هم‌قافیه با باران

۱۷ مطلب با موضوع «شاعران :: پویا جمشیدی ـ محمدجواد آسمان» ثبت شده است

باید کسی باشد شبی ماتم بگیرد
وقتی نبودم صورتش را غم بگیرد
.
باید کسی باشد که عکس خنده ام را
در لابه لای گریه اش محکم بگیرد
.
چشمش به هر کوچه خیابانی بیفتد
باران تنهاتر شدن، نم نم بگیرد
.
هی شهر را با خاطراتش در نَوردَد
آینده اش را سایه ای مبهم بگیرد
.
از گریه های او خدا قلبش بلرزد
از گریه های او نفسهایم بگیرد
.
من جای خالی باشم و او هم برایم
هر پنج شنبه، شاخه ای مریم بگیرد
.
پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

همیشه های من از جنس فصل و الان نیست
همیشه در تن بی طاقتم زمستان نیست

تو نیستی خندیدن به من نمی آید
تو نیستی گل ها نیستند ، باران نیست

تو مثل خوبی ، خوبیّ و خوب می دانی
بهانه هایی مانند تو فراوان نیست

اگر بخندی حال پرنده ها خوب است
وگرنه هیچکسی هیچوقت خندان نیست

_ چرا دروغ؟ _ تو را از بهشت کم دارم
غمم که _ از تو چه پنهان _ فقط غم نان نیست

همیشه از تو جدا نیستم برای همین
همیشه اندیشیدن به مرگ آسان نیست

محمدجواد آسمان

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۷:۱۵
هم قافیه با باران

کلاغ می‌بارد از هوا... چه بختِ شومی! عجب بهاری!
چه چشم‌هایی به جایِ گُل شکفته هر گوشه وُ کناری!

 هِزاردَستان مواظبند که غنچه‌ای یک‌دهن نخوانَد
مَتَرسَکان خوش‌نشسته‌اند که برنخیزد کسی به کاری

 نه هفت‌خطّ‌ِ قلندری، نه رسمِ پروردنِ شرابی
نه آرزوی سلامتی، نه شادباشی، نه شادخواری

نه حرفی از بوسه بر لبی، نه یادی از بوسه در خیالی
نه حالِ عشقی، نه عاشقی... چه روزگاری! چه روزگاری!

نه از کتابی بُریده‌بال امیدِ آوردنِ امیدی‌ست
نه سَطری از روزنامه‌ای بُخارِ جامانده از قطاری

نخواه از این باغِ بی‌چراغ که سُفره‌ی هفت‌سین بچیند
که عیدِ هرسال بوده است بهارِ او اینچنین بهاری

چطور این بیدِ جن‌زده صبور باشد لَیالی‌اش را؟
که صبحِ هر جمعه دیده است سوار را سایه‌ی غباری

... ببند... زخمِ مرا ببند... صدای خونینِ من مبادا...
ببخش زخمِ مرا... ببخش اگر که خندیده گَهگُداری...

 محمدجواد آسمان

۱ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران
قدِّ یک خاطره گهگاه کنارم بِنِشین
نه عزیزم! خبری نیست.. از آن دور ببین

گریه ی مرد عجیب َست، ولی حادثه نیست
غرق رویای خودش بود..غریبانه گریست

پویا جمشیدی
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۳:۲۹
هم قافیه با باران

با تواَم عشق قسم خورده پنهانی ِمن
با تواَم بی خبر از حال و پریشانی ِ من
.
با تواَم لعنتیِ خالی از احساس بفهم
بی قرارت شده ام شاعره خاص بفهم
.
لعنتی خسته ام از دوری و بی تاب شدن
پای دلگیرترین خاطره ها آب شدن
.
لعنتی خسته ام از حال بدم، زخم نزن
بی تو محکوم به حبس ابدم، زخم نزن
.
باورم کن که به چشمان تو معتاد منم
پادشاهی که به جنگ آمد و افتاد منم
.
قافیه باختم و شعر سرودم یعنی
به هر آن کس که تو را دید، حسودم یعنی...
.
نفسم بندِ تو و درد مرا می خواند
بعدِ تو حسرت دنیا به دلم می ماند

پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

غرق یک خاطره باشی و به آخر برسی
به غم انگیزترین صفحه ی دفتر برسی

به سرت هی بزند تا بروی رو به عقب
که به یک حادثه یا یک غم بهتر برسی

از غزل کام بگیری و بسوزی هر شب
سر این رابطه این بار به باور برسی

عشق یعنی که بخواهی و بمیری، ای وای!
آنقَدَر دیر ، دم رفتن او سر برسی

با خدا عهد ببندی و بگوید باشد
دست آخر که به یک شانه ی دیگر برسی

آرزوهای محال دل بی تو یعنی
لحظه ای چشم ببندم ، تو هم از در برسی

پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران

دست تقدیر، خاطراتم را
می تکاند که رفته تر باشی

گاهی از دور، سمت من برگرد
گریه کن این دقایق آخر

پویا جمشیدی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران
شمعی ندارد تا شبی پروانه باشد
باید برای گریه هایش شانه باشد

دنیا جهنم دره ی ماقبل مرگ است
وقتی نخواهد لحظه ای دیوانه باشد

حالش شبیه پنجم دیماه،وقتی
باور نمی کرد ارگ بم ویرانه باشد

با هر ترانه عاشقی می کرد، حالا
باید شبیه آدمی بیگانه باشد

یک خاطره از روزهای رفته فهماند
لیلی و مجنون بهتر است افسانه باشد

حتی خدا هم طاقت خواندن ندارد
شعری که اوجش هق هقی مردانه باشد

روزی خبر آمد جهان دیگری هست
تا دردهای این جهان بیعانه باشد

 پویاجمشیدی
۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

فکر کن! در شلوغی تهران

عصر پاییز، در به در باشی

شهر را با خودت قدم برنی

غرق رویای "یک نفر" باشی

 

پویاجمشیدی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۱۱
هم قافیه با باران

با تواَم عشق قسم خورده ی پنهانی ِمن
با تواَم بی خبر از حال و پریشانی ِ من
.
با تواَم لعنتیِ خالی از احساس بفهم
بی قرارت شده ام شاعره ی خاص بفهم
.
لعنتی خسته ام از دوری و بی تاب شدن
پای دلگیرترین خاطره ها آب شدن
.
لعنتی خسته ام از حال بدم، زخم نزن
بی تو محکوم به حبس ابدم، زخم نزن
.
باورم کن که به چشمان تو معتاد منم
پادشاهی که به جنگ آمد و افتاد منم
.
قافیه باختم و شعر سرودم یعنی
به هر آن کس که تو را دید، حسودم یعنی...
.
نفسم بندِ تو و درد مرا می خواند
بعدِ تو حسرت دنیا به دلم می ماند
.
پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

صبح که می شود
تکرار می شوم
در حلقه ی هرروزم
زندگی که نه . . .
جان کندنی ست به قیمت بودن،
 بس که ارزان شده ام
*
صبح که می شود
گاهی بیدار می شوم
چون رهگذر، از خاطره ها می گذرم.
شب
آرزوهایم را در گوش باد زمزمه میکنم
تا وقت سحر . . .
برای خدا بخواند.


آرزوهایم،  لاغر شده اند


پویا جمشیدی

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران

هوای دیده ام ابری
سکوتم درد بی درمان ،
صدای ناله ی سازم ، مرا دیوانه میسازد
در این هنگامه ی هجران.
دلم صندوقچه ی درد و خودم آبستن دنیا
بریده از نوشتنها ، تکیده از ندیدنها
صدای آشنایت کو؟ . . . در این تکرار بی پایان.
*
دلم دلواپس و تنگ ست
نگاهت را نمیبند،
کمی لبخند می خواهد . . .
کمی بودن می خواهم.
پر از تردیدم و آشوب،
پر از حس شکستنها
چه میدانی که این روزها
چقدر تلخند نبودنها


پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران
عمریست به جای آرزو غم دارد
یک "من" که دلش غصه ی عالم دارد

در خاطره های لعنتی در به در است
هر ثانیه اش حال محرم دارد

از "من" بنویسید،شبش بی سحر است
دنیای "من" این فاجعه را هم دارد

سخت است میان خاطره چرخیدن
وقتی که نگاه عاشقش نم دارد

این فاصله ها می کشدش آخر سر
هر لحظه به تو نیاز مبرم دارد

با سوز جگر نوشت؛ برمیگردی!؟
دنیای دلش آمدنی کم دارد

با گریه تمام شانه اش می لرزد
یک "من" که دلش حادثه ی بم دارد

پویا جمشیدی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

شاعری با طناب تنهایی،

گوشه ای بی پناه می افتد

بعدِ چندین و چند قرن اینبار،

مومنی توی چاه می افتد

 

مثل بغضی شکسته می ماند،

درخودش ذره ذره می پوسد
یوسفی روی دامنش وقتی،

لکه هایی سیاه می افتد

 

باز هم آسمانمان ابری،

باز هم حرف حرف نامردیست
از زمینی که جای ماندن نیست،

سایه ای روی ماه می افتد

 

قصه هامان، همیشه دلگیرند،

شعرها را کسی نمیخواند
توی بطن تمام قافیه ها،

نفرت و بغض و آه می افتد

 

ساکتی مثل شهر بعد از جنگ،

ساکتم، مثل مَردِ بعد از مرگ
تا گلوله جواب پرسش هاست،

موجی از خون به راه می افتد

 

با سرانجام تلخ باید ساخت،

قصد محتوم سرنوشت این است
زیر سرمای هر زمستانی،

برگ سبز از گیاه می افتد

 

فصل آخر همیشه غمگین است،

ماه هم پشت ابر خواهد ماند
یوسف اما خلاف قصه ی قبل،
تا ابد...قعر چاه می افتد

 

پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی
خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی

با نگاهت داغ یک رویای شیرین بر دلم
می نشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی

بیقراری میکند در شعر هم رویای تو
باعث بی تابی چشمان گریانم تویی

آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم
" ربّنا و آتنا " ی بین دستانم تویی

گرگهای چشم تو ، آدم به آدم می درند
من نمیترسم از آن وقتی که چوپانم تویی

عشق ِ دورم از کجای قلعه ام وارد شدی ؟
که ندیدی در حریمم ، ماه و سلطانم تویی

درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست
من غلط کردم نگفتم دین و ایمانم تویی

نه زلیخا هم نمیفهمد همین حال مرا
تا جهنم میروم حالا که شیطانم تویی

در غزلهایم شکستم، ذره ذره ... راضی ام
منزوی باشم، نباشم ، حرف پایانم تویی

تا قیامت در میان سینه حبست می کنم
تا قیامت حسرت چشمان حیرانم تویی


پویا جمشیدی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۹
هم قافیه با باران

یکی رو تو ذهنم صدا می زنم

یه اسمی که خیلی شبیه منه

دارم توو خودم زیر و روو می شٓمو

زمین زیر پاهام قدم میزنه


ازین دار دنیا برای دلم

زمین لرزه ای مثل بم خواستم

من از حال و روز خودم راضی ام

اگر زنده مردم، خودم خواستم


یه وقتایی هیچکس نمی فهمتت

باید دنیارو با خودت سر کنی

یه وقتا قسم خوردنت ساده نیس

نمی تونی مرگت رو باور کنی


یه سرباز خٓستم که وقت سفر

به جز بغض مردونه راهی نداشت

یه شب بین گریه به اسمی رسید

توو کاغذ بجاش، جالی خالی گذاشت


همش جای اسمت سه تا نقطه بود

چقد لای شعرای من گم شدی

تو ممنوعه بودی همیشه ولی

برام بهترین طعم گندم شدی


با موهای فر خورده رو صورتت

یه رویای پر پیچ و خم ساختم

بهشتم توو آغوش گرم تو بود

من از وقتی آدم شدم باختم


صدای نفسهای تو با منه

ازین کوچه ها رد شدی لعنتی

قدمهات و آهسته آهسته کن

تو تاریخ یک مَرد پُرحسرتی


پویاجمشیدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

بغض را هی بخوری، خانه خرابت بکند

پشت این پنجره ها خاطره آبت بکند


از خودت هی بگریزی برسی آخر خط

ته خط باشی و یک نقطه حسابت بکند


قل هو الله بخوانی و شبی غرق دعا

از خدا وقت بخواهی و جوابت بکند!


مثل مرداب بگندی و فقط کاش شبی

بوسه داغ لب تیغ مجابت بکند-


بـِسُرد روی رگت، وای... چه حالی دارد

آه سردی بکشد، مرد خطابت بکند


با غزل درد کشیدم که بخوانی، هرشب-

پشت این پنجره ها، خاطره آبت بکند


پویا جمشیدی 

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران