هم‌قافیه با باران

۱۲ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: عید فطر» ثبت شده است

ساقیا موسم عیش است بده جام شراب
لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب

قدح باده اگر هست به من ده تا من
در سر باده کنم خانهٔ هستی چو حباب

در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد
کوربختی که ندارد خبر از روز حساب

بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند
جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب

هرکه را آتش این روزهٔ سی روزه بسوخت
مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب

وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود
من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب

باده در جام طرب ریز که شوال آمد
موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد

وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم
روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم

پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم

سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم
جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم

شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند
ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم

چند روی ترش واعظ ناکس بینیم
چند بر قول پراکندهٔ او گوش کنیم

جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان
تا به کی قصهٔ کاووس و سیاووش کنیم

لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم

دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن

چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن
چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن

زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه
هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن

مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی
شب نیاسود می از بادهٔ حمرا خوردن

فرصت بادهٔ یکماهه ز من فوت شدی
گر نشایستی با مردم ترسا خوردن

رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز
باده در بارگه خواجهٔ والا خوردن

صاحب سیف و قلم پشت و پناه اسلام
رکن دین خواجهٔ ما چاکر خورشید غلام

خسروا پیش که این طاق معلی کردند
سقف این طارم نه پایهٔ مینا کردند

هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند
هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند

جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود
بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند

پادشاهان به حریم تو حمایت جستند
شهریاران به جناب تو تولی کردند

از دم خلق روانبخش تو می‌باید روح
آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند

چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود
این حکایت کرم جود تو تنها کردند

ای سراپردهٔ همت زده بر چرخ بلند
امرت انداخته در گردن خورشید کمند

تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد
گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد

والی کشور هفتم که زحل دارد نام
کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد

شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست
بندهٔ حلقه به گوش سگ دربان تو باد

تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد

جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی
زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد

روز عید است طرب ساز که تا کور شود
خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد

مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد
تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

این با طرب و خرمی و فرخی آمد
وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت

عید آمد و شد عیش‌ و نشاط و طرب آغاز
مه رفت و خرافات خرافات خران رفت

ایام نشاط و طرب و خرمی آمد
هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت

لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد
عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت

عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار
شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت

این طُرفه‌ که با مسجد و سجاده و دستار
زاهد سبک از زهد پی رطل‌ گران رفت

ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق
سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت

رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم
سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت

یعنی به در قبلهٔ عالم‌شه آفاق
سازیم ازین‌ روی ‌که بر یاد شهان رفت

ای ترک بپیما به طرب جام جهان‌بین
هان وقت غنیمت بشمر ورنه جهان رفت

چندی سپری‌ گشت‌ که بی‌خون دل خم
خوناب جگر ما را از دیده روان رفت

گلچهر بتا بادهٔ ‌گلرنگ بیاور
ما را نه جزآن قسمت برآب رزان رفت

مستم ‌کن از آن سان ‌که خراب افتم تا عید
واگه نه اگر دی شد وگر فصل خزان رفت

پیش آی و کن از بادهٔ ‌گلرنگ عمارت
ویرانهٔ دل را که به تاراج غمان رفت

یاقوت روان خیز مرا قوت روان دارد
ررزی نگری ورنه ز جسمم‌ که روان رهت

در مشرب چشم و لب تو باده حرامست
آن راکه‌کشد جام ز غم خط امان رفت

ای ترک کماندار که پیکان نگاهت
از را نظر ما را تا جوشن جان رفت

تو سروی و هرگز نشود سر‌و گرایان
وین طرفه‌ که با سرو روان‌ کوه ‌گران رفت

از موی میان‌کوه سرینت بود آون
پیوند چنین مو را باکوه چسان رفت

هر گه نگرم کوه تو چون چشمه که در کوه
بینندکه از حسرت آبم ز دهان رفت

بوسیدن آن لب هوسم باشد و از بیم
پیش تو حدیثیم نباید به زبان رفت

نشگفت ‌که رحمت ‌کند و کام ببخشد
پیری چو منی راکه به سر چون تو جوان رفت

پیش آی و بهل تا لب لعل تو ببوسم
کاندر غمت از جان و تنم تاب وتوان رفت

ای ماه زمین بوسه دریغ ار نکنی به
زان لب‌که درو مدحت دارای زمان رفت

دارای جوانبخت محمد شه غازی
کش صیت ظفر بر همه اقطار جهان رفت

شاهی‌که ز عدلش‌ن به چرا بی‌ژم و وحشت
آهو بره در خوابگه شیر ژیان رفت

ببریست عدو خوار چو در رزم عنان داد
ابریست‌گهربار چو در بزم چمان رفت

تا بوسه زند بر در او وهم بسی سال
بایدش فراتر ز برکاهکشان رفت

جز در دل بدخواه نشیمن نگزیند
پرنده عقابیش ‌که از ناف‌ کمان رفت

تیغش به وغا گرنه خلیفهٔ ملک‌الموت
چونست‌که بایدش پی غارت جان رفت

در دورهٔ عدلش شده عالم همه آباد
الاکه خرابی همه بر معدن و کان رفت

چون نعره‌کشدکوسش در ه‌قعه ز بیمش
از جان بداندیش بر افلاک فغان رفت

هرجاکه پی رزم‌ کند عزم به رغبت
سوزنده جحیمیست ‌که بایمش قران رفت

ماهیست فروزنده چو بر تخت خلافت
مهریست ‌درخشنده چو جامش ‌به ‌لبان رفت

آن روزکه می زد ازلی نقش دو گیتی
بر رزق دوگیتیش‌ کف راد ضمان رفت

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
ای‌کایت حکمت به‌همه‌کون و مکان رفت

اوصاف جلال تو نهشتند به جایی
کانجا بتوان هرگز با پای‌ گمان رفت

تا هست جهان شاه جهان باش که ‌گیتی
با عدل تواش مسخره بر باغ جنان رفت

قاآنی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز
شب عید است و خدا عیدی ما مانده هنوز

دهه آخر ماه اول راه سحر است
بعد از این زود نخوابیم، دعا مانده هنوز

عیب چشم است اگر اشک ندارد،ور نه
سر این سفره ی تو حال و هوا مانده هنوز

کار ما نیست به معراج تقرّب برسیم
یا علیّ دگری تا به خدا مانده هنوز

گوئیا سفره ی او دست نخورده مانده است
او عطا کرد، ولی باز عطا مانده هنوز

گریه ام صرف تهی بودن اشکم نیست
دستم از دامن محبوب جدا مانده هنوز

وای بر من که ببینم همه فرصت ها رفت
باز در نامه ی من جرم و خطا مانده هنوز

یک نفر بار زمین مانده ی ما را ببرد
کس نپرسید که این خسته چرا مانده هنوز

هر قدر این فتنه گری رنگ عوض کرد ولی
دل ما مست علی، شکر خدا مانده هنوز

تا که در خوف و رجائیم توسل باقی است
رفت امروز ولی روز جزا مانده هنوز

هر چه را خواسته بودیم، به احسان علی
همه را داد، ولی کرب و بلا مانده هنوز

علی‌اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۲
هم قافیه با باران

جلوه گر شد شب دوشین چو مه عید صیام

کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام

یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال

یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام

مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال

همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام

تا همی ابروی او دیدم من با مه نو

هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام

شد او بیهده جوبای هلالی ز سپهر

من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام

تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو

این‌چنین گفتم با آن صنم سیم‌اندام

ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان

هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام

زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم

هین اداکن تو مرا آنچه به من بودت وام

همچو طاوس بپا خیز و بریز از دل بط

به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام

داد دل بستان از باده درین فرخ عید

که مه روزه ز جان و دل ما برد آرام

باده بگسار و به‌ جای شکر و نقل بخوان

هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام


ملک الشعرای بهار

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
هم قافیه با باران
دردا که ماه رحمت حق باز هم گذشت
با آن که لحظه لحظه او مغتنم گذشت

درهای مغفرت به روی ما گشوده بود
مهمانی خدا به وسعت جود وکرم گذشت

شب های قدر او چقدر باشکوه بود
ساعات غرق عفو گنه دمبدم گذشت

برخرمن گناه من آتش کشید دوست
با آن که دید معصیتم از رقم گذشت

دست مرا گرفت خدا و نجات داد
وقتی ز پا فتادم و آب از سرم گذشت

ایدل بهوش باش پس از ماه مغفرت
ماهی که میزدند گنه را قلم گذشت

هرکس نبُرد بهره از این چشمه زلال
باور کنید زندگیش در عدم گذشت

درعیدفطر خوان کرم چیده می شود
گرماه رحمت و کرم ذوالکرم گذشت

یارب به وصل دوست سروری به ما ببخش
این روزهای هجر که با درد و غم گذشت

همسایه رضاست «وفائی» ومی سرود
اوقات خوب ما همه دراین حرم گذشت

سید هاشم وفایی
۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۶
هم قافیه با باران
گذشت، ماه خدا و رسید، عید صیام
به هر دو باد، درود و به هر دو باد، سلام

 هزار شکر که عید صیام کرد، طلوع
 هزار حیف که ماه صیام گشت، تمام

 چه دیر ماه خدا آمد و چه زود گذشت
 چو آفتاب که یک لحظه می‌پرد از بام

 مه نیاز و نماز و دعا و استغفار
 مهی که بوی خدا می‌رسید از آن به مشام

 مه مبارک جوشن‌کبیر، رفت ز دست
 مه دعای سحر، ماه سجده، ماه قیام

 به افتتاح و ابوحمزه، دعای مجیر
 گرفته بود دل دوستان حق آرام

 سلام باد به شب‌های قدر و اعمالش
 که با خدا همه شب انس داشتیم مدام

 سلام باد بر آن لحظه‌های شیرینی
 که می‌شد از همه سو عفو کبریا اعلام

 گناهکار! ز عفو خدا مشو نومید
 که ناامیدی از رحمت خداست حرام

 به عید فطر بگیر از خدای خود عیدی
 که میهمان خدا را خدا کند اکرام

 مه مبارک ما بیشتر مبارک شد
 ز مقدم حسن، آن نور چشم خیرالانام

 امام دوم، فرزند اول زهرا
 که بود شانۀ پیغمبر خداش مقام

 به روزه‌خوار بگو خون دل خورد دائم
 به روزه‌دار گواراست عید ماه صیام

 خوشا کسی که به مهر علی و اولادش
 گرفت روزه و گسترد سفرۀ اطعام

 علی، ولی خدا، نفس مصطفی، حیدر
 که حب او همه دین است و مهر او اسلام

 خجسته نام خوشش حسن مطلع قرآن
 حدیث مدحش در لوح گشته حسن ختام

 وضو بگیر و بخوان داستان ردالشمس
 که آفتاب، به دست علی سپرده زمام

 بگو به خصم علی روزه و نماز، تو را
 شرار آتش خشم خدا شود در کام

 به روز حشر که داغ عطش به هر جگر است
 خوشا کسی که ز دست علی بگیرد جام

 مرام میثم تمار خوش بود «میثم»
 که در ثنای علی یافت عمر او اتمام

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم

عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی

در عرصه خیال که آمد کدام رفت

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد

در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید

تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد

قلب سیاه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود

می ده که عمر در سر سودای خام رفت

دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت

گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت


حافظ

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
هم قافیه با باران
روز عیش و طرب و عید صیامست امروز
کام دل حاصل و ایام به کامست امروز

گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق
که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز

خون عشاق اگر چند حلالست ولیک
عیش را جز می و معشوق حرامست امروز

صبحدم بلبل مست از چه سبب می‌نالد
کار او چون ز بهاران بنظامست امروز

در چمن نرگس سرمست خراب افتادست
زانکه اندر قدح لاله مدامست امروز

محتسب بیهده گو منع مکن رندانرا
کانکه با شاهد و می نیست کدامست امروز

زاهدی را که نبودی ز صوامع خالی
باز در کنج خرابات مقامست امروز

نالهٔ زیر ز عشاق بسی زار بود
مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز

گو بگویند که در دیر مغان خواجو را
دست در گردن و لب برلب جامست امروز

خواجو کرمانی
۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است


حافظ

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان
شب قدر است، لبخندی بزن، مولای درویشان!

اگر همسو نمی‌گردند با فریادهای تو
نمی‌گریند دل ریشان، نمی‌چرخند درویشان

هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی‌فهمند
فراوان‌اند بدخواهان و بسیارند بدکیشان

رها از خود شدم آن قدر این شب‌ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان

به مرگ زندگی!... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ‌اندیشان

شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد، بادا عیدی ایشان


علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران
 بگذشت مه روزه ، عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد

آن صبح چو صادق شد، عذرای تو وامق شد
معشوق توعاشق شد، شیخ تو مرید آمد

شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد، شد قفل و کلید آمد

جان از تن آلوده، هم پاک به پاکی رفت
هرچند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد

از لذت جام تو دل مانده به دام تو
جان نیز چو واقف شد، او نیز دوید آمد

بس توبه شایسته برسنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد

باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم
بر بوی بهار تو، ازغیب رسید آمد

مولوی
۰ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران
عیدِ صیام... آمده یاران صفا کنید
با چشمِ  دل  جمالِ  خدا را نگاه کنید

من خاکِ پایتان شوم ای اهلِ معرفت
گر در قنوتِ خود ، دلِ ما را دعا کنید


سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران