هم‌قافیه با باران

۳ مطلب با موضوع «شاعران :: داود رحیمی ـ‌سید نیما نجاری» ثبت شده است

دیگر علی ز بستر خود پا نمی شود
زخمِ سرِ شکسته مداوا نمی شود

دربی که تا کنون به کسی "نه" نگفته بود
این چند روز روی کسی وا نمی شود

دیگر طبیب زحمتِ بیخود نکش، برو!
دردِ علی که بهتر ازینها نمی شود

از بس که تب نموده و رنگش پریده است
زردیِ دستمال هویدا نمی شود

رخسار زرد و ریش سفید و هنای سرخ
آخر چنین خضاب که زیبا نمی شود!

زینب به کاسه های پر از شیر دل نبند
این چیزها برای تو بابا نمی شود!

حرفی بزن علی، به حسینت نگاه کن
دارد ز غصه های تو دیوا نـِ می شود

حالِ تو را فقط حسنت درک می کند
دردی حریف ماتم زهرا نمی شود!

سی سالِ پیش جان علی را گرفته اند...
خنجر که مردِ کشتن مولا نمی شود!

قبری در آسمان بکنید ای فرشته ها
ماه شکسته روی زمین جا نمی شود

داود رحیمی

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

امشب دلم هوای تمنا گرفت و بعد

دستی به سوی دامن مولا گرفت و بعد

دست دگر به چادر زهرا گرفت و بعد

یکجا تمام حاجت خود را گرفت و بعد

دستی شراب و دست دگر زلف یار شد


امشب عجیب سر به هوایم برای تو

فارغ ز هرچه چون و چرایم برای تو

درّ نجف به دست نمایم برای تو

فرمان بده تا بسرایم برای تو

جانم دوباره بی دل و بی اختیار شد


مستی نه از پیاله که از خمره ی سبوست

من در میان میکده و شعر روبروست

ساقی بیار باده که هنگام گفتگوست

"شیرخدا و رستم دستانم آرزوست"

نوبت به گفتن از شه دلدل سوار شد


زیباترین قافیه در هر غزل، علی

حی علی خیرعمل...در عمل، علی

"ثبت است بر جریده ی" بین الملل، علی

شیرین لب و شکر دهنی و عسل، علی !

حافظ بیا که نوبت زلف نگار شد


موسا شدی و سینه ی من شرحه شرحه نیل

از تو اشارتی شد و از من بک الدخیل

میل شکار کرده ای...ای شاه بی بدیل

آمد هزار ناله که مولا ! اناالقتیل

تیری برو نشانه که وقت شکار شد


در خود هزار مرتبه تکرار میشوم

رسوای کوی و برزن و بازار میشوم

شاعر اگر نشد...سگ دربار میشوم

یک شب که استخوان ندهی هار میشوم

مولا ! گدایی تو مرا افتخار شد


از یک محبت ازلی خلق کرده اند

لایق نبوده ایم...ولی خلق کرده اند

حتما برای یک عملی خلق کرده اند

مارا فقط به عشق علی خلق کرده اند

آری کتاب خلقت ما آیه دار شد


نور شما در آینه ها منعکس بود

عیسا دمش به ذکر لبت ملتمس بود

این خرقه بی محبتتان مندرس بود

هرکه علی نگفته دهانش نجس بود

اسلام با ولای شما ماندگار شد


نوبت به خلق چهره ی ماهت رسیده است

وقتی خدای، صورتتان را کشیده است

قطعا تو را شبیه خودش آفریده است

روحی فداک…! روح تو را تا دمیده است

در گردش زمین و زمان انفجار شد


به به، به هی هی تو به وقت سواری ات

جانم فدای زخم زدنهای کاری ات

عالم فدای خشم دو چشم اناری ات

میدان شکسته از عمل انتحاری ات

دشمن به سوی قبر خودش رهسپار شد


دشمن ز نعره ی علوی رانده میشود

آری سپاه بی سر و وامانده میشود

هرجا علی سپهبد و فرمانده میشود

یک روزه جنگ فاتحه اش خوانده میشود

ابرو مکش عدوی تو پا به فرار شد


ابرو مکش که سخت نمایی قرار را

بر هم زنی به وقت نبردت فرار را

بیچاره دشمنی که نبیند سوار را

هوهو مزن که مست کنی ذوالفقار را

لشکر ذلیل هر دو دم ذوالفقار شد


فتح نبرد، یکه و تنها نمیشود

با یک نفر که اینهمه غوغا نمیشود

قطره حریف حمله ی دریا نمیشود

مشت علی گره بشود وا نمیشود

آقا یواش...! دشمنتان تارومار شد


ای جانشین حق، نظری هم به ما بکن

یعنی که درد شیعه ی خود را دوا بکن

فکری به حال مُحرم "گنبدطلا" بکن

یک کعبه نیز در نجف خود بنا بکن

به به عیار کعبه صدوده عیار شد


این سو خدا و آن طرف ماجرا تویی

یک سمت سیف و سمت دگر لافتی تویی

قبل از "ألست..." صاحب "قالو بلی" تویی

بعد از خدای، کفر نگویم خدا تویی

سجده کنید چون که علی آشکار شد


ای سیب سرخ...! درد رسیده به هسته ات

لکنت زبان گرفته ام از دست بسته ات

جانم فدای همسر پهلو شکسته ات

اشفع لنا...! تو را به زهرای خسته ات

آقا ببخش...دردت اگر بیشمار شد.


سید نیما نجاری

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

پروازمان دهید که بی بال و پر شدیم
یک عمر در هوای شما در به در شدیم

کالیم و خشک و زرد، خدا را چه دیده ای؟ 
شاید به لطفِ یک نفست بارور شدیم!

تو آب‌زاده‌ای پدرت هم ابوتراب
رزقی به ما دهید که بی برگ و بر شدیم

هرچه شما کریم تری ما گدا تریم
از اعتبار نام شما معتبر شدیم

ما را به راه راست کشاندی تو یا کریم
ما در مسیر تو ز خدا با خبر شدیم

آقاییِ تو شاملِ حالِ گدا شد و...
ماهم به نوکری شما مفتخر شدیم

ما را به نامتان «حسنی» ثبت کرده اند
ما سال­هاست حلقه‌ی آویزِ در شدیم

آقاترین جوانِ جوانانِ جنّتی
بی بارگاه و صحن ولی با کرامتی


باید برای قبر تو گلدان بیاوریم
باید ضریح و سنگ براتان بیاوریم

پهن است سفره‌ی کرمت در بقیع پس
باید ز سفره‌ی کرمت نان بیاوریم

فهم و زبان ما به شما قد نمی دهد
باید برای وصف تو قرآن بیاوریم

پای پیاده بیست سفر مکه رفته‌ای
تا در مسیر رفتنت ایمان بیاوریم

جایی که رحمت حسنی موج می زند
زشت است حرفی از نم باران بیاوریم

اینکه سه بار ثروت خود نصف کرده‌ای
کافیست تا به لطف تو اذعان بیاوریم

تا نوکری کند به کرمخانه‌ی شما
صدها بزرگ مثل سلیمان بیاوریم

باید فقط برابر یک تار مویتان
صدها هزار یوسف کنعان بیاوریم

آمد کریم پس همه ی ما گدا شویم
شاه جهان شویم اگر اینجا گدا شویم

داود رحیمی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران