هم‌قافیه با باران

۴۸ مطلب با موضوع «شاعران :: نجمه زارع ـ سید مهدی موسوی» ثبت شده است

ﺩﯾﺪﻣﺖ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺟﺎ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ
ﺁﺗشی ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ
ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﺎﺯﻩ‌ﯼ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺮﻓﺖ

ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ‌ﺭﯾﺰﺩ، ﺁﯾﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﺍﻡِ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﮔﺮﻓﺖ!

ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﺍﻭ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ
ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ‌ﯼ ﯾﮏ "ﻣﺮﺩ" ﻭ ﻧﺎﻡ "ﺯﻥ" ﮔﺮﻓﺖ

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻌﻨﯽ ﺁﯾﻨﺪﻩ‌ﺍﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﮔﺮﻓﺖ

ﺯﻧﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﻫﺮﻡ ﻧﻔﺲ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ
ﻣﺮﮒ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ!

ﻧﺠﻤﻪ ﺯﺍﺭع

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
 
خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت!
دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم
 
از هم فرو مپاش، برای بنای تو
باید بلور و چینی و مرمر بیاورم
 
بر عرشه ی سرودن شعری برای تو
من با کدام قافیه، لنگر بیاورم
 
وقتش رسیده این غزل نیمه‌ سوز را
از کوره‌ های خود‌خوری ‌ام در بیاورم

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۵۳
هم قافیه با باران

شب آن شب، عشق پرمیزد میانِ کوچه بازارم
تو را در کوچه می‌دیدم که پا در کوچه بگذارم!

به یادم هست باران شد تو این را هم نفهمیدی
و من آرام رفتم تا ، برایت چتر بردارم

تو‌می‌لرزیدی و دستم ، چه عاجز می‌شدم وقتی
تورا می‌خواست بنویسد، بروی صفحه، خودکارم

میانِ خویش گم بودی، میانِ عشق و دلتنگی
گمانم صبح فهمیدی که من آن‌سوی دیوارم

هوا تاریک‌تر میشد، تو زیرِ ماه می‌خواندی
«مرا عهدی‌ست با جانان که تا جان در بدن دارم...»

چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم

از آن پس هرشب این کوچه طنینِ عشق را دارد
تو آن‌سو شعـر می‌خوانی، من این‌سو از تو سرشـارم

سحـر از راه می‌آید تو در خورشید می‌گنجی
و من هرروز مجبورم، زمان را بی‌تو بشمارم

شبانگاهان که برگردی به‌سویت بازمی‌گردم
اگرچه گفته‌ام هرشب، که این هست آخـرین بارم...

نجمه زارع

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم
خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم

فقط بگو لقب شاعری به من ندهند
بگو که من دل خونی از این لقب دارم

وبی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند
..و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم

ببین به چشم خودت بی تو سرد و متروک است
همیشه خانه ی عشقی که ان عقب دارم

تو چند ساله شدی آه چند ساله شدم؟
کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم

بیا و این دم آخر کنار چشمم باش
مباد بی تو بمیرم چقدر تب دارم..!!

نجمه زارع

۱ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی‌فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی‌فهمد

نگاهی شیشه‌ای دارم، به سنگ مردمک‌هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی‌فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی‌فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دل‌هاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی‌فهمد

چراغ چشم‌هایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی‌فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می‌گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی‌فهمد

برای خویش دنیایی، شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی‌فهمد، کسی من را نمی‌فهمد

نچمه زارع

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

خدا پشت و پناهت زود برگرد
فدای شکل ماهت زود برگرد

هوا سرد است،شالت را بینداز
بگیر این هم کلاهت،زود برگرد

ببین این گونه نگذاری بماند
دو چشمانم به راهت زود برگرد

دلم را تو شکستی ای مسافر
به جبران گناهت زود برگرد

برایت نیست جایی مثل خانه
بسوی زاد گاهت زود برگرد

بیا از زیر قرآنم گذر کن
خدا پشت و پناهت،زود برگرد

نجمه زارع

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۱
هم قافیه با باران

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…

روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت
فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا

کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا

نجمه زارع

۳ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید
من که رفتم ... بنشینید و هوارم بزنید

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد
بنوسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم.. سیر شدم
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید

آی! آنها!! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و...بیایید... و.... کنارم بزنید


نجمه زارع

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد...

چه می‌کنی‌؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد…

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌… نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۱
هم قافیه با باران

من را نگاه کن که دلم شعله ور شود
بگذار در من این هیجان بیشتر شود

قلبم هنوز زیر غزل لرزه های توست
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود

من سعدی ام اگر تو گلستان من شوی
من مولوی سماع تو برپا اگر شود

من حافظم اگر تو نگاهم کنی اگر
شیراز چشم های تو پر شور و شر شود

"ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود"

آنقدر واضح است غم بی تو بودنم
اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود

دیگر سپرده ام به تو خود را که زندگی
هرگونه که تو خواستی آنگونه سر شود

نجمه زارع

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۲
هم قافیه با باران

من خسته ام ، تو خسته ای آیا شبیه من ؟
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده ام از این کلاغها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می شود
اینگونه روزگار تو ــ فردا ــ شبیه من

ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من...!!!!

نجمه زارع

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران

باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است
باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...

این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...
ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است

من قول می‌دهم که بیایم به خواب تو
زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است

دل نازکی و دل نگرانی چه می‌شود
من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است

ماشین گذشته از تو و هی دور می‌شود
با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است

حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی
من پشت شیشه‌ی اتوبوسی که ممکن است...

نجمه زارع

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده ام از این کلاغها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می شود
اینگونه روزگار تو - فردا - شبیه من

ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم می شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من

نجمه زارع

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران

همین دقیقه، همین ساعت آفتاب، درست
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست

تو کنج باغچه، گلهای سرخ می چیدی
پس از گذشتن یک سال یادم است درست

ببین  چگونه  برایت  هنوز  دلتنگ است
کسی که بعد تو یک لحظه از تو دست نشست

چقدر نامه نوشتم دلم پر است چقدر
امید نیست به این شعرهای ساده ی سست

دوباره نامه ی من شهر بی وفا شده است
چــه خلوت است در این روزها اداره ی پست!

نجمه زارع

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

خورشید پشت پنجره ی پلک های من
من خسته ام! طلوع کن امشب برای من

می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل خوشی همه ی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاس من شده ای... کوه ها هنوز
تکرار می کنند تو را در صدای من

آهسته تر! که عشق تو جرم است هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی...
من... تو ... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!

نجمه زارع

۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۴
هم قافیه با باران

فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است

دوباره " دیده امت "، زُل بزن به چشمانی
که از حرارت " من دیده ام تو را " گرم است

بگو دو مرتبه این را که : " دوستت دارم "
دلم هنوز به این جمله ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را ... نترس خدا
هزار مشغله دارد ، سر خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

به من نگاه کنی ، شعر تازه می گویم
که در نگاه تو بازار شعر ها گرم است

نجمه زارع

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
تو نیستی و این در و دیوار هیچوقت…
غیر از تو من به هیچکس انگار هیچوقت…

اینجا دلم برای تو هِی شور میزند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچوقت…

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمیشود، اخبار هیچوقت…

حیفند روزهای جوانی، نمیشوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچوقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده ام برات سزاوار؟… هیچوقت!

بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچوقت…

نجمه زارع
۱ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

از خاطرات گمشده می‌آیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم
بعد از تو من به رسمِ عزاداران غیر از لباسِ تیره نمی‌پوشم

در سردسیری از منِ بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شب‌ها شبیه خواب و خیال انگار تب می‌کند تن تو در آغوشم

تکثیر می‌شوند و نمی‌میرند سلول‌های خاطره‌ات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرمِ تو در گوشم

هرچند زیر این‌همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم

بعد از تو شاید عاقبتِ من نیز مانند خواجه حافظِ شیراز است
من زنده‌ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی‌کنند فراموشم

 نجمه زارع

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

 دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا دارد
میان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد

پر از دلشوره ی عشقی که سیرابم نخواهد کرد
به دریا می زند خود را دل من تا تو را دارد

هوا دم کرده در چشمم دو پلکم را کمی وا کن
که می خواهد ببارد او توان در خویش تا دارد

در این دنیای دردآگین نمی بینی دل من را
غم عشق تو را یک سو غم خود را جدا دارد...

اگر پرسید حالم را کسی از تو بگو... اصلا
میان شهرمان پر کن که درد بی دوا دارد

مبادا هیچکس جز من خداوندا چطور آخر
دلش می آید این غم را چنین بر من روا دارد

نمی دانی چه می کردم فقط گر می توانستم
"عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد"

نجمه زارع

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران
دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است
تمام ترسم از این آبروی لعنتی است

شبی می‌آیم و دل می‌زنم به دریاها
و این بزرگترین آرزوی لعنتی است

زمین چه می‌شود ... آه ای خدای جادوگر!
بگو چه در پی این کهنه‌گوی لعنتی است

زمان به صلح و صفا ختم می‌شود، هرچند
زمین پر از بشر تندخوی لعنتی است

چگونه سنگ شوم تا مرا ترک نزنند
که هرچه سنگ در این سمت‌وسوی لعنتی است ...

چگونه سنگ شوم وقتی عاشقم ... وقتی
همیشه در دل من های و هوی لعنتی است

به خود می‌آیم از آهنگ‌های تند نوار
که باز حاکی از «I love you» لعنتی است!!!

بس است! شعر مرا ناتمام بگذارید
زمان، زمانه‌ی این آبروی لعنتی است


نجمه زارع

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران