هم‌قافیه با باران

۱۶ مطلب با موضوع «شاعران :: علی فردوسی ـ غادة السمان» ثبت شده است

با اینکه تاج قدرت بر سر نهاده اند
شاهان همیشه پشت سپاه ایستاده اند

آنها که در ردیف جلو صف کشیده اند
سرباز های بی خبر صاف و ساده اند

فرقی نمی کند که سپیدند یا سیاه
سربازهای جنگ همیشه پیاده اند

سرباز ها به آخر خط هم که می رسند
قربانیان آمدن شاهزاده اند

هیزم برای آتش جنگند و بعد از آن
این مهره های سوخته بی استفاده اند

شاه و وزیر و قلعه و سرباز و اسب و فیل
این مهره ها تمامی شان بی اراده اند

بازی ببین که در دو سوی صفحه ها دو مرد
با هم برای کشتنشان دست داده اند

ای مهره ی غریبه در این چارخانه ها
شطرنج بازها همه هم خانواده اند..

علی فردوسی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۶
هم قافیه با باران

زره پوشیده از قنداقه، بی شمشیر می آید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر می آید

به روی دست بابا آسمان ها را نشان کرده
چقدر آبی به این چشمان بی تقصیر می آید!

زبانش کودکانه است و نمی فهمم چه می گوید
ولی می خوانم از چشمش که با تکبیر می آید

به چیزی لب نزد جز آه از لطف ستم، اما
نمی دانم چرا از دست دنیا سیر می آید!

جهانی را شفاعت میکند با قطره ی اشکی
که از چشمش تو گویی آیه ی تطهیر می آید

الهی بشکند دست کماندار تو ای صیاد
که آهو برَه ای شش ماهه در نخجیر می آید

چه زخمی خورده آیا بر کجای طفل شش ماهه!؟
که با خون دارد از این زخم بوی شیر می آید!

بخواب ای کودکم، لالا...، که سیرابت کند دشمن
بخواب ای کودکم، لالا...، که دارد تیر می آید

‌علی فردوسی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۰۹:۰۶
هم قافیه با باران

در تو خیره می شوم،
چشمانت چون مرکب چینی سیاه است
الفبایم را در آن ها فرو می برم،
و برای تو
این کارت پستال غرناطه ای را می نویسم
و شب فریاد می زند: "به او بگو".
 
غاده السمان

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۷
هم قافیه با باران

 در رگم انگار جاری کرده باشی باده را
دوست دارم این چنین بانگ «موذن زاده» را

قلب من از کودکی ها با اذانش آشناست
کودک آخر می شناسد لحن صاف و ساده را

می وزد «حی علی خیر العمل» در گوش خاک
آسمان بر دست خود می آورد سجاده را

پهن شد سجاده و از چشم من انداختند
فرش های دست باف پیش پا افتاده را

دل سپردم تا به او، بی سر سپردن زیستم
بندگی وا کرده است از گردنم قلاده را

ذکر یعنی شور دل، اما نمک گیرش نشد
در دهان هرکس نبرد این لقمه ی آماده را

تا دم مرگ انتظار دیدنش را می کشم
نیست شیرین تر از این دم آدم دلداده را

علی فردوسی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

چونان صاعقه ای برمن فرودآمدی
ودونیمم کردی

نیمی که دوستت می دارد

ونیمی دیگر
که رنج می برد
به خاطرنیمه ای که دوستت دارد  ...

غاده السمان

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۶
هم قافیه با باران

جاده ی وصل علی و فاطمه هموار بود
لحظه ی پرواز روح حیدر کرّار بود

رنگ خون شد دستمال زرد بر پیشانی اش
یعنی اینکه جوشش زخم سرش بسیار بود

گوشه ی خانه به سر قرآن گرفته زینبش
بر لبش امّن یجیب و ذکر استغفار بود

چند باری از سر شب تا سحر از حال رفت
بس که او آماده ی رفتن به سوی یار بود

بعد زهرا روز خوش هرگز ندید آقای ما
در گلویش استخوان و بین چشمش خار بود!

یک نگاهش بر حسین و زینب و عبّاس بود
یک نگاه دیگرش هم بر در و دیوار بود

غصّه ی خانه نشینی و غم سی ساله اش
پیش چشمش می گذشت و غرق این افکار بود

ماجرای کوچه و روی کبود فاطمه
مثل یک دیوار خانه بر سرش آوار بود

زیر لب می گفت آن چیزی که جانم را گرفت
ضربه ی تیغ عدو نه ... ضربه ی مسمار بود

آمد استقبال او با شاخه ی گل، فاطمه
روی دستش محسن شش ماهه ی خونبار بود

خوب شد رفت و دگر با چشم پر خونش ندید
زینب بی معجر او راهی بازار بود


محمد فردوسی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

در زندگانی من

نه جمله ی معترضه باش

و نه فاصله ی میان دو جمله

تو تمامی زندگی منی

نقطه ی آخر خط

و تنها کلمه در آغاز خط :

دوستت می دارم


 غاده السمان

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

من‌ با تو باشم‌ُ تو با من‌

امّا با هم‌ نباشیم‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

خانه‌یی،‌ من‌ُ تو را در برگیرد
وَ در کهکشانی‌ جای‌ نگیریم‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

قلب‌ِ من‌ اتاقی‌ با دیوارهای‌ عایق‌ِ صدا باشد
وَ تو آن‌ را به‌ چشم‌ ندیده‌ باشی‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

جست‌ُ جو کردن‌ِ تو در تنت‌،
جست‌ُ جو کردن‌ِ صدای‌ تو در سخنت‌،
جست‌ُ جو کردن‌ِ نبض‌ تو در دستانت‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

غاده السمان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

به تو تکیه کرده‌ام
و از درخت تنت
شاخه‌های مهربانی مرا دربر گرفته‌اند
 
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم ! گواهی می دهم بر ترسهایم
 
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطه‌ای واحد ، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگین‌کمان

از آنرو که براستی دوستت دارم
ما ، در همان رودخانه ، دیگربار
آب‌بازی خواهیم کرد در بند کردن لحظه‌ی هراسها
 
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه‌ که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع

برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بی‌تای تو را بارور می شوم

ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم ، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق ، همین است عشق دو خط موازی


غادة السمان 

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

بر دیوار اتاق خوابت میخ می‌کوبی

به جای آویختن عکسم، خودم را بر دیوار می‌آویزی

آیا این همان چیزی است

که انسان با عشق ما را بدان فرا می‌خوانَد؟

چگونه از پرواز شب آزادی

و اسرار آویخته در بال‌هایم

 شانه خالی کنم

در حالی که بال‌هایم به غبار سایه‌ها آغشته است

تا به صورت مومیایی درآیم؟

آیا این همان چیزی است که

زنان عاشق

مدعی وفاداری به آن هستند؟

 

غاده السمان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۱۷
هم قافیه با باران

جهان پیشینم را انکار می‌کنم،
جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم،
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟

غاده السمان

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

آن‌گاه که با من چون شبح رفتار می‌کنی

شبح می‌شوم

و غم‌های تو از من عبور می‌کنند

همچون اتومبیلی که از سایه می‌گذرد

آن را می‌درد و ترکش می‌کند

بی‌آنکه ردّی بر جای بگذارد

یا خاطره‌ای..

پایان‌ها اینچنین خویشتن را می‌نویسند

در قصه‌های عشق من

 

دل من میخی بر دیوار نیست

که کاغذپاره‌های عشق را بر آن بیاویزی

و چون دلت خواست آن را جدا کنی

ای دوست! خاطره در برابر خاطره

نسیان در برابر نسیان

و آغازگر ستمگرترست

این است حکمت جغد.

 

غادة السمان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

بت فراوان گشته اما دین حق تسلیم نیست
تا سپیدی هست از تاریکی شب بیم نیست

پیش سنگ و چوب اگر این قوم سر خم می کنند
می رسد مردی که رسمش اینچنین تعظیم نیست

کار وحی این بار با جهل عرب افتاده است
کار موسی، کار عیسی، کار ابراهیم نیست

وحی راهش خرق عادت، وحی رسمش معجزه است
آنچه می گویند و می گویید و می گوییم نیست

می رسد از راه طفلی، پیشگویان گفته اند
می رسد روزی که مثلش هیچ در تقویم نیست

می رسد طفلی که دنیا سر به راهش می شود
هر دلی غم داشت او پشت و پناهش می شود

مربع

سنگ باران می کند اینک سپاه فیل را
آنکه بر فرعون نازل کرد قهر نیل را

کعبه را بی شک برای دین خود می خواسته
آنکه نازل کرده از منقارها "سجّیل"را

پا به دنیا می گذارد کودکی تاریخ ساز
مکه از خاطر نخواهد برد "عام الفیل"را

در روایت نیست، اما بر سر گهواره اش
بی گمان از کودکی می دیده جبرائیل را

می رسد از راه مردی، گشته ام تورات را
می رسد از راه مردی، خوانده ام انجیل را

آنکه عمری منتظر بودیم دیگر آمده است
مژده داد "انجیل یوحنّا" که نامش "احمد"است
 1
مربع

بوی عطرش کوچه های مکه را برداشته 2
او که بین شانه اش مهر نبوت داشته3

بین موهای سیاهش چارده موی سپید 4
خرمنی جو گندمی پیچیده در هم کاشته

در شب مویش نمایان بود صبح روشنی
بیرقی از نور در پیشانی اش افراشته 5

شانه زد در موی خود، آیینه از حسرت شکست 6
در تبرّک هر کسی یک تار مو برداشته 7

بانمک تر بوده از یوسف، خدا در خلقتش 8
هرچه بوده است از هنر در جان او انباشته

گرچه از سوی خدا با حکم ارشاد آمده
فیض اجباری است، با حُسن خداداد آمده

مربع

با خودش از آسمان خُلق امین آورده است
آسمان را با خودش روی زمین آورده است

نور باران شد "حرا"تا وحی نازل شد: "بخوان"
آیه را از سوی حق روح الامین آورده است

"لات"و "عزا" در هراس از "قُل هُوَ اللهُ اَحَد"
جای شک باقی نمی ماند، یقین آورده است

رفته اوج آسمان و ریسمان آویخته
رشته ای محکم چنان حبل المتین آورده است

مست "رِضوانُ مِنَ الله" است آنجایی که هست
با خودش انگورِ فردوس برین آورده است

باده می آرد، خمارانش سبو آورده اند
هم خدیجه (ع)، هم علی (ع)، ایمان به او آورده اند

مربع

یک به یک شق القمرهایش که ظاهر می شوند
وایِ آنهایی که می بینند و منکر می شوند

عدّه ای عاقل نما تنها "ابو جهل" اند و بس
عدّه ای بی ادّعا "عمّار یاسر" می شوند

فکر می کردند با "شعب ابوطالب"، قریش
دیگر از دست رسول آسوده خاطر می شوند

زندگی وقتی قفس شد بال باید باز کرد
جعفر طیارها کم کم مسافر می شوند

از گلوشان بعد بعثت آب خوش پایین نرفت
سیزده سال است... یارانش مهاجر می شوند

آه، "ابو طالب" پس از "عبد المطلّب" می رود 9
مکه دیگر جای ماندن نیست، یثرب می رود
مربع

شب شبی شوم است، تا یاران چه باشد آخرش!
پس علی (ع) می خوابد امشب جای او در بسترش

نیست دور خانه جای سوزنی انداختن
غُلغُله است از بس که از شمشیرها دور و برش

مثل بوی گل گذر کرد از حصار خار ها
آنچنان رد شد که تاریکی نمی شد باورش

آیه نازل شد که "لا تَحزَن"، که تا اینجا مرا-
- هر که آورده است هم او می برد تا آخرش 10

او رسید و کام یثرب بس که شیرین شد، چنین
فی البداهه شعر تر می ریخت از چشم ترش :

"اَیُّهَا المَبعوثُ فینا جِئتَ بِالاَمرِ المُطاع"
"جِئتَ شَرَّفتَ المَدینَه، مَرحَباً یا خَیرَ داع"
 11
مربع

خون دل ها خورده است این مرد، او غم دیده است
روزگار اینگونه غم دیدن به خود کم دیده است

داغ مرگ حمزه خود داغی جگر سوز است و او
هم به لطف دوستان داغ اُحُد هم دیده است

طعنه ها، زخم زبان ها، ناسزا ها، نیش ها
رنج کم نگذاشته، خوانی فراهم دیده است

طائف و احزاب و خیبر، موته و بدر و تَبوک 12
کُشته های راه حق را پُشته بر هم دیده است

اشک را در چشم هایش هیچ کس هرگز ندید
غیر اشک شوق، اشکی را که زمزم دیده است

لشکر اسلام دشمن را به تنگ آورده است
مکه را بی جنگ و خونریزی به چنگ آورده است

مربع

می رسد آسیمه سر، انگار سر آورده است
اشک شوق آسمان را ابر در آورده است

خوش خبر باشی! چرا اینقدر خوشحالی!؟ بگو
- چشمتان روشن که همراهش سحر آورده است

کعبه دوشادوش می بیند خلیلی با خلیل
این خلیل اما عصا جای تبر آورده است

کفر بت ها را که با "الله اکبر" گفتنش
بیست سالی می شود این مرد در آورده است 13

باد دیگر هر زمان از آن طرف ها رد شده
از "هُبل" با خرده ی سنگی خبر آورده است

عشق هجّی می شود با "میم" و "حا" و "میم" و "دال"
"اشهد انَ‌..." اذان عشق می گوید بلال

مربع

مکه در آغوشِ امنِ مصطفی آرام شد
خون دل های محمد (ص) دستگیر جام شد

خانه می بردند با خود سهم بیت المال را
تنگدستی عاقبت با عدلْشیرین کام شد

دیگر از شب های بی مهتاب عاری شد زمین
در طوافِ کعبه وقتی ماه در احرام شد

رفت و رفت و رفت تا در آخرین حج در غدیر
موهبت کامل شد و دین خدا اسلام شد 14

ناگهان بانگ رحیل آمد به گوشش، رخت بست
موسم تنهایی دنیا چه بی هنگام شد!

کرد دنیا را رها در سوگ و رنج و درد و رفت
عاقبت ماه صفر کار خودش را کرد و رفت

مربع

چارده قرن است با او عشق خلوت می کند
از غمش با "قبّهُ الخضرا"شکایت می کند

گفتنش سخت است، اما شاد باش ای روزگار
رفته رفته عشق دارد رفع زحمت می کند

کفر جولان می دهد با نام آزادی، دریغ
صبر هم دارد به این اوضاع عادت می کند

دست دشمن، دست صهیون، دست شیطان،... دست ما-
- با کدامین دست ها هر روز بیعت می کند؟

منع کافرها مکن، از سستی ایمان ماست
هر که جرأت می کند بر او اهانت می کند

جمعه روزی می رسد از راه مردی سبز پوش
بی خبرهای به ظاهر منتظر، قدری به هوش


علی فردوسی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

اَشِدّاءُ عَلَی الکُفّار... می بندی دهانت را؟ *
نبندی می کشم بیرون ز حلقومت زبانت را

مسلمانم، نه از آن بی تفاوت ها، از آنهایی
که می دوزند لب بر لب دهان یاوه خوانت را

قِسِر در رفتنی در کار از چنگال شیران نیست
کجا در میبری سوراخ در سوراخ جانت را

به تیغت بر درم آن سان که درس عبرتی باشد
که در تاریخ بنویسند با خون داستانت را

خود بی ریشه ات سهل است، آن طوفات خشمم من
که خواهد داد بر باد فنا هم دودمانت را

به دست تیغ من مرگت رقم آن گونه خواهد خورد
که عزرائیل هم از تیغ من جوید نشانت را

اهانت کردنت بر جان عالم کم گناهی نیست
جهنم می کنم از آتش غیرت جهانت را

"ابوذر" استخوان گر بر سرت کوبید، حالا من
می آیم بشکنم مفصل به مفصل استخوانت را

چرا رنگت پریده بزدل ببر بیان دیده !؟
برای التماس آماده کن اشک روانت را



* مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ... محمد (ص) رسول خداست و همرانش بر کافران بسیار قویدل و با یکدیگر بسیار مشفق و مهربانند. (سوره فتح- آیه 29)


علی فردوسی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

یک ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ

ﯾﺎﺑﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﯾﮏ ﻏﺰﻝ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﻭ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺧﻮﺭﺩ

ﺳﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻭ ﺫﮐﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﭼﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ

ﺁﯾﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﮐﺮﺩ !

 

ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﯿﻞ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﻃﻐﯿﺎﻥ ﺭﻭﺩﻫﺎﯼ ﺭﻭﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﻬﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻧﻬﺎﺩ ﻭ ﺍﺗﺎﻕ ﺳﺎﺧﺖ

ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺖ

ﺑﺎ ﺫﮐﺮ ﭼﻨﺪ ﻓﺎﺗﺤﻪ, ﺳﻨﮓ ﻣﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﻣﺜﻞ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﻄﻨﺖ

ﺯﺩ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻣﻔﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺑﺨﺖ

ﮔﻨﺠﺸﮏ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻔﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﺩ

ﺟﺎﻧﺐ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﻭﯼ ﯾﺦ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻟﻘﺼﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻧﺎﮐﺲ ﻭ ﮐﺲ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺳﻨﮓ

ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺳﺨﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ :

 

ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﻠﺴﻄﯿﻨﯽ‌ﺍﻡ ﺑﺪﻩ

ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺁﻧﮕﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ! 


علی فردوسی 

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

تا بیفتد روسریت از سر، مشقت می کشند

 بادها الحق والانصاف زحمت می کشند!

بس که هرجا بر سرت دعواست حتی شانه ها

 انتظار تار موی ات را به نوبت می کشند!

چشم تو... ابروی تو... یاللعجب این روزها

 مست ها را هم به محرابِ عبادت می کشند

جای هر روزی که بی تو در دلم زخمی نشست

 رسمِ زندان است... بر دیوار آن، خط می کشند

میوه می چینم، برایم برگ ها را پس بزن

 دست هایم پشتِ پیراهن خجالت می کشند

بس که در عین ریا، "مردم فریب" اند آخرش

 چشم هایت را به دنیای سیاست می کشند

پس مواظب باش وقتی عابرانِ سر به زیر

 با زبانِ بی زبانی از تو منت می کشند!

مردمِ چشمم به خـون از دولتِ عشق ات نشست

 هرچه مردم می کشند از دستِ دولت می کشند!!!


علی فردوسی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران