هم‌قافیه با باران

۱۹ مطلب با موضوع «شاعران :: امید مهدی نژاد ـ مهرانه جندقی» ثبت شده است

نه توصیفی که می‌گویند راوی‌های افسانه
نه تصویری که می‌سازند شاعرهای دیوانه

نه در آن کوهسارانی که می‌لرزند بر سینه
نه در آن آبشارانی که می‌ریزند بر شانه

نه شیرین‌کاریِ ماهی که افتاده‌ست در برکه
نه آتش‌بازیِ شمعی که می‌گیرد به پروانه

نه در سلما، نه در لیلا، نه در شیرین، نه‌ در عذرا
نه در اکناف ترکستان، نه در اقصای فرغانه

نه‌ درآن«شاه دخترها»،نه درآن«شط پرشوکت»
نه در«ری‌را»،نه در«آیدا»،نه حتی«در گلستانه»...

همینجا بود، اینجا، روی مبل رنگ و رو رفته
همینجا، روبروی جعبه جادوی روزانه

همینجا بود،اینجا، غرق در بحر غمی کهنه
همینجا،گرم صحبت با مراحم‌های پرچانه

همینجا،پشت کوه ظرف‌های چرب و ناشسته
همینجا،در تلاقی اتو با رخت مردانه

همین رنگی که افتاده‌ست بر چای تر و تازه
همین بویی که پیچیده‌ست توی آشپزخانه

کجادنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟
بیا اینجاست، نان گرم روی میز صبحانه

امید مهدی نژاد

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافه‌ی چادر گلدار تو با مشک ترش
 
جاده خوشبو شده انگار که بیرون زده است
عطر دلتنگی گل از چمدان سفرش!
 
قدمت پشت قدم‌های برادر جاری
کوه سرریز شده چشمه به چشمه هنرش!!
 
در سفرنامه نوشتن چه مهارت دارد
اشک چشمان تو با آن قلم شعله‌ورش
 
گرچه دلتنگی تو سبک خراسانی داشت
مانده در دفتر قم، بیت به بیت اثرش
 
عطر معصوم تو در صبح شبستان پیچید
کرد آیینه در آیینه پرآوازه‌ترش!
 
پر از آواز کبوتر شده این شهر انگار
که خراسان به قم افتاده مسیر و گذرش!
 
بی‌گمان دور ضریح تو نمی‌گردانند
هرکه چون دانه اسپند نسوزد جگرش!
 
امید مهدی‌نژاد

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۷
هم قافیه با باران

اگرچه سنگ تر از صخره های دل سردم
به سان سینه ی آتشفشان پر از دردم

نشسته ام که بهاری ز جانبی بوزد
فریب خورده ی این بادهای ولگردم

ستاره های شبم را از آسمان چیدند
اسیر سیطره ی دست های نامردم

قطار ثانیه ها مثل باد می گذرند
و من هنوز به دنبال راه می گردم

به تو نمی رسد این راه، گفته ای اما
نگفته ای ز کدامین مسیر برگردم

شبی در آینه دیدم چقدر تاریکم
«تمام روز در آیینه گریه می کردم»

امید مهدی نژاد

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
ماهی که از ادامه شب رو گرفته بود

آرامشی عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود

دستی به دستگیره دروازه بهشت
دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود

برخاست تا رسد به بهاری که رفته بود
آهو عجیب بوی پرستو گرفته بود

آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود...


پشت زمین شکست، خدا‌ گریه‌اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود

امید مهدی‌نژاد

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران

تاریک و سرد، مثل زمین، آسمان مان
این گونه شد به لطف شما داستان مان

دل خوش به قصه های قدیمی، نشسته ایم
تا از غبار سربرسد قهرمان مان

فریادها به ناله و نفرین بدل شدند
فرسود در غبارِ غریبی فغان مان

تا آمدیم از تو بگوییم، دوستان
دادند گوش های کری را نشان مان

حالا بدون اسم تو محصور مانده است
در چارچوب بسته ی دنیا جهان مان

ما خود شکسته ایم در این آزمونِ تلخ
دیگر بگو خدا نکند امتحان مان

ای بادهای بی جهت! ای بادهای کور!
بازیچه شد به دست شما بادبان مان

حالا شریک کسب شماییم و بی دریغ
آغشته با هزار دروغ است نان مان

با لقمه های چرب شما بسته می شود
تا وا به حرف تلخ نگردد دهان مان

امید مهدی نژاد


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۶
هم قافیه با باران

پاره‌پاره می‌کوچد آسمان از این وادی

تا مگر بیاساید در هوای آبادی

کوچه‌ها چراغان است شهر نورباران است

پس کجاست آزادی؟ کو، کجاست پس شادی؟

فال نحس می‌بارد از بروج خورشیدی

لهجه عزا دارد ماه‌های میلادی

قوطی معماها مثل طبل توخالی

جملگی پریزادان گرم آدمیزادی

آن مچاله مجنون بود کنج کوچه کز کرده

این سلیطه شیرین است پشت دخل قنادی

جفت و جور خواهد شد کار کوهکن‌ها نیز

این هم عاقبت فرهاد در لباس دامادی

آی مادر تاریخ! دست‌خوش، خدا قوت

جامه عمل پوشید وعده‌ای که می‌دادی:

راز و رمز و زشت و خوب مثل واقعیت پوچ

معجزات عقل‌آشوب مثل روز و شب عادی

*

ناامید شیطان است من ز پا نمی‌افتم

واحه واحه می‌گردم در حصار این وادی

عقده بر زبان، در دل، مثل موج بی‌ساحل

سر به سنگ می‌کوبم سنگ‌های فولادی

با امید می‌گردم شاید از قضا وا شد

از همین خیابان‌ها کوچه‌ای به آزادی


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

ساقی بده از آن می مشدی‌ت سبویی

تا قایمکی تر کنم از باده گلویی

زآن می که کند زاویه‌ی دید مرا باز

اعطا کندم پنجره‌ای رو به ویویی

کز خانه برون آیم و از خلق ببرّم

بالشت و تشک پهن کنم بر سر کویی

دیوانه شوم، چاک زنم ژیله و کت را

مستانه زنم چنگ به ریشی و به مویی

گر غرّشِ شیرانه ز من بنده نیاید

چون گربه اقلاً بزنم زیر میویی

[هرچند در این اوضاع از بهر «میو» هم

بایست که مخفی بشوی زیر پتویی]

در باغچه‌ی شعر و سخن جنبی و جوشی

در مجلسِ سیگار و فلان گفتی و گویی

این طایفه‌ی طنز چه بی پشت و پناهند

این سلسله بند است به بندی، نه، به مویی...

ساقی بده از آن می مشدی به حریفان

تا هریکی از گوشه‌ای افتند به سویی

شاید که چو مولانا یک مرد برآید

دستی به سبوی می و دستی به کدویی

شاید که پدید آید یک ایرجِ دیگر

تا شعر بیابد نمکی، مزّه و بویی

شاید که وزد باز نسیمی ز شمالی

یا آن‌که برون آید از این دخمه دخویی

این جمله محال است، بیا تا بنشینیم

با یاری و دودی و کتابی لب جویی

ساقی بنشین با من تا شعر بخوانیم

از شاعر فحل و خفن و نادره‌گویی

آن فاضل برجسته و آن شاعر استاد

آن کز نمک و دود و سخن پر شده گویی

آن سروِ سبیلنده و آن ماهِ مه‌اندود

ترکیبِ تنومندی و پیراسته‌خویی

آن ابرِ کرم، بحرِ سخا، کانِ مروّت

آن معدنِ کم‌رویی و انبارِ نکویی

در فضل و هنر مثل گلی بین نواری

در صدق و صفا مثل پری روی ننویی

ماهی، جگری، باقلوایی، شکلاتی

کیکی، پفکی، شیربلالی، سمنویی

هر تار سبیلش که اسارت‌گهِ جانی‌ست

صد بار زکی گفته به «زندان کچویی»

این وصف چه کس بود؟ اگر گفتی... آری

استاد بلافصل، ابوالفضل زرویی

باید بروم سر به سراپاش بمالم

پیدا نتوان کرد دگرباره چنویی

ای سروِ قدت برتر از آزادی و میلاد

ای گویِ لُپت نازتر از تازه هلویی

بی شوق تو بلبل نزند چه‌چهِ مشدی

بی عشق تو کفتر نکند بق ببقویی

هر مزّه که در پای سخن‌های تو ریزم

بی‌مزّه چنان شلغم در جنب لبویی

در طنز شمایید فقط صاحبِ فتوا

ماها همه در مکتب‌تان مسأله‌گویی

[این صنعت اغراق نه خالی‌ست ز واقع

ما چون تو نجستیم،‌ شما نیز نجویی]

*

گر زآن‌که قوافی نمی‌افتاد به تنگی

می‌شد که از این دست بگویی و بگویی

ای شاعر، از این بیش مشو مایه‌ی تصدیع

قافیه نمانده‌ست به‌جز «تویی» و «رویی»

اینجاست که بایست ادسّر بسراییم:

ساقی بده از آن می مشدی‌ت سبویی...

 

امید مهدی نژاد

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

یک شهر پرنده‌های مُرده
یک شهر چرنده‌های خوش‌پوش
یک شهر مناره‌های کوتاه
یک شهر ستاره‌های خاموش

آیینه آسمان تاریک
تابوت غریب نعش انسان
بر شانه کوچه‌های باریک
یک جاده به سمت خط پایان

در پرتوِ ماهِ بی‌تفاوت
یک بیشه پلنگ تیزدندان
همسایه گرگ‌های وحشی
آغشته به خون گوسپندان

پتیاره خرفریبِ بدنام
کمپیرِ وقیحِ هفت‌کرده
زالوی کریهِ هفت‌اندام
حلقوم برای نفت کرده

شش‌دانگ صدای ناهماهنگ
ترکیب کریه آهن و دود
آویخته در بتان ده‌رنگ
یک شهر نرانِ ماده‌انود

مردانِ به انتها رسیده
یک صفحه پیاده‌های فرزین
مردانِ به گوشِ ما رسانده
یک عمر حماسه دروغین

با پرده‌درانِ پشتِ پرده
تا کی، تا چند استمالت؟
ای شیعه انقلاب‌کرده!
این بود فرشته عدالت؟

ای دیوِ سپیدِ پای در بند!
این جنگلِ گرگ را بسوزان
آری، بخروش، ای دماوند!
تهرانِ بزرگ را بسوزان


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است

تا حرف آب را برساند به گوش خاک
در عین وصل رخصت هجران گرفته است

هم تا بهار را به جهان منتشر کنند
دریا ز باد و باران پیمان گرفته است

تجدید نوبهار به باران رحمت است
باران، که خوی حضرت رحمان گرفته است

ای تشنگان شهر فراموش، خواب نیست
آری، حقیقت است که باران گرفته است


بر جاده‌های یخ‌زده این رد گام کیست؟
این بیرق از کجاست که جولان گرفته است؟

بوی مدینه می‌وزد، این شور از کجاست؟
آیا رضاست راه خراسان گرفته است؟

بر کشتی نجات بگوییدمان که کیست
این ناخدا که دست به سکان گرفته است؟

ری کربلاست یا تو حسینی، که هجرتت
بغداد را چو شام گریبان گرفته است؟

ری خاک مرده بود، بگو کیستی مگر؟
کاینک به ضرب گام شما جان گرفته است


ایران به دست تیغ مسلمان نشد، که حق
این خاک را به قوت برهان گرفته است

برهان تویی که آینه‌واری امام را
نه نایبی که حکم ز سلطان گرفته است

پیغام غیبت است که انشاد می‌کنی
در نشئه حضور که پایان گرفته است

غیبت حضور عالم غیب است، وز نهان
خورشید سایه بر سر انسان گرفته است

ری پایتخت عشق علی شد، چنان‌که قم
عشقی که بال بر سر ایران گرفته است

 
تهران چه بود و چیست؟ دهی در تیول ری
این آبروی توست که تهران گرفته است

بویی اگر ز نام خدا دارد این دیار
بی‌شک ز باغ فیض تو سامان گرفته است

یا سیدالکریم... نگاه عنایتی
تهران تو را دو دست به دامان گرفته است

از تشنگان شهر فراموش یاد کن
تا بشنویم باز که باران گرفته است


امید مهدی نژاد
۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

به شب و پنجره بسپار که بر می گردم
عشق را زنده نگه دار که بر می گردم

بس کن این سر زنش "رفتی و بد کردی" را
دست از این خاطره بردار که بر می گردم

دو سه روزی هم - اگر چند - تحمل سخت است
تکیه کن بر تن دیوار که بر می گردم

بین ما پیشترک هر سخنی بود گذشت
عاشقت می شوم این بار که بر می گردم

گفته بودی دو سحر چشم به راهم بودی
به همان دیده بیدار که بر می گردم

پرده ی تیره ی آن پنجره ها را بردار
روی رف آیینه بگذار که بر می گردم

پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست
به شب و پنجره بسپار که می گردم

امیدمهدی نژاد

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران

موبه‌مو قصه را روایت کرد، داستان‌های دیگرش را هم
اتفاقاتِ محشرش را گفت، احتمالاتِ مضمرش را هم

حرفی از تلخ گفت و از شیرین، شرحی از زخم داد و از مرهم
کاسه زهرمار را آورد، طبله مشک و عنبرش را هم

موبه‌مو خواند و ما سراپا گوش... بعد ساکت نشست؛ همهمه شد:
«آخرش چی؟ چرا نمی‌گوید زندگی حرف آخرش را هم؟»

زندگی دوست، زندگی دشمن، زندگی تلخ، زندگی شیرین
شوکرانش که قسمت ما شد، تا که خورده‌ست شکرش را هم    

(ما که همسفرگان تقدیریم، خورده‌ایم از قضا کنار غذا
قندهای محقّرش را نیز، زهرهای مکرّرش را هم)

چرخکی خورد سکه اقبال، سکه‌ها ظاهراً دو رو دارند
کی شود تا نشانِ ما بدهد اندکی روی دیگرش را هم...

از خزان از بهار بالیدم، از بدِ روزگار نالیدم
ناصحی گفت اندکی می‌باش، تا ببینیم بدترش را هم...

واعظی گفت صبر باید، صبر، تا برون آید آفتاب از ابر
بعد رفت و به آسمان پیوست، با خودش برد منبرش را هم

روزگار... آه آزمونِ بزرگ؛ و خدا از همه بزرگ‌تر است
آن‌که ایوب را کفایت کرد، می‌کشد جورِ هاجرش را هم

زندگی... آه رنجِ بی‌فرجام؛ و خدا از همه بزرگ‌تر است
بد به این زندگی بگو، اما بعد الله‌اکبرش را هم

گریه آبی‌ست ختمِ آتشِ دل؛ و خدا از همه بزرگ‌تر است
می‌برد اشک را و می‌شوید نقش‌های مقدّرش را هم

دل بریان به سیخ اگر باشد، زندگی چارمیخ اگر باشد
باید از نو نوشت: بسم‌الله، و خدا از همه بزرگ‌تر است


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

ﺩﺭ ﺟﺪﻭﻝ ﻣﻘﺎﻃﻌﻪﮐﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺑﯽخود ﺩﺭ ﺁﺷﯿﺎﻧﻪ ﻣﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﻧﻈﯿﻒ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﻖ ﮐﺴﺎﺩ
ﺑﺮ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻫﯿﭻﻋﯿﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺍﯼ ﻧﻘﻄﻪ ﻃﻼﯾﯽ ﺻﻮﺭﺗﮕﺮﺍﻥ ﺷﻌﺮ
ﺩﺭ ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﻫﺮﺯﻩﻧﮕﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺑﺎ ﺩﺍﻣﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﺰﻫﺖ ﺑﺎﻝ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ
ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪﺩﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺯﻫﺪ ﻭ ﻓﺴﻖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻩﺍﻧﺪ
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺳﺒﺤﻪﺷﻤﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﮔﯿﺮﻡ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩﺍﯼ
ﺑﺎ ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﻣﻮﺝﺳﻮﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

تن پوش کاغذین تو چندان غیور نیست
ﺑﯽﭼﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺗﻨﻬﺎ در آستانه اندوه... راستی
ﺍﯼ ﯾﺎﺭ، ﺑﯽ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ
...

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﺰﺍﻥ، ﻣﺆﺧﺮﻩ ﺗﻠﺦ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ
ﺍﯼ خفته با ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ، ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

آمدی جانم به قربانت، ولی این‌جا چرا

در محل کار ما را می‌کنی رسوا چرا


خوب من، محبوب من، گفتم همان پایین بمان

حرف من را کج شنیدی، آمدی بالا چرا


 آمدی، در مقدمت شور قیامت شد به‌پا

می‌زنی در را، بزن، آخر ولی با پا چرا


گفتی این‌جا جای من بوده‌ست، من گفتم به چشم

با زبان خوش بگو پا می‌شوم، تیپا چرا


 تا به اینجا محوری در شعر من موجود بود

یک‌ دو بیتی هم همین‌طوری بسازم با «چرا»:


 با تو ام، بابای لیلا! عاشقان را درک کن

عاشق مجنون‌صفت را می‌کنی دعوا چرا


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران

ازل برای ابد مُلک لایزالش بود
چه فرق می‌کند آخر که چند سالش بود؟

حریم عرش خدا بود سقف پروازش

تمام، وسعت عالم به زیر بالش بود

هم‌او که خون خدا را به شیر خود پرورد

بزرگ کرب و بلا طفل خردسالش بود
...
پس از غروب که خورشید راه خانه گرفت
چراغ کوچة شب قامت هلالش بود

زمین شب‌زده را رشک آسمان می‌کرد

اگر فزون‌تر از آن خطبه‌ها مجالش بود

2
قلبی شکسته بود، وضویی جبیره شد
سروی نشسته بود، عشایی وُتیره شد

اشکی کنار پنجره غلتید، گر گرفت

آهی به روی آینه افتاد، تیره شد

پهلویی از شقاوت نامحرمی شکافت

اشکی برای محرم دردی ذخیره شد

اف گفت بر سکوت بنی‌آدم آسمان

نسلی نگاه کرد، گناهی کبیره شد

بانویی از تمام دلش چشم بست و رفت

مردی غمِ تمامِ جهان را پذیره شد

3
بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
ماهی که از ادامة شب رو گرفته بود

آرامشی عجیب در اندام سرو بود

گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود

دستی به دستگیرة دروازة بهشت

دستی دگر بر آتشِ پهلو گرفته بود

برخاست تا رسد به بهاری که رفته بود

آهو عجیب بوی پرستو گرفته بود

آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد؟

او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود
...
پشت زمین شکست؛ خدا گریه اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۳
هم قافیه با باران
کی می‌شود شبیهِ تو پیدا؟ علی علی
بعد از تو خاک بر سر دنیا، علی علی
::
عالی‌مقامِ عالمِ بالا، علی علی
والاعلوِّ عالیِ اعلی، علی علی

دستِ حق و زبانِ حق و چشمِ حق، به‌حق
آیینه خدای تعالی، علی علی

نامت دوای درد و کلامت شفای دل
استادِ ذوفنونِ مسیحا، علی علی

گاهی شریکِ دردِ تو عیسا، علی علی
گاهی عصای دستِ تو موسا، علی علی

با ذوالفقار ـ تیغِ ستم‌سوزِ «لا» ـ به کف
تنزیه‌کارِ ساحتِ «الّا»، علی علی

شاهینِ تیزبینِ ترازوی خیر و شر
فرمانروای محشرِ کبری، علی علی

پیرِ خرد بدایه به نامِ تو کرد و گفت:
حقِّ مبرهن است همانا علی، علی

آموزگارِ عشق گریبان درید و گفت:
دردا و حسرتا و دریغا علی، علی

شیخان و زاهدان و فقیهان و مفتیان
حق حق علی علی، یا مولا علی علی

رندان و لولیان و فقیران و صوفیان
هو هو علی علی، یا هو یا علی علی

«وردِ زبانِ اهل زمانا، علی علی
یکتای روزگار و یگانا، علی علی»

اوج و فرودِ نغمه نصرت علی، علی
ریحان و روحِ خطِ معلّا علی، علی

یک‌شمّه از کلامِ تو شد چشمه، موج موج
یک‌چشمه از سکوتِ تو دریا، علی علی

هر بت که سجده بردمش، آخر خدا شکست
حدّ تو نیست یک صنم اینجا، علی علی

دنیا هنوز نام تو را می‌بَرد مدام
دنیا هنوز محو تماشا: علی، علی

دنیا هنوز تشنه شمشیرِ عدلِ توست
آن تلخ‌ترْ شرابِ گوارا، علی علی

دیگر علی ندید به خود خاک و، دید اگر
پیش از تو بود حضرت زهرا علی، علی

یک‌چند بود حضرت زهرا انیس تو
یک‌عمر... آه، تنها تنها علی علی

دستِ عقیل سوخت که گویند دشمنان
«با دوست هم نکرد مدارا علی»، علی

گفتیم «در نمازش...» گفتند «در نماز؟
او هم نماز می‌خواند آیا؟ علی؟ علی؟»

حق ـ محضِ حق ـ و این‌همه باطل؟ خدا، خدا
هَمج‌الرعاع و این‌همه غوغا؟ علی، علی

یاران و زهرِ غَدر، شیاطین و تیغِ کین
ای زخم‌خورده از همه ما، علی علی

بیراهه است و ظلمت، بیراهه است و ظلم
بانگی بزن به خیل رعایا، علی علی

ما مانده‌ایم و معرکه، ما مانده‌ایم و تیغ
ما مانده‌ایم و صف به صف اعدا، علی علی

ای خطِ نورِ لم‌یزلی، تا ابد بتاب
دیروز را بریز به فردا، علی علی

من با زبان خاک چگونه بخوانمت؟
بالانشینِ عالمِ بالا، علی علی

دنیای بی‌تو توده خاکی‌‌ست بی‌خدا
بعد از تو خاک بر سرِ دنیا، علی علی
::
تنها، غریب، تنها، حتی میانِ ما
حتی در این مراسمِ احیا، علی علی...

امید مهدی نژاد
۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۵۹
هم قافیه با باران

می‌خواستم بگویم هشدار را به فریاد

آن‌قدر صبر کردم تا اتفاق افتاد

در زیر پا تلف شد صفری که با تقلا

می‌خواست سر برآرد از لابه‌لای اعداد...

ما تشنه و فراموش، بی‌همزبان و خاموش

ساقی! تو همتی کن، برخیز، باغت آباد

راهی نشان‌مان ده، ما سرسپردگانیم:

یا پیش پای معشوق، یا روی نطع جلاد

سطری نمانده بود از سرمشق‌های پیشین

«از حفظ می‌نویسید» این بود درس استاد

*

«یادم تو را فراموش» این رسم زندگی بود

آن‌قدر زنده ماندیم تا مرگ یادمان داد


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

قسمت به مثقال است، حسرت به خروار است
پس واقعیت داشت: انسان زیان‌کار است

باری به راحت رفت، باری کراهت رفت
هربار می‌گفتم این آخرین بار است

کاری به باری نیست، وقتی عیاری نیست
گردانِ کوران را یک‌چشم سردار است

گاهی که لبخندی‌ست، دامی‌ست، ترفندی‌ست
از چیدنش بگذر، گل طعمه خار است

در امتدادِ باد بیدی خمید و گفت:
من روسیاهم، آه، حق با سپیدار است

حق با جماعت نیست، حتی اگر بسیار
بسیار ناچیز است، ناچیز بسیار است

همساز شو با درد، بگذار و بگذر، مرد
در موضعِ بهتان انکار اقرار است...



از گریه آکنده، چشمم به فرداها‌ست
بیدار می‌مانم، شب نیز بیدار است

از کف نخواهم داد این آخرین دژ را
«پایانِ تنهایی آغازِ بازار است»


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۵۵
هم قافیه با باران

گفتم که شاید درد از این با هم نشستن هاست

برخاستی٬رفتی و آتش از دلم برخاست


آواره ام!برگرد!در من قصر شیرین است

یک تکه از خاک وجودم خانه لیلاست


چشمان من خاصیّت بخشندگی دارند

یک روز می بینی که چشمان تو هم زیباست


چیزی نگو ٬امشب صدا را باد خواهد برد

حسی که در دل داری از پیراهنت پیداست


من خسته ام...عمریست یک دیوانه در قلبم

سر می زند بر سنگ و میپرسد:کسی اینجاست؟


من عاشقم٬او نیست٬اما هر دو تنهاییم

من بی خودم تنهایم و او با خودش تنهاست


مهرانه جندقی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

در سرم پیچیده باری، های وهوی کربلا

می روم وادی به وادی رو به سوی کربلا

‌***

تشنگی می‌بارد از ابر سترون، می‌روم

تا بنوشم جرعه آبی از سبوی کربلا


ترسم این بیراهه‌ها با خویش مشغولم کنند

“بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا”


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۵:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران