هم‌قافیه با باران

۱۹ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدرضا ترکی ـ احمدرضا احمدی» ثبت شده است

تمام دستِ تو روز است
و چهره‌ات گرما..
نه سکوت دعوت می‌کند
و نه دیر است

دیگر باید حضور داشت!
در روز...
در خبر...
در رگ...
و در مرگ...

از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم!
تصنیف‌ها را بخوانیم...
که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.

بمان:
که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلوله‌یی که در قصه‌ها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.

 احمدرضا احمدی

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

یک استکان داغ چای مجازی
نوشید و زد به کوچه‌های مجازی

آلوده بود باز شهر و هوایش
مانند عشق در فضای مجازی

شد با شتاب بازعازم جایی‌
اما کجا؟ به ناکجای مجازی

بلعید تند چند قرص مسکّن
امّا چه سود از دوای مجازی

سیمای شهر یک عبارت مغلوط...
پر از «من» و «تو» و «شما»ی مجازی

این‌جا کسی به نام دوست ندارد
هرچند هست آشنای مجازی

او یک پرنده بود و عاشق پرواز
معتاد شد به یک هوای مجازی...

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۹
هم قافیه با باران
اختیاری‌ست به‌ظاهر که در آن مجبوری
مثل یک نقطه که در دایره‌اش محصوری

عشق دست من و تو نیست، بخواهی یا نه
خسته پنجه این حادثه پرزوری

دوری و دوستی آیین صمیمیّت نیست
تو از این نکته اگر بی‌خبری معذوری

نگران این‌همه از فاصله در عشق مباش
هرچه نزدیک شوی باز هم از او دوری

عشق یعنی که در آغوش وصالش حتّی
باز احساس کنی تشنه‌لبی مهجوری

ناگزیریم از این عشق و جهان تاریک است
آه از ظلمت این فاصله‌های نوری!

محمدرضا ترکی
۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

در برگریز درد لگدکوب می‌شوی
سروی، ولی تکیده‌تر از چوب می‌شوی

با گیسوان سربی و آن چهره‌ صبور
داری شبیه حضرت ایوب می‌شوی

قیصر نبود آن‌که برآمد به جُلجُتا
تو کیستی که یکسره مصلوب می‌شوی؟!

لبخند بر لبان تو پرپر نمی‌شود
از موج درد، گرچه پرآشوب می‌شوی

قانون عشق سوختن است و به قدر درد
محبوب آستانه‌ّ محبوب می‌شوی

مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیده‌ام... به خدا خوب می‌شوی!

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

دل خوش مکن
به اینکه در این راه پر نشیب
از راهیان خسته
دو گامی جلوتری...

شرط نخست راه به مقصد رسیدن است!
وقتی که مانده‌ای
چه تفاوت
که در کجا
در این مسیر
از حرکت باز مانده‌ای
اصلا به راه آمده‌ای
یا همان نخست
در اضطراب نقطه آغاز ماند‌ه‌ای!

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

عکس تو در خاطره‌ام پیر شد
آه ...چقدر آمدنت دیر شد

هرچه نهان کرده‌ام این بغض را
بغض فروخورده گلوگیر شد

آمدن و رفتن بی‌گاه تو
تلخ‌ترین بازی تقدیر شد

چشم که می‌بندم باز این تویی
آن‌که از این جاده سرازیر شد

پیر شد این دل که به دنبال تو
راهی این جاده بی‌پیر شد

رفتی و بعد از تو قدم‌های من
در به در کوچه زنجیر شد

یک نفر از جاده پر مه گذشت
یک نفر از زندگیش سیر شد...

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۵:۲۸
هم قافیه با باران

دریا و کوه و باغ و بیابان عوض شده ست
رفتار باستانی باران عوض شده ست

بر خار و خاره ناله‌کنان می‌دود به‌درد
هیهای بادهای پریشان عوض شده ست

دیگر مکن به گفته تقویم اعتماد
پاییز با بهار و زمستان عوض شده ست

موسیقی ملایم امواج در نسیم
با ضجه‌های وحشی طوفان عوض شده ست

این خاک پوک کرده دهان وا که گویدت
مفهوم چاله‌های خیابان عوض شده ست

جغرافیای جنگل و دریا و دشت بود
وقتی که مرد روح درختان، عوض شده ست

او گریه می‌کند به مگس‌های منقرض
شکل ریای مردم دوران عوض شده ست!

او فکر می‌کند به رهایی رسیده...آه
زنجیرهای کهنه انسان عوض شده ست!

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۴:۲۷
هم قافیه با باران

گفتی: عجیب نیست که مردان کربلا
گشتند شرحه شرحه و رنجی ندیده‌اند؟

باور نمی‌کنم که بر آن چهره‌های سرخ
هنگام مرگ چین و شکنجی ندیده‌اند

گفتم: زنان مصر چگونه در آزمون
دستی بریده‌اند و ترنجی ندیده‌اند؟!

مردان مرد نیز به میدان عاشقی
در تیغ‌ها درخشش گنجینه دیده‌اند

از شش جهت رهاشدگان دچار عشق
لطفی در این جهان سپنجی ندیده‌اند

آنان که عاشقانه سرودند از حسین
خود را اسیر قافیه‌سنجی ندیده‌اند

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

خدا می خواست در چشمان من زیبا ترین باشی
شرابی در نگاهت ریخت تا گیرا ترین باشی

نمی گنجید روح سرکشت در تنگنای تن
دلت را وسعتی بخشید تا دریا ترین باشی

تو را شاعر، تو را عاشق پدید آورد و قسمت بود
که در شمسی ترین منظومه مولانا ترین باشی

مقدر بود خاکستر شود زهد دروغینم
تو را آموخت همچون شعله بی پروا ترین باشی

خدا تنهای تنها بود و در تنهایی پاکش
تو را تنها پدید آورد تا تنها ترین باشی

خدا وقتی تو را می آفرید از جنس لیلاها
گمان هرگز نمی بردم که واویلا ترین باشی..

محمدرضا ترکی

۲ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

از دست رفتنهای من دست خودم نیست
مگذار آن را پای من، دست خودم نیست

دنیای من در دستهایت بود و گم شد
حس می کنم دنیای من دست خودم نیست

یک باره دیدم دست من لرزید و تب کرد
دیدم که دستم، وای من! دست خودم نیست

یک در میان می زد نمی دانم کجا رفت
دیگر دل شیدای من دست خودم نیست

از دست وقتی می رود گرمای دستت
سرمای جان فرسای من دست خودم نیست

پروا مکن از دستهای عاشق من
دستان بی پروای من دست خودم نیست

از دست تو من سر به صحرا می گذارم
باور کن ای لیلای من! دست خودم نیست

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۵:۱۸
هم قافیه با باران

پس از یک عمر جستن در تکاپوهای بسیارت
سراپا تشنگی باید گذشتن از عطشزارت

تو آن رازی که دنیا از نگاهم سخت پنهان کرد
که پیچید این چنین در هفت توی گنگ اسرارت

در این کابوس بی پایان ، در این رویای ناممکن
به هر سو می دوم سرسختی بغض است و دیوارت

دعایی بی اجابت هستی اما در مذاق من
نمی دانم چرا این قدر شیرین است تکرارت!

وصال تو به یک دلتنگی خاموش آغشته ست
فراق آلوده ی وصل است حتی روز دیدارت

خریداری ندارد از گرانیّ و عجیب این است
کسادی نیز افزوده ست بر گرمیّ بازارت

رسیده ناز چشمان خوش لیلی به چشم تو
و شیرین تر ز شیرین است شیرینیّ رفتارت

غزل در نیمه ی راه وصف تو از پای می ماند
عبث گفتند خیل شاعران در نظم اشعارت...

محمد رضا ترکی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!

اگر تمام شدن سرنوشت یک ماه است
چرا به جای طلوع این محاق شکل گرفت

دل از نگاه تو لرزید، عشق پیدا شد
شهید چشم تو شد، درد و داغ شکل گرفت

از آن زمان که جهان را خدا پدید آورد
چقدر حادثه در این رواق شکل گرفت

چقدر حادثه رخ داد تا رخ تو شکفت
و این قشنگ ترین اتفاق شکل گرفت

نسیم زلف تو بر شوره زار خاک گذشت
که طرح سبزترین کوچه باغ شکل گرفت...

دوباره حس عجیبی شبیه دلتنگی...
دوباره عطر تو در این اتاق شکل گرفت...

محمد رضا ترکی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران

تقدیر من این بود که نفرین شده باشم
تبدیل به این سایه ی غمگین شده باشم

تقدیر من این بود در این غار مجازی
تنهاتر از انسان نخستین شده باشم

صد بار به نزدیک لب آورد و فرو ریخت
نگذاشت که مست از می نوشین شده باشم

ترس من از این است، اگر دیر بیایی
حتی به تو و عشق تو بدبین شده باشم

روزی که بیایی و دل و دین بربایی
شاید من کافر شده بی دین شده باشم!

تقصیر جنون بود که با عقل درآمیخت
نگذاشت که دیوانه تر از این شده باشم

محمد رضا ترکی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران

من و تو رهگذر ساحلیم و دریا عشق
دلی دوباره به دریا بزن، ولی با عشق

همیشه آبی و آرام نیست این دریا
همیشه نیست برای دلت مهیا عشق

تو را به جانب اعماق می برد که شبی
بیفکند به کناری جنازه ات را عشق

رها نمی کند این عشق جان به در ببری
بسوز در تبش امشب، و گرنه فردا عشق...

میان این همه معشوقه های تکراری
زلال و آینه تنها تویی و تنها عشق

تو مومنانه بگو لا اله الاّ هو
تو عاشقانه بخوان لا طریق الاّ عشق

صبور و سرکش و زیبا و آسمانی و ژرف
زلال و روشن و گرم است عشق...اما عشق...

"تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد"
بمان برای من ای معجز مسیحا، عشق!

محمد رضا ترکی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

کاشکی آسان شود با رفتن من مشکلت
گوشه ای پهلو بگیرد قایق بی ساحلت

آه ای دل هیچ بار این گونه سنگینی نداشت
بار این رنج گران بر شانه های کاهلت

تو تمام هستیت را ریختی در پای عشق
در نظر اما نیامد هستی ناقابلت

اشکهایت را کسی از پشت لبخندت ندید
بی خبر بودند و غافل از غم ناغافلت

ماندن و افسردن و در خویشتن تنها شدن
حاصلی جز این ندارد ماندن بی حاصلت

خنجری بر پشت احساس تو می آمد فرو
بوسه وقتی می زدی بر دستهای قاتلت

آه ، ای روح مذبذب ، رومی زنگی نسب
از کدامین آب و خاک آغشته اند آب و گلت !؟

شک شبیه عنکبوتی بر یقینت خیمه زد
تا به جایی که یقین کردی به شک باطلت

گرمی دست تو میزان دمای عشق بود
سرد شد وقتی که دستان تو ، فهمیدم دلت...


محمدرضا ترکی

۱ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۳
هم قافیه با باران

تو از عشیره‌ی اشکی، من از قبیله‌ی آهم

تو از طوایف باران، من از تبار گیاهم

تو آبشار بلوری، تو آفتاب حضوری

طلوع روشن نوری، در آسمان پگاهم

به جست‌وجوی نگاهت، هزار دشت عطش را

گذشته‌اند پریشان، قبیله‏‌های نگاهم

قلندران تبسم، نشسته‌اند چه غمگین

کنار خیمة سبز نگاه‏های تو با هم

کدام وادی شب را در آرزوت گذشتم

که دست‌هات گلی را نکاشت بر سر راهم

شکسته‌بال‌ترینم، مگر پرنده‌ی مهرت

به سوی کوچ بخواند، از این کرانه مرا هم


محمدرضا ترکی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران

در برگ ریز درد لگدکوب می شوی
سروی ولی، تکیده تر از چوب می شوی...

با گیسوانِ سربی و آن چهره ی صبور
داری شبیهِ حضرتِ ایّوب می شوی

قیصر نبود آن که برآمد به جلجتا
تو کیستی که یک سره مصلوب می شوی؟

لبخند بر لبانِ تو پرپر نمی شود
از موجِ درد، گرچه پر آشوب می شوی

قانونِ عشق سوختن است و به قدرِ درد
محبوبِ آستانه ی محبوب می شوی

مانندِ آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیده‌ام: به خدا خوب می شوی


محمدرضا ترکی
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۲
هم قافیه با باران

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آن که گدایی محبت  شده باشد

دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد

دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟
باغی ست که آلوده به آفت شده باشد
 
خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،
بگذار که آیینه نفرت شده باشد!

از وهن خیانت به امانت چه بگویم
آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!

شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد

مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست
ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!


محمدرضا ترکی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

در آن دمی که باده شوی جام می شوم
وقتی پیاله ، من همه تن کام می شوم

در کوچه باغهای نشابور چشم تو
انگار مست باده خیام می شوم

آن گرگ وحشی ام که به صحرای عاشقی
چون آهوان صید شده رام می شوم

هر چند پای می کشم از دام این جنون
مقهور دست عشق سرانجام می شوم

حس می کنم بدون تو ، بر دار بی کسی
روزی هزار مرتبه اعدام می شوم

جادوی چشم توست که در شعله های آن
من با تمام پختگی ام خام می شوم

تو محو این حلاوت احساس می شوی
من مات آن طراوت اندام می شوم

بی تاب دیدن تو و دیوانه تر شدن
هر شام ماه تب زده بر بام می شوم

پایان التهاب تو آرامش من است
آرام می شوی تو و آرام می شوم

محمدرضا ترکی

۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران