هم‌قافیه با باران

۲۰ مطلب با موضوع «شاعران :: فروغ فرخزاد» ثبت شده است

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ، دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهٔ دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من ، با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران
این روزها
بی حواس ترین زن دنیا منم
که در گذر از میان مردم شهر
با هر عطری به یاد تو
مست می شوم
و در چهار خانه ی
هر پیراهنی شبیه تو
بیتوته می کنم

این روزها
هستی وُ نیستی
و میان بی حواسی های معلقم
قدم می زنی

تو را می گردم
در میان تمام کسانی که شبیه تو نیستند
و سراغ تو را
از شلوغ ترین خیابان های شهر می گیرم

نیستی که نیستی
و من
بی حواس ترین زن دنیا
که هر چه می کنم
حواسم از تو
پرت نمی شود که نمی شود

فروغ فرخزاد
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
 بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابانهای سرد
شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست
من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
او مرا تکرار خواهد کرد
 آه می بینی
که چگونه پوست من می درد از هم
که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
مایه می بندد
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
می کند آغاز ؟
من تو هستم ‚ تو
 و کسی که دوست می دارد
 و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی
باز می یابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
 که تمام آبها را میکشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد
 گوش کن
 به صدای دوردست من
 در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در ساکت آینه ها بنگر
که چگونه باز با ته مانده های
دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
و دلم را خالکوبی می کنم
چون لکه ای خونین
بر سعادتهای معصومانه هستی
من پشیمان نیستم
از من ای محجوب من با یک من دیگر
که تو او را در خیابانهای سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
 گفتگو کن
و بیاد آور
مرا در بوسه اندهگین او
 بر خطوط مهربان زیر چشمانت

فروغ فرخ زاد

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۷
هم قافیه با باران

در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار

سایهٔ تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو

شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟

دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت

شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند .. بلکه ره برم به شوق .
در سراچهٔ غم نهان تو

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش

چنگِ اندوهم , خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

ﻧﮕﻪ ﺩﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮ ﺩﺭ ﺑﺮ ﺭﻗﯿﺐ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ

ﺑﻪ ﺣﯿﺮﺗﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﯾﺒﻬﺎ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﭘﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ

ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺧﻮﯾﺶ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ
ﮐﻪ ﺟﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺯﺩﯼ

ﭼﻮ ﻓﺎﻝ ﺣﺎﻓﻆ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ
ﺗﻮ ﻓﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺯﺩﯼ

ﺑﺮﻭ ... ﺑﺮﻭ ... ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ،ﻣﺮﺍ ﭼﻪ ﻏﻢ
ﺗﻮ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ... ﺍﻭ ﺯﻣﯿﻦ ...ﻣﻦ ﺁﺳﻤﺎﻥ

ﺑﺮ ﺍﻭ ﺑﺘﺎﺏ ﺯﺍﻧﮑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ

ﺑﺮ ﺍﻭ ﺑﺘﺎﺏ ﺯﺍﻧﮑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭ

ﮐﻤﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﺬﺷﺘﻬﺎ
ﺩﻝ ﺗﻮ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ،ﺗﻦ ﺗﻮ ﻣﺎﻝ ﺍﻭ

ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻩ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺭﺍﺯ ﻣﻦ ؟

ﮔﺬﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺗﻮ ﺯﺍﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ
ﺗﻨﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﻦ

ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺖ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺩﻭﯾﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﻧﻪ ﺑﺮ ﻭﺻﺎﻝ ﺗﻮ

ﺑﻪ ﻇﻠﻤﺖ ﺷﺒﺎﻥ ﺑﯽ ﻓﺮﻭﻍ ﻣﻦ
ﺧﯿﺎﻝ ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺷﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ

ﮐﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ
ﺗﻮ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﺩﻭﻟﺖ ﻭﺻﺎﻝ ﺍﻭ !

ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻓﺴﺎﻧﻪ ﮐﻬﻨﻪ ﺷﺪ
ﺗﻦ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﺯﻭﺍﻝ ﺍﻭ

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۷
هم قافیه با باران

بادها چون به خروش آیند
عطر ها دیر نمی پایند

اشک ها لذت امروزند
یادها شادی فردایند

اگر آن خنده مهر آلود
بر لبم شعله آهی شد
سفر عمر چو پیش آمد
بهرمند توشه راهی شد

عشق اگر غم به دلم میداد
یا خود از بند غمم می رست
گره ای بود که در قلبم
آسمان را به زمین می بست

عشق اگر زهر دورویی را
با می هستی من می آمیخت
برگ لرزان امیدم را
بر سر شاخه شعر آویخت

عشق اگر شعله دردی بود
که تنم در تب آن می سوخت
ِسوزنی بود که بر لبهام
لب سوزان ترا می دوخت

روزی از وحشت خاموشی
در دلم شعر غریوی شد
که پریزاده ی قلب من!
عاقبت عاشق دیوی شد
گر چه امروز ترا دیگر

با من آن عشق نهانی نیست
باز در خلوت من ز آن یاد
نیست شامی که نشانی نیست

دانم از عشقتو بگسستن
برمن خسته روا باشد
لیک در مذهب ما دانی
گله ازدوست خطا باشد..............


چنگ چون تار ز هم بگسست
کس بر ان پنجه نمی ساید
گنه از شدت طوفان هاست
عطر اگر، دیر نمی پاید ....


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۱
هم قافیه با باران

ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ؛...

ﺑﺪﻓﻬﻤﯽ ﻫﺎ 

ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ!

ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ؛ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻫﺎ ...

ﮐﺞ ﻓﻬﻤﯽ ﻫﺎ ...

ﺳﻮ ﺗﻔﺎﻫﻢ ﻫﺎ ..

ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ؛...

ﮐﻪ 

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪﻡ ...

ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﻨﻨﺪ ...

ﻭﻗﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺻﺮﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ؛

ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ ...

ﺭﻓﻊ ﺳﻮﺀ ﺗﻔﺎﻫﻢ ...

ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻢ؛

ﻣﻦ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﯿﺴﺘﻢ!

ﺍﺷﺘﺒﺎﻩﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ...

ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ....

ﻣﻮضعم ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻭ نگاﻩ ﺷﺎﻥ ...

ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ!

ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻫﺎ،...

ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻢ!

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻻﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ؛...

ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻮﺭ ﻭ ﮐﺮ!...

ﮐﻪ ﻧﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ،

ﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ...

ﺩﯾﮕﺮ،...

ﻧﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ!

ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ...

.

.

.

ﻣﯽ دانی

دیر دریافتم که ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ 

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ نیستم ...

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺍﺳت؛ 

ﺑﮕﻮﯾد ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻨد ...

ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ...

میروم ﺩﺭ ﻻﮎ ﺧﻮﺩم ،


ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ خواهم کرد!

ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ، 

ﻧﻪ ﻗﻬﺮ ﻭﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ !!!

ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻗﯿﺪ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ...

ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ

ﺷﺎﻥ ،،،

ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !! " 


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۶
هم قافیه با باران

لحظه ها را دریاب
چشم
فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست   


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
 به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها

 فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۰۶
هم قافیه با باران

پدرم میگفت: زن باید گیسوانش بلند و چشمانش درشت باشد!

مادرم، هرگز موى بلند نداشت

و چشمانش دلخواه پدرم نبود..!

مادرم میگفت: زیبایى براى مرد نیست..!!

مرد باید ،دستهایش زمخت ،

و گونه هایش آفتاب سوخته باشد..!

پدرم ،زیبا و جذاب بود،

نه دستان زمختى داشت و نه گونه هاى آفتاب خورده..!

ولى هرگز نگفتند،

که زن باید عاشق باشد،

و مرد لایق..!

عشق را سانسور کردند..!

من سالها جنگیدم

تا فهمیدم که بى عشق ،

نه گیسوان بلندم زیباست و نه چشمان سیاهم..!

و نه مردى با دستان زمخت و گونه هاى آفتاب سوخته ،

خوشبختیم را تضمین میکند..!


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم،تاکه در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا زتو دورش سازم

زتو،ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد،می رقصد اشک

آه،بگذار که بگریزم من

از تو،ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم،صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم،خنده به لب،خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل!!


-فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

رفتن که بهانه نمی خواهد،

یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و

گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نمی خواهد،

وقتى نخواهى بمانى،

با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى !

ماندن...
ماندن اما بهانه مى خواهد،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغ هاى دوست داشتنى،
دوستت دارم هایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین ...

وقتى بخواهى بمانى، 
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد

خالى اش مى کنى و باز هم می مانى ...
می مانى و وقتى بخواهى بمانى

نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !

آرى،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه 
و رفتن هیچکدام ...

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم

توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم...
 
فروغ فرخزاد
۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش

تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش...

فروغ فرخزاد
۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

نگاه کن

که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستی ام خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

 

نگاه کن

تمام آسمان من پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها،ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره  می نشانی ام

 

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان شب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره  می رسد

صدای تو، صدای بال برفی فرشتگان

 

نگاه کن

که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

 

نگاه کن

که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می شود 

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من

 

نگاه کن

تو می دمی

و آ فتاب می شود...

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

وقتی که زندگی من

هیچ چیز نبود

هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم 

باید، باید، باید

دیوانه وار دوست بدارم

کسی را که مثل هیچکس نیست!


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

کاش بر ساحل رودی خاموش

عطر مرموز گیاهی بودم

چو بر آنجا گذرت می افتاد

به سرا پای تو لب می سودم

 

کاش چون نای شبان می خواندم

به نوای دل دیوانهٔ تو

خفته بر هودَج موّاج نسیم

می گذشتم ز در خانهٔ تو

 

کاش چون پرتو خورشید بهار

سحر از پنجره می تابیدم

از پس پردهٔ لرزان حریر

رنگ چشمان تو را می دیدم

 

کاش در بزم فروزندهٔ تو

خندهٔ جام شرابی بودم

کاش در نیمه شبی درد آلود

سستی و مستی خوابی بودم

 

کاش چون آینه روشن می شد

دلم از نقش تو و خندهٔ تو

صبحگاهان به تنم می لغزید

گرمی دست نوازندهٔ تو

 

کاش چون برگ خزان رقص مرا

نیمه شب ماه تماشا می کرد

در دل باغچهٔ خانهٔ تو

شور من ... ولوله برپا می کرد

 

کاش چون یاد دل انگیز زنی

می خزیدم به دلت پر تشویش

ناگهان چشم ترا می دیدم

خیره بر جلوهٔ زیبایی خویش

 

کاش در بستر تنهایی تو

پیکرم شمع گنه می افروخت

ریشهٔ زهد تو و حسرت من

زین گنه کاری شیرین می سوخت

 

کاش از شاخهٔ سر سبز حیات

گل اندوه مرا می چیدی

کاش در شعر من ای مایهٔ عمر

شعلهٔ راز مرا می دیدی


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آوردند

به مادرم که در آینه زندگی می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت

سلامی دوباره خواهم داد

می آیم می آیم می آیم

با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک

با چشمهایم: تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم می آیم می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زآلودگی ها کرده پاک

 

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایهء مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

 

ای دل تنگ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هرکسی را تو نمی انگاشتم

 

درد تاریکیست درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

 

آه، ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دور دست آسمان

جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهایم را سیلاب تو

در جهانی اینچنین سرد و سیاه

با قدمهایت قدمهایم براه

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیرهنم

آشنای سبزه زاران تنم

آه، ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

آه، آه ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این، این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

این دگر من نیستم، من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

خیره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیرهنم

آه می خواهم که بشکافم ز هم

شادیم یک دم بیالاید به غم

آه، می خواهم که برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم های های

 

این دل تنگ من و این دود عود ؟

در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش و این آوازها؟

 

ای نگاهت لای لائی سِحر بار

گاهوار کودکان بیقرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیا های من

 

ای مرا با شور شعر آمیخته

اینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی.

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران