هم‌قافیه با باران

۹۸ مطلب با موضوع «شاعران :: صائب تبریزی» ثبت شده است

مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است

دود اگر بالا نشیند کســـر شــأن شــعـله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چونکه او بالا تراست

ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است

شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشــــتر است

آهن و فولاد از یک کوه می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

کــــره اسـب ، از نجابت از پـس مــــادر رود
کــــره خــر ، از خــریت پیش پیش مــــادر است

کاکـل از بالا بلندی رتبــه ای پیدا نکرد
زلف ، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است

پادشه مفلس که شد چون مرغ بی بال و پر است
دائماً خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است

سبزه پامال است در زیر درخت میوه دار
دختر هر کس نجیب افتـاد مفت شوهر است

صائبا !عیب خودت گو عیب مردم را مگو
هر که عیب خود بگوید، از همه بالا تر است

صائب
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

از جنون این عالم بیگانه را گم کرده‌ام
آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده‌ام

نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام

چون سلیمانم که از کف داده‌ام تاج و نگین
تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کرده‌ام

از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گران‌خوابی سر افسانه را گم کرده‌ام

در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان‌خاطری‌ها شانه را گم کرده‌ام

بس که در یک جا ز غلطانی نمی‌گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده‌ام

طفل می‌گرید چو راه خانه را گم می‌کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده‌ام

به که در دنبال دل باشم به هر جا می‌رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده‌ام

صائب

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران
مظهر انوار ربانی، حسین بن علی
آن که خاک آستانش دردمندان را شفاست

ابر رحمت سایبان قبه پر نور او
روضه اش را از پر و بال ملایک بوریاست

نیست اهل بیت را رنگین تر از وی مصرعی
گر بود بر صدر نه معصوم جای او، بجاست

کور اگر روشن شود در روضه اش نبود عجب
کان حریم خاص مالامال از نور خداست

ز ایران را چون نسازد پاک از گرد گناه؟
شهپر روح الامین جاروب این جنت سراست

زیر سقف آسمان، خاکی که از روی نیاز
می توان مرد از برایش، خاک پاک کربلاست

مدحش از ما عاجزان صائب بود ترک ادب
آن که ممدوح خدا و مصطفی و مرتضاست

صائب تبریزی
۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

خوش آن که از دو جهان گوشه غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد

تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد

اگر چه ملک عدم کم عمارت افتاده است
غریب دامن صحرای خرمی دارد

مکن ز رزق شکایت که کعبه با آن قدر
ز تلخ و شور همین آب زمزمی دارد

هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!

لب پیاله نمی آید از نشاط بهم
زمین میکده خوش خاک بی غمی دارد

مباد پنجه جرأت در آستین دزدی
کمان چرخ مقوس همین دمی دارد

تو محو عالم فکر خودی، نمی دانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد


صائب

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟

سنگین نمی‌شد اینهمه خواب ستمگران
گر می‌شد از شکستن دلها صدا بلند

هموار می‌شود به نظر بازکردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند

رحمی به خاکساری ما هیچ‌کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند

از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند

فریاد می‌کند سخنان بلند ما
آواز ما اگر نشود از حیا بلند

از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند

بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند

صائب تبریزی

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران
به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته

فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته

ز بس در پردهٔ افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته

سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته

به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته

دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته

صائب
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد
این برق در کمین گیاه کسی مباد

از انتظار دیده یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد

از توبه شکسته زمین گیر خجلتم
این شیشه شکسته به راه کسی مباد

داغ کلف ز چهره به شستن نمی رود
ممنون نور عاریه ماه کسی مباد

یارب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منت پذیر از پر کاه کسی مباد

لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پی گسسته پناه کسی مباد

از اشک وآه من اثر از عزم سست رفت
این بیجگر میان سپاه کسی مباد

در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار جرم وگناه کسی مباد

در شاهدان خارجی امکان جرح هست
از دست وپای خویش گواه کسی مباد

یارب نصیب دیده ز پرواز بی محل
از هیچ خرمنی پرکاه کسی مباد

از شرم نور عاریه گردید آب شمع
سرگرم هیچ کس به کلاه کسی مباد

صائب سیاه شد دلم از کثرت گناه
این ابر تیره پرده ماه کسی مباد

صائب
۰ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

ز سادگی است تمنای سود ازین مردم
که شد به خاک برابر وجود ازین مردم

بغیر آبله دل که غوطه زد در خون
کدام عقده مشکل گشود ازین مردم

زمین شور کند تلخ آب شیرین را
ببر علاقه پیوند زود ازین مردم

بغل گشایی جان بود پیش تیغ اجل
گشایشی که مرا رو نمود ازین مردم

درین قلمرو آفت قدم شمرده گذار
که دام مکر بود تار و پود ازین مردم

ز خون تشنه لبان است موج بحر سراب
مرو ز راه به محض نمود ازین مردم

پلی است آن طرف آب پیش بینایان
دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم

چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک
چه بندها که ندارد وجود ازین مردم

به مردمی ز دد و دام مردمند جدا
چو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردم

ز بس فتاد بر او سایه گرانجانان
چو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردم

کسی که سر به گریبان درین زمانه کشید
یقین که گوی سعادت ربود ازین مردم

مرا چون صورت دیوار در بهشت افکند
به گل زدن در گفت و شنود ازین مردم

کجاست برق جهانسوز نیستی صائب
که شد سیاه جهان وجود ازین مردم

صائب

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۴:۱۰
هم قافیه با باران

چه بُوَد هستی فانی که نثار تو کنم؟
این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟

جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم

همه شب هاله صفت گرد دلم می‌گردد
که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم

چون سر زلف، امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم

دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم

آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم

کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح
من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟

 صائب تبریزی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۵:۰۸
هم قافیه با باران

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

هر سر موی حواس من به راهی می‌رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانهٔ تن را چراغی از دل بیدار ده

نشاهٔ پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنباله‌داری همچو چشم یار ده

برنمی‌آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده

مدتی گفتار بی‌کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی‌گفتار ده

چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده

شیوهٔ ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده

بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده

صائب

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

تا به فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت

تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت

داغ‌های ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خرده‌ی عمرم که چون نقد شرار از دست رفت

تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت

پی به عیب خود نبردم، تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینه‌دار از دست رفت

عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت

 عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران 
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟

صائب

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۴
هم قافیه با باران

به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم
نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم

به اندک روزگاری بادبان کشتیم می شد
ز لطف ساقیان، سجاده‌ی تزویر بر دوشم

ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم

به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم

ز چشمش مستی دنباله‌داری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم

من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم

کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم

ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم

فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم

صائب

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۳
هم قافیه با باران
شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم

از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم

نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم

من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم

همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم

ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم

نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم

نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم

نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم

زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم

درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم

صائب
۰ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۶
هم قافیه با باران

باش چندان که دل رفته به جا بازآید
گر به دلجویی این بی سر و پا می آیی

گر بدانی که چه خون می خورم از دوری تو
تا به غمخانه ی من پا به حنا می آیی

گر بدانی چقدر تشنه ی دیدار توایم
عرق آلود به سر منزل ما می آیی

آنقدرها ننشینی که به گردت گردیم
بعد عمری که به ویرانه ی ما می آیی

رو به خلوتگه اغیار جلوریز روی
به سر وعده ی ما رو به قفا می آیی

نیست چون فاصله در آمدن و رفتن تو
ای جگر خون کن عشّاق چرا می آیی؟

صائب تبریزی

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۹
هم قافیه با باران
چندان که بهارست و خزان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ

از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ

بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ

پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ

معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ

مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ

صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ

چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ

هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ

درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ

آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ

ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ

غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ

یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ

بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ

خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ

صائب تبریزی
۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۶
هم قافیه با باران

کرد سودا آسمان سیر این دل دیوانه را
سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را

محو شد در حسن آن کان ملاحت، دیده ها
از زمین شور، بیرون شد نباشد دانه را

عشق سازد حسن عالمسوز را در خون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را

می شود در ساغر مخمور، می آب حیات
عاشقان دانند قدر جلوه مستانه را

نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
می گشاید زور می آخر در میخانه را

بس که دیدم کجروی از راست طبعان جهان
گردش گردون شمارم گردش پیمانه را

مصرف بیهوشدارو نیست مغز غافلان
پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را

تا مگر ذکر مرا کیفیتی پیدا شود
از گل پیمانه سازم سبحه صد دانه را

یافت مژگان من از نور سحرخیزی فروغ
زلف شب سرپنجه خورشید کرد این شانه را

می گرفتم پیش ازین از دست ساقی می به ناز
این زمان از دور می بوسم لب پیمانه را

در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را

صائب تبریزی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

موحّدان که به لیل و نهار ساخته‌اند
به یاد زلف و رخ ِ آن نگار ساخته‌اند

به اشک دل‌خوش از آن، رویِ لاله رنگ کنند
به این گلاب، از آن گل، عذار ساخته‌اند

ز لاله‌زار تجلّی ستاره‌سوختگان
چو لاله با جگر داغ‌دار ساخته‌اند

گشاده‌اند جگرتشنگان دهانِ طمع
ز بس عقیق تو را آب‌دار ساخته‌اند!

به وصل زلف و رخ او رسیدن آسان نیست
کلید گنج ز دندان مار ساخته‌اند

به هیچ حیله به آغوش درنمی‌آیی
مگر تو را ز نسیم بهار ساخته‌اند؟!

به رنگ شبنم گل بر زمین نمی‌مانند
کسان که آینه را بی‌غبار ساخته‌اند

توانگرند گروهی که خانه‌ی خود را
ز عکس چهره‌ی خود زرنگار ساخته‌اند

کمند همّت ما نیست نارسا چون موج
محیط عشق تو را بی‌کنار ساخته‌اند

چراغ زنده‌دلی را که چشم بد مَرِساد
نصیب صائب شب‌زنده‌دار ساخته‌اند

صائب

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۸
هم قافیه با باران

مایه اصل ونسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است

دود اگر بالا نشیند کســـر شــأن شــعـله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چونکه او بالا تراست

ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است

شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشــــتر است

آهن و فولاد از یک کوه می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

کــــره اسـب ، از نجابت از پـس مــــادر رود
کــــره خــر ، از خــریت پیش پیش مــــادر است

کاکـل از بالا بلندی رتبــه ای پیدا نکرد
زلف ، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است

پادشه مفلس که شد چون مرغ بی بال و پر است
دائماً خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است

سبزه پامال است در زیر درخت میوه دار
دختر هر کس نجیب افتـاد مفت شوهر است

صائبا !عیب خودت گو عیب مردم را مگو
هر که عیب خود بگوید، از همه بالا تر است.

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

مطربا صبح است، قانون صبوحی ساز کن
دانه ی دل را سپند شعله ی آواز کن

از ته دل چون سحر برکش نوای ساده ای
نقش بر بال تذروان چنگل شهباز کن

سهل باشد پرده قانون خود را ساختن
می توانی، طالع ناساز ما را ساز کن

ناقه را ذوق حُدی (بر) دارد از دل فکر بار
زیر بار غم منه دل را، حُدی آغاز کن

در رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاه
ای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کن

زیر کوه آهنین منت صیقل مرو
خانه آیینه دل را به می پرداز کن

ناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زن
عیش های شب پریشان گشته را آواز کن

غنچه باغ خموشی ایمن است از برگریز
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن

ماه صائب از نیاز خویش دائم زرد روست
بی نیازی شیوه خود کن، به عالم ناز کن

این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
پادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن
      
صائب تبریزی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۶
هم قافیه با باران

زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده‌ست
زان سیب ذقن قسمت ما دست بریده‌ست

ما را ز شب وصل چه حاصل،که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده‌ست

چون خضر، شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته‌جانی که عقیق تو مکیده‌ست

ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده‌ست

شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطرهٔ خون از سر تیغ که چکیده‌ست؟

عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزاد من از دست پریده‌ست

صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟
هر کس به مقامی که رسیده‌ست، رسیده‌ست

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران