هم‌قافیه با باران

۸۶ مطلب با موضوع «شاعران :: مرتضی برخورداری ـ سودابه مهیجی» ثبت شده است

قاصدک از سفرت تا خبر آورد مرا غمِ بی توشدن از پای در آورد مرا آتش افروخت جدایی به هوا خواهی آه داغی از جنس شرر بر جگر آورد مرا داد و بیداد از این کینه ی تقدیر سمج غربت و تلخی و چشمان ِتر آورد مرا چاه را نیست تحمل که بگویم ،غمِ دل در فراقت چه بلایی به سر آورد مرا منم آن شاخه ی سبزی که شبی سرد و حزین باغبان تا که بسوزم تبر آورد مرا قاف عشق تو مرا خواند که سیمرغ شوم مست پرواز چه تیری به پر آورد مرا عاشقی شیوه ی رندان بلاکش شدو عشق مست و رندانه بلا و خطر آورد مرا تو تهمتن شدی و من پسرِغرق به خون خنجر و زخمِ به پهلو پدر آورد مرا حُکم عاشق کُشی قاضی حُسنت به ستم چوبه دار به وقت سحر آورد مرا مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۱۱
هم قافیه با باران

انگار که ما آینه ی دق شده ایم
لبریز غم و ناله و هق هق شده ایم

نه می به کف و نه هست معشوق به کام
ما زیر خطوط فقر عاشق شده ایم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران

قسم به زلف سیاهش که اعتبار من است
ربوده صبر و قرارم و لی قرار من است

به قدر ثانیه ای گر نبوده در بَرمن
بقدر ثانیه ها یاد او کنار من است

نشسته نام نکویش به جای ذکر نماز
به حمد و سوره چه حاجت که او شعار من است

طواف روی و ضریح دو چشم گیرایش
دلیل تازه ی لا یمکن والفرار من است

سپرده ام تن و شاخه به باد پاییزی
چه غم ز ریزش برگم که نوبهار من است

خوشم به حرف و حدیث نهفته در دل شهر
که شهره ام به جنونی که افتخار من است

منم مسافر راهی غریب و جانفرسا
که درد دوری او شانه شانه بار من است

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۶ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

در شام غریبانه ی خود ماه نداشت
در سینه بجز از غم جانکاه نداشت

بی شک ز پدر غریب تر بود حسین
در غربت کربلا دگر چاه نداشت

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران

گفتا که در این عشق جنون است بسی
با عقل به سرمنزل مقصود رسی

گقتم که دگر ایمنم از عشق ولی
در صحت عقل دل سپردم به کسی

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۳
هم قافیه با باران

با تو ای عشق دلم حال عجیبی دارد
عاقلی مست که رفتار نجیبی دارد

می زند بغض شبیخون به گلویش همه شب
این ستمدیده به لب «ام یجیبی » دارد

حال دل حال پدر گشته به هنگام ازل
بی محابا هوس خوردن سیبی دارد

جامه ی رزم به تن دارد افسوس به لب
در دل کوچه یقین کهنه رقیبی دارد

لشکر دل به هوا خواهی  یار آمد وعشق
قصد افروختن جنگ صلیبی دارد

میهمان تو پُر از زخم وترک خواهد بود
بی جهت نیست دلم شوق طبیبی دارد

آتش سینه دمیده است زخاکسترو لب
چون زغالی ست که پیوسته لهیبی دارد

گوئیا آب نخورده ست تکان از رخ آب
این سرابی ست که آهنگ فریبی دارد

آه ای عشق تو هم مرهم و هم درد،عجب
دشت آرام تو طوفان مهیبی دارد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران

بغضی که فروخورده به در آمده از چاه
با دلهره ی خون به جگر آمده از چاه

یوسف نه ..که یعقوبِ پر از گریه ی کوفه ست
این سوره که با دیده ی تر آمده از چاه

این ابر سراسیمه پس از بارش هر شب
با گریه ی اندوخته تر آمده از چاه

افسوس ولی عالم و آدم همه خوابند
هر بار که این اشک ، خبر آمده از چاه

افسوس ندیدند که هم لهجه ی مولاست
هر نیمه شب آوازی اگر آمده از چاه

افسوس ندیدند که با کفر زمانه
آرامش این حوصله سر آمده از چاه
...
دیده ست فقط هر سحری دختر زهرا
که پیرتر از قبل پدر آمده از چاه

سودابه مهیجى

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران
تاریخ ورق می خورد از فصل سقیفه
آنجا که وصی بود و علی بود خلیفه

در خاطرشان بود غدیری که به پا شد
بر قامت رعنای علی رخت ولا شد

شورای نفاق آمدو دستان علی بست
پهلو شکنان از می تزویر و ریا مست

هرگز نتوان بست دو دستان علی را
آن شیر خدا ، شاه عرب،صوت جلی را

باید که علی لب نگشاید نخروشد
تا چشمه ی دین بار دگر ناب بجوشد

او بود و سکوتی و غم ِغربت جانکاه
او بود و شب و راز نهفته به دل چاه

تاریخ ورق می خورد از قصه ی ایثار
از کرب و بلا دشت پُر آوازه ی خونبار
 
شورای نفاق دگری باز سرشتند
بی تاب ولایت شده طومار نوشتند

آزاده ترین قوم زشیران مدینه
با قافله رفتند به مهمانی کینه

در کرب و بلا عشق حیات دگری یافت
مردی به علمدار دوباره جگری یافت

هفتاد و دو خورشید طلوع کرده به نی ها
کشتند ولی را به هوا خواهی ری ها

«هل من» چو شنیدند زبان کام گرفتند
در اوج عطش بود و سگان جام گرفتند

تاریخ رسیده است به این نقطه که ماییم
کی  یک نفس از رهبر آزاده جداییم

در دست گرفتیم اگر دست ولی را
هرگز نشکافیم به کین فرق علی را

این خطه ی عشق است نه کوفه که بهوشیم
با گندم ری مردی و ایمان نفروشیم

با اوست که در قبله ی توحید و نمازیم
در هر قدمش جان و سر و دست ببازیم

شورای نفاق دگری باز عیان شد
بر لشکر اسلام به صد کینه روان شد

از میسره پیش آمده کفتار سعودی
از میمنه داعش به تبانی یهودی

در قلب سپه پرچم صهیون پلید است
این قافله در سیطره ی کاخ سفید است
 
ما در کنف رهبر آزاده ی خویشیم
آماده و لب تشنه ی فرمان «به پیشیم»
 
ای وای از آن خشم که جوشان شده باشد
دریای وطن باز خروشان شده باشد
 
فرمان چو رسد کفر به سجیل بکوبیم
این ابرهه با فوج ابابیل بکوبیم
 
«هیهات به لب» تا حرم عشق بتازیم
بر کوردلان معرکه ی «عسر» بسازیم

امروز به ایوان حرم گرم نمازیم
فردا همه مُحرم شده در دشت حجازیم
 
باید که بُتان را زدل کعبه بروبیم
برکفر عرب پرچم اسلام بکوبیم
 
این فتنه که بر پاست زشیطان بزرگ است
چوپان به نظر آید و در جامه ی گرگ است
 
باید بهراسید  به لب آتش آه است
طوفان طبس بار دگر در خَم راه است

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

این قوم فقط قامت خَم می خواهد
برقامت شیعه کوه غم می خواهد

امروز تمام غافلان فهمیدند
 این خاک مدافع حرم می خواهد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۱
هم قافیه با باران
مردانگی و شکوه و عزت داریم
بر خاک وطن همیشه غیرت داریم

سربند حسین نقش پیشانی ماست
عشقی که به اهل بیت و عترت داریم

آزاده از آنیم که در ملک علی
از هرچه معاویست نفرت داریم

تنها نگذاریم اگر کشته شویم
با عشق ولی دوباره رِجعت داریم

ای قوم شکمباره بدانید که ما
حیدر صفتیم و ارج و همت داریم

تاریخ گواه عشق دیرینه ی ماست
بی ریشه شمائید که قدمت داریم

دیروز منای خون و امروز «یمن»
از کینه ی این خبیث حیرت داریم

هرچند زمان خویشتن داری ماست
در وقت عمل همیشه شدت داریم

درمکتب ما طفل زبون است سعود
بر طفل نشسته درس عبرت داریم

بر شیر وطن دوباره گر پارس کند
برگردن او طناب خفت داریم

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

تو برگونه اشک روانی هنوز
به دیوار خانه عیانی هنوز

من آن پیر سر برده در غار غم
تو در قاب عکست جوانی هنوز
***
به زردی رخسار من دیده ای
چو پاییزم از هجر جانکاه تو

نگاه پُراز درد من دوخته
خودش را به پیچ و خَم راه تو
***
تو رفتی که باز آیی از راه دور
ولی وعده ی آمدن دیر شد

به امروز و فردای دیدار تو
جوان دلم بی سبب پیر شد
***
سپیدی موها گواه من است
و چین نشسته به پیشانیم

 تو از پیله پرواز کردی و من
به چاهی گرفتار و زندانیم
***
زهر گوشه می جویمت نیستی
که سرمست گردم من از بوی تو

که تا در نمازم به یاد آورم
به فریاد محراب ابروی تو
***
چه مکریست در کار این روزگار
چو گرگی ست در جامه ی گوسفند

مرا در دماوند هجران تو
به شوق تباهی کشیده به بند
***
در این بخت تیره دلم روشن است
که اسفند دارد نشانی زعید

که بوی تورا باد می آورد
به مهمانی دیدگانی  سفید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

می گذشتم شب ِسرد دیماه
با قدم های شتابان ز رهی
آنقدر سرد که حتی به افق
جامه ی ابر به تن کرده مهی

می شکستند به هنگام عبور
خرده یخ های بجا مانده ز نم
خسته از سوز،درختان چنار
شاخه ها راهمه آورده به هم

زوزه ی باد و هیاهوی سگان
کوچه از ترس به خود می لرزید
گاه تکدانه ی برفی کوچک
بر رُخ پنجره ای می لغزید

بوی غربت زهوا می بارید
آسمان غرق پریشانی بود
خش خشی در دل شب گُل می کرد
که پُراز هق هق پنهانی بود

کودکی بر سر سطلی خم بود
گونه ها سرخ زسیلی زمان
کفش ها پاره و پایی زخمی
نان خشکی ست نهاده به دهان

جامه ی پاره و پُر وصله ی او
همچو طفلی به تنش چسبیده
تا که شاید بشود گرم دمی
از تب و تاب تنی رنجیده

گفتمش از چه شبی سرد و خشن
از دل خانه به بیرون زده ای
با چنین جامه و این صورت و رنگ
همچو دزدی که شبیخون زده ای

لحظه ای خیره شدو هیچ نگفت
در نگاهش چه غمی پنهان بود
نگهش عاقل ومن همچو  سفیه
دیده اش در هوس باران بود

گفت کو خانه و کو مِهر پدر
نیست مادر که به آغوش کشد
دستی ازمِهر کجا بر سرمن
نیست تا بار مرا دوش کشد

حسرتم مادر و باباست ولی
روزگاریست که تنها شده ام
همچو مرداب به یک گوشه ی پرت
عبرتی بهر تماشا شده ام

گاه در حسرت یک لقمه ی نان
سرد و مدهوش به یک کهنه حصیر
گاه چشمم به عطای دگران
خورده ام نان و غذا با دل سیر

گفتم ای دوست ببخشم تو بخواه
هرچه باشد نظر و خواهش تو
گفت با چشم حقارت منگر
گرچه زیباست همه پوشش تو

بی شمارند  چومن در دل شب
همه از غربت و غم لبریزند
دستشان را بفشارید به مِهر
تا که از خاک چو گل برخیزند

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

مانند دودمان صبوری که داشتی
ارثیه ی عتیق شعوری که داشتی

یک عمر با جهالت شب در ستیز بود
در سینه ات اصالت نوری که داشتی

شیرازه اش به غیر غم مردمان نبود
دیوان بغض های قطوری که داشتی

در گوش کافر و کر زندان شهید شد
فریادهای زنده به گوری که داشتی

آه ای نسیم خسته ی فرسوده بال و پر !
همراه غربتِ به وفوری که داشتی

در ذهن عشق ، خاطره ای جاودانه است
از کوچه های خاک عبوری که داشتی

سودابه مهیجی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

حالا میان فوج درختان دردناک
پس کو شفای عاجل و پر پیچ و تاب تاک؟

آن تاکِ معجزی که به رسم پیمبری
از آسمان شراب ببارد به کام خاک

با دست های پر رگِ انگور مینوی
پرچم برآورد ز دل باغ چاک چاک

جام جهان نما  ز دوچشمش کند طلوع
خورشید کهنه سقط شود در تن مغاک

ای انقلاب باده ی  بی باک جان تو!
ای وعده ی عطش شکن از تشنگی چه باک؟

ساغر به دست میکده را دوره کرده ایم
کامی به جام ها بده ... ارواحنا فداک !

سودابه مهیجی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران
هفتم گوهر از سلاله زهرایی
آیینه ای از شهامت مولایی

تو مُصحف نازل شده ای بی تردید
تفسیر محبتی و پُر معنایی

موسایی و نیل ظلم بشکسته زتو
در مسلخ عشق مست و بی پروایی

هنگام نمازو وقت قد قامت عشق
در عرش به زیر شاخه ی طوبایی

بدکاره به اخلاص توگر طاهرشد
عیسا نفسی و عروه الوثقایی

کی می شود از توگفت شهزاده ی نور
در بخشش و مهر بی گمان دریایی

ای شیر نشسته در غُل وبند، یقین
لبریز غروب سخت عاشورایی

آن جام پُر از زهر به زندان جفا
سوزاند تورا به غربت و تنهایی

باری ست به دوش رهروانت امروز
 در ماتم تو که جنت الماوایی

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۴۰
هم قافیه با باران

تا که فکرم به تو عشق تو درگیرشده است
سرنوشتم همه بازیچه ی تقدیر شده است

رفت ضحاک دلم سوی دماوند رُخت
خبر آمد که به گیسوی تو زنجیر شده است

آمدم تا که نصیحت کنمش لیک نشد
غار غربت زده می گفت دگر دیر شده است

منم آن عاشق رندی که رکب خورده زعشق
نوجوانی که به تاتاری غم پیر شده است

یا همان شیخ که با دیدن ترسا صنمی
دین زکف داده و بی حرمت و تدبیر شده است

عشق اگر فصل وصال من و تو نیست چرا
چشمم از دیدن غیر رُخ تو سیر شده است

هق هق گریه و لرزیدن تن نیست عجب
مُصحف درد و جدایی ست که تفسیرشده است

کاش یک روز کسی جار زند سنگ جفا
بی خیال رُخ آیینه و تصویر شده است

آه و افسوس از آن روز امیدی که هنوز
زافق سر نزده یکسره شبگیر شده است

عشق شیرینی خوابی ست به هنگام سحر
که به جاماندن از قافله تعبیر شده است

مرتضی برخورداری

۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۸
هم قافیه با باران

گفتم که زعشقت شده ام شهره و نامی
در شهر شناسند مرا مردم عامی

استاد وفا گشتم و تعریف نباشد
جمعند به درسم همه عشاق تمامی

برکوی و گذر صحبت دیوانگی ام هست
گاهی ز ارادت  بفرستند پیامی

ابرو به هم آورد وپریشان شدو باخشم
گفتا به ره خویش برو ،عاشق خامی

عاشق نبودآنکه بجز صحبت معشوق
محتاج شود بهر دعایی و سلامی
 
بی نام و نشانی  و غریبی ست تب عشق
حتی به مزارت ننویسند کلامی

مرتضی برخورداری

۱ نظر ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

خانه به یمن خنده ی اودر سرور بود
دیوارها و پنجره ها غرق نوربود

خانه -  پر اززلالی بانوی آب ها -
دیگر گلین نبود که قصر بلور بود

خورشیدِ خانه بود که در پیش پای او
حتی غبار، رقص کنانِ غرور بود

از دامنش هر آنچه که می ریخت در اتاق
گلهای عشق بود و بهار حضوربود

سجاده می گشود و به رسم ملائکه
دلواپس تمام گناهان دور بود

از گریه هاش باغچه سیراب می شد و
حوض حیاط ، چشمه ی ناب طهور بود

از بس غزل به گردش دستاس می سرود
در سفره اش هرآینه نان شعوربود

حتی از آه سینه ی او شعله می گرفت
آن آتشِ همیشه که قلب تنور بود

در کام کودکانش هر لقمه ای گذاشت
از جنس واژه های دلش بود ... نوربود...

بی روشنای نامش ، بی نام روشنش
حتما همیشه خانه ی دنیا نمور بود

حتما اگر نبود "مدارای مادری"
در خاطرات تلخ جهان محو و  دور بود

آن از بهشتِ عشق به دنیا گریخته
از کوچه های خاک که گرم عبور بود ،

هر جا رسید مادر گل های زخم شد
دستان لاله پروری او صبور بود
...
زهرا چقدر از سر دنیا زیاد بود
زهرا  فرشته بود ، پری بود ، حور بود...

سودابه مهیجی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

لشکر از سمت حَمَل آمد و یاران بهار
حمله بُردند به اردوی زمستان نزار

چمن آزاد شد از بند کلاغان و به دشت
نغمه ی مرغ سحر آمد و اوای هزار

رعد نقاره زنان آمد و باران زپیَش
کرد برکوی و گذر گوهر شه وار نثار

بخت نو رخت شکوفه به تن باغ کشید
چشمه جاری شد ودادازکف خود صبر وقرار

غنچه انداخته چادر زسر و بلبل مست
به طرب آمده با جام می و بوس و کنار
 
لاله روئید و درختان هم در رقص و کنون
گل و آیینه و آب است به هر شهر و دیار

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

باران زد و گلزار به وجد آمد و باز
بلبل سرسجاده ی گل غرق نیاز

از طرف چمن باد صبا رقص کنان
شمشاد جوان مست می و چنگ نواز

دشت از پر طاووس یکی جامه به تن
هم غنچه برون کرده تن از پرده ی راز

از آب روان بانگ اذان آید و کوه
در سجده ی شکر آمده با سوز و گداز
 
عالم چه نکو گشته به لطف قدمش
بانوی گل و آینه  و عشق و نماز
 
از عرش برین پنجره ای باز شده ست
جنت به زمین آمده از سمت فراز
 
اکملت و لکم عشق به بانوی بهشت
سلطان محبت است و دلها چو ایاز
 
او آمدو معراج شد از دامن زن
زن وادی طور است و مقدس چو حجاز

ای آنکه به شهر عشق مدخل طلبی
زن گوهریکدانه ی عشق است و جواز

 مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران