی و رندی، سلمان
چشم سرمست تو‌اش، باز بر آن می‌دارد

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

ز سودای رخ و زلفش، غمی دارم شبانروزی
مرا صبح وصال او، نمی‌گردد شبی روزی

نسیم صبح پیغامی به خورشیدی رسان از ما
که با یاد جمال او، شب ما می‌کند روزی

بجز از سایه سروش، مبادم هیچ سرسبزی!
بجز بر خاتم لعلش، مبادم هیچ فیروزی

ز مجلس شمع را ساقی، ببر در گوشه‌ای بنشان
که امشب ماه خواهد کرد، ما را مجلس افروزی

بسوز و گریه چون شمع ار نخواهی گشت در هجران
به یکدم می‌توان کشتن، مرا چندین چه می‌سوزی؟

اگر زخمی زنی بر من، چنانم بر دل آید خوش
که بر گل در سحرگاهان، نسیم باد نوروزی

قبای عمر کوتاهست، بر بالای امیدم
مگر باز آیی و وصلی، شبی بر دامنم دوزی

چه خواهی کرد ای سلمان، به هجران صرف شد عمرت
مگر وصلش بدست آری، وزان عمری تو اندوزی

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۶ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران

هر خدنگی که ز دست تو به جان می‌رسدم
من چه گویم که چه راحت به روان می‌رسدم ؟

خود گرفتم که به من ، دولت وصلت نرسد
ناوکی آخر از آن دست و کمان می‌رسدم !

من که باشم که رسد دیدن روی تو به من ؟
اینقدَر بس که به کوی تو فغان می‌رسدم !

بلبلِ باغِ جمالِ توام از گلبنِ وصل
گر به رنگی نرسم ، بویی از آن می‌رسدم

ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم
وینک اندر عقبش اشکِ روان می‌رسدم

راز سربسته‌ی زلف تو نمی‌یارم گفت
که زبان می‌شکند چون به زبان می‌رسدم

از فراقت نتوانم که زنم دم ، کان دم
شعله‌ی شوق تو از دل به دهان می‌رسدم

از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان
که حکایت به دل خلق جهان می‌رسدم !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران

بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم
بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم

دریاب که زد کار جهانی همه بر هم
چشم تو و عذرش همه این است که مستم

در نامه چو من شرح فراق تو نویسم
خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم

خورشیدِ بلندی تو و من پست چو سایه
آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم

چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل !
دل گفت : بلی ، مست تو از روز اَلَستم

گنجیست روان جام مِی و توبه ، طلسمش
برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم

بر سوختن و مردن من شمعِ شب‌افروز
خندید بسی امشب و من می‌نگرستم

روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان !
برخیز که من نیز به روز تو نشستم

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

ای جان نازنین من ، ای آرزوی دل
میل من است سوی تو ، میل تو سوی دل

بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد
وا حسرتا ! اگر ندهی آرزوی دل

چون غنچه بسته‌ام سرِ دل را به صد گره
تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل

جان را به یاد تو به صبا می‌دهم که او
می‌آورد ز سنبلِ زلف تو بوی دل

تا دیده دید روی تو را ، روی دل ندید
با روی دوست خود نتوان دید روی دل

سلمان ! اگر ز اهل دلی ، نام دل مبر
جان دادن است کار تو بی‌گفتگوی دل

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران
من سرگشته به دست تو کجا افتادم ؟
دست من گیر خدا را ، که ز پا افتادم

به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که در این دام بلا افتادم ؟

گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم

بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو ، من
در پی قافله‌ی باد صبا افتادم

ای ملامتگر سلمان ! سر زلفش را بین
تا بدانی که در این دام چرا افتادم

سلمان ساوجی
۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۶
هم قافیه با باران

صنما ! مرده‌ی آنم که تو جانم باشی
می‌دهم جان که مگر جانِ جهانم باشی

روزِ عمر من مسکین به شب آمد تا تو
روشناییِ دل و شمعِ روانم باشی

بارِ گردون و غمِ هر دو جهان در دل من
نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی

گر به سودای تو‌ام عمر زیان است چه غم ؟
سودم این بس که تو خرّم به زیانم باشی

تو سراپا همه آنی و همه آنِ تواند
غرضِ من همگی آن که تو آنم باشی

من نهان درد دلی دارم و آن دل بر توست
ظاهرا" با خبر از درد نهانم باشی

جان برون کرده‌ام از دل ، همگی داده به تو
جای دل تا تو به جای دل و جانم باشی

چون در اندیشه روم ، گردِ درونی گردی
چو در آیم به سخن ، ورد زبانم باشی

در معانیِ صفات تو چه گوید سلمان ؟
هرچه گویم ، تو منزّه ز بیانم باشی

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

سوز تو کجا گیرد ، در خرمن هر خامی ؟
مرغ تو فرو ناید ، ای دوست !‌ به هر بامی

مردِ رهِ سودایت ، صاحب قدمی باید
کان بادیه را نتوان پیمود به هر گامی

بدنامِ ابد کردم خود را و نمی‌دانم
در نامه‌ی اهل دل ، نیکوتر از این نامی

از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد
زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی

دیوانه دلی دارم کآرام نمی‌گیرد
جز بر در خمّاری ، یا پیش دلارامی

از تو نظری سلمان ، می‌دارد و می‌شاید
درویشی اگر خواهد از پادشه انعامی

لب را به سخن بگشا ، زیرا که ندارد دل
غیر از دهنت کامی ، وآنگاه چه خوش کامی

آغاز غمت کردم ، تا چون بود انجامش
این نیست از آن کاری ، کان را بُود انجامی !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

تا نفس هست ، به یاد تو برآید نفسم
ور به غیر از تو بُود هیچکسم هیچکسم

هر کجا تیر جفای تو ، من آنجا سپرم
هر کجا خوانِ هوای تو ، من آنجا مگسم

پس از این دست من و دامن سودای شما
چند گردم پی سودای پراکنده ؟ بَسَم !

تو به خوبی و لطافت چو گل و آبی و من
با گل و آب برآمیخته چون خار و خَسَم

کِی بود کی که به وصلت رسم ای عمر عزیز ؟!
ترسم این عمر به پایان رسد و من نرسم !

سخت بیمارم و غیر از تو هوس نیست مرا
به عیادت به سرآ تا به سر آید هوسم

نیست در کوی توام راه خلاص از پس و پیش
چه کنم ؟ چاره ز پیش آمد و دشمن ز پسم

ای صبا ! بلبل مستم ز گلستان وصال
بویی آخر به من آور که اسیر قفسم

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید
که پری‌پیکری از عالمِ جان می‌آید

سِرِّ سودای تو گنجیست نهان در دل من
به زیان می‌رود آن ، چون به زبان می‌آید

من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم
چه کنم کز در و دیوار فغان می‌آید ؟!

به جمالت ، که اگر بی تو نظر بر خورشید
می‌کنم در نظرم تیغ و سِنان می‌آید

تا تویی در دل من کِی دگری می‌گنجد ؟
یا کجا در نظرم هر دو جهان می‌آید ؟

مرهمِ لطف خوش آید همه کس را لیکن
زخمِ تیغ تو مرا خوش‌تر از آن می‌آید !

بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی
گر همه جانِ عزیز است ، گران می‌آید

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران
ای غبار خاک پایت ، توتیای چشم من
کمترین گردی ز کویت ، خون‌بهای چشم من

چشم من جز دیدن رویت ندارد هیچ رای
راستی را روشن و خوب است رای چشم من

مردمِ چشمی و بی‌ مردم ندارد خانه نور
مردمی فرمای و روشن کن سرای چشم من

من ز چشم خود ملولم ؛ کاشکی برخاستی ،
از درت گردی و بنشستی به جای چشم من

هر کجا دردیست ، باشد در کمین جان ما
هر کجا گردیست ، گردد در هوای چشم من

تا خیالت آشنای مردمِ چشم من است
هر شبی در موج خون است آشنای چشم من

گرچه چشمم بسته است ، اما سِرشکم می‌رود
باز می‌گوید به مردم ، ماجرای چشم من

ای صبا ! گر خاک پای او به دست آید تو را
ذره‌ای زآن کوش ، داری از برای چشم من

چشم سلمان را منور کن به نور خون که هست
روی تو ، آیینه‌ی گیتی‌ نمای چشم من

سلمان ساوجی
۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۲۶
هم قافیه با باران

همچنان مهر توام مونس جان است که بود
همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود

شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو ولی عهد همان است که بود

کِی بوَد کِی که دگربار بگویند اغیار :
که فلان باز همان یار فلان است که بود ؟

ما همانیم و همان مهر و محبت ، لیکن
یار با ما به عنایت نه چنان است که بود

بود بر جانِ رخم ، داغ توام روز ازل
وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود !

بود در ملک تنم ، جان متصرف وَ اکْنون
همچنان عشق تو را حکم روان است که بود

از من ای جان ! شده‌ای دور و در این دوری نیز
آن ملاقات میان تن و جان است که بود

طُرّه‌ات یک سرِ مو سرکشی از سر نگذاشت
همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود

تا نخوانند دگر گوشه‌نشین سلمان را
گو همان رند خرابات مغان است که بود !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

بر سر کوی دلارام ، به جان می‌گردم
روز و شب در پی دل ، گرد جهان می‌گردم

غم دورانِ جهان کرد مرا پیر و چه غم ؟
بخت اگر یار شود ، باز جوان می‌گردم

دیده‌ام طلعت زیباش که آنی دارد
این چنین واله و مست از پی آن می‌گردم

تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا
شب همه شب من بیمار به جان می‌گردم

ناوکِ غمزه‌ی جادو به من انداز که من
پیشِ تیرت ز پی نام و نشان می‌گردم

تو چو گل در تُتُقِ غنچه و من چون بلبل
گردِ خرگاه تو فریادکنان می‌گردم

دامن از من مکش ای سرو ! که در پای تو من
می‌دهم بوسه و چون آب روان می‌گردم

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۳۲
هم قافیه با باران

کار شد تنگ بر این دل ؛ خبرِ یار کنید
دوستان ! بهر خدا چاره‌ی این کار کنید

سیل عشق آمد و این بختِ گران‌خواب مرا
گر خبر نیست از این واقعه ، بیدار کنید

اثری کرد هوا در من و بیمار شدم
به دو چشمش ، که علاج من بیمار کنید

هیچمان از طرف کعبه چو کاری نگشود
بعد از این روی به میخانه‌ی خمّار کنید !

در رُخش آنچه من ای مدعیان ! می‌بینم
گر ببینید شما ، همچو نِی اقرار کنید

من به چشم خویش آورده‌ام اقرار ، مباد
که به سلمان نظر از دیده‌ی انکار کنید !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود ؟
یا به عشق تو ، مجرد ز علایق نشود ؟

با تو دارم ز ازل سابقه‌ی عشق ، ولی
کار بخت است و عنایت به سوابق نشود !

در سرم هست که خاک کف پای تو شوم
من بر اینم ، مگرم بخت موافق نشود

شعله‌‌ی آتش دل ، سر به فلک باز نهاد
دارم امّید که دودش به تو لاحِق نشود

می‌کند دست‌درازی سر زلفت ، مگذار
تا به رغم دل من با تو مُعانِق نشود !

هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد ،
که تو داری ، ز چه محبوب خلایق نشود ؟

شب به یاد تو کنم زنده ، گواهم صبح است
روشن این قول به بی‌شاهدِ صادق نشود

کار کن کار ، که کار تو میسر سلمان !
به عبارات خوش و نکته‌ی رایِق نشود

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران

نظری کن که دل از جور فراقت خون شد
نیست دل را به جز از دیده‌ی ره بیرون شد

ناتوان بود دل خسته ، ندانم چون رفت ؟
حال آن خسته بدانید که آخر چون شد ؟

تا شدم دور ز خورشید جمالت ، چو هلال
اثر مهر توام روز به روز افزون شد

در هوای گلِ رخسار تو ای گلبنِ حُسن !
ای بسا رخ که در این باغ ، به خونْ گلگون شد

غنچه را پیش دهان تو صبا خندان یافت
آنچنان بر دهنش زد که دهن پر خون شد !

کار برعکس فتاد آینه و لیلی را
آینه ، لیلی و لیلی همگی مجنون شد

پیش از این صورت گل با تو تعلق سلمان !
بیش از این داشت ، تصور نکنی اکنون شد

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

هرکجا قصه عشقی ست بیان دل ماست
هر کجا شعله آهی ست نشان دل ماست

هر کجا زخمه سازی ست شکایت از توست
هر کجا ناله نایی ست فغان دل ماست

هر کجا دربدری مانده به ره در پی توست
هر کجا بار غمی مانده از آن دل ماست

هر کجا گونه زردی ست ز هجر رخ توست
هر کجا ضجه حزنی ست زبان دل ماست

هر کجا تیر بلایی ست پیش غمزه توست
جای آن ناوک دلدوز میان دل ماست

هر کجا معتکفی هست پناه در توست
طاق میخانه تو بست امان دل ماست

سال ها راز دل خویش به شب گفتم و بس
ز آن سبب مرغ سحر مرثیه خوان دل ماست

حرمت خون دل خلق ندارد چشمت
فتنه ها کرد و پی غارت جان دل ماست

گفته بودی که صبوری کنم و دم نزنم
این همه صبر نه در حد توان دل ماست

نرگس از باده چشم تو به مستی رقصد
لاله داغ به دل ، دل نگران دل ماست

بی خبر از دو جهان مست شراب ازلیم
عالم بی خبری طرفه جهان دل ماست

ارفعا شمع طرب گر شده خاموش چه غم
نور بخش فلکی نورفشان دل ماست

ارفع کرمانی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران

من کعبه و بتخانه نمی‌دانم و دانم
کانجا که تویی، کعبه ارباب دل آنجاست

خواهیم که بر دیده ما، بگذرد آن سرو
تا خلق بدانند که او، بر طرف ماست

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۴
هم قافیه با باران

به آستین ملالم مران، که من به ارادت
نهاده‌ام سر طاعت، به آستان عبادت

به کشتگان رهت، برگذر، به رسم زیارت
به خستگان غمت، در نگر، به رسم عیادت

من آن نیم که به تیغ از تو روی برتابم
جفای دوست، کمند محبت است و ارادت

به التفات تو با من، توان مشاهده کردن
که چون کند به عظام رمیم، روح اعادت؟

زما بریدن یاران، بدیع نیست که ما را
به تیغ هجر، بریدند، ناف روز ولادت

دلا ز کوی محبت، متاب روی، به سختی
که رنج و محنت این ره، سلامت است و سعادت

بیان عشق، میسر نمی‌شود به حکایت
که شرح شوق، ز حد عبارت است، زیادت

حکایت غم عشق، از درون عاشق صادق
بپرس، اگر چه ز مجروح نشوند، شهادت

مراست پیش تو کاری و کارهای چنین را
نسیم صبحدم، از پیش می‌برد به جلادت

جفا، طریقه توست و وفا، وظیفه سلمان
تراست، آن شده خوی و مراست این شده عادت

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

ترک من! می‌آیی و دلها به یغما می‌بری
روی پنهان می‌کنی، دل ،آشکارا می‌بری

دی دل من برده‌ای، امروز دین، اکنون مرا
نیم جانی مانده است آن نیز فردا می‌بری

من نمی‌دانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما می‌بری!

چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم ؟!کارام و صبر و طاقت از ما می‌بری

من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا می‌بری

هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف می‌آری به صد زنجیر و آنجا می‌بری...

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران