هم‌قافیه با باران

۱۰۶ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت فاطمه زهرا (س)» ثبت شده است

حتما نباید زخم از تیغ و تبر باشد
گاهی دلیلش می تواند میخ در باشد

پرپر شدن رویای یک گل می شود بی شک
در طالعش وقتی (شکستن از کمر) باشد

شر گاه خود دنبال آدم می کند آری
حتمن نباید آدمی دنبال شر باشد

می ریزی و عاشق که باشی مست خواهی شد
گیرم شراب از خمره یا خون از جگر باشد

هروقت دوری بیشتر قدر تو را دارند
چون ماه اگر یک چند شب دور از نظر باشد

شاید خسوف ماه مان در طول چندین قرن
مخفی شدن از روی احساس خطر باشد

شاید ...چه می دانم...خدا اینطور می خواهد
شاید بشر از چیزهایی بی خبر باشد

جواد منفرد

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران
.ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻭ ﺍﻫﻞ ﮐﺴﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﺯﺧﻢ ﻣﺴﻤﺎﺭ ﺩﺭ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻫﺠﺪﻩ ﺳﺎﻟﻪ
ﺳﯿﻠﯽ ﻭ ﺳﻘﻂ ﺟﻨﯿﻦ ، ﻗﺎﻣﺖ ﺗﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ..

ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺩﺭﺵ ﺟﺒﺮﯾﻞ ﺍﺳﺖ
ﺁﺗﺶ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﻭ ﺿﺮﺑﻪ ﭘﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩ ﻣﻼﺋﮏ ﺑﻮﺩﻩ
ﻫﯿﺰﻡ ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺍﻭﺳﺖ
ﻭﺳﻂ ﮐﻮﭼﻪ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺣﻨﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ....

ﭼﻬﻞ ﻧﻔﺮ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺏ ﻭﺑﻼ
ﺧﻨﺠﺮ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺯ ﻗﻔﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ

مجید قاسمی
۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

این آستان که هست فلک سایه افکنش
خورشید شبنمی است به گلبرگ گلشنش

تا رخصت حضور نیاید شب طلوع
مهتاب از ادب نتراود به روزنش

جاری است موج معجزه جویبار غیب
در شعله شقایق صحرای ایمنش

اینت بهشت عدن که دور از نسیم وحی
بوی خدا رهاست به مشکوی و برزنش

کو محرمی که پرده ز راز سخن کشد
دارد زبان ز سبزه توحید سوسنش

تا زینت هماره هفت آسمان شود
افتاده است خوشه پروین ز خرمنش

سر می‌نهد سپیده دمان پای بوس را
فانوس آفتاب به درگاه روشنش

جای شگفت نیست که این باغ سرمدی
ریزد شمیم شوکت مریم ز لادنش

روز نخست چون گل این بوستان شکفت
عطر عفیف عشق فرو ریخت بر تنش

محتاج نقش نیست که گردد بلند نام
گوهر، جهان فروز بر آید ز معدنش

اینجاست نور آینه عصمتی که بود
بر نقطه نگین نبوت نشیمنش

هم باشدش بهار رسالت در آستین
هم می‌چکد گلاب ولایت ز دامنش

مرد آفرین زنی که خلیلانه می‌شکست
بتخانه خلاف خلافت ز شیونش

از سدره نیز در شب معراج می‌گذشت
حرمت اگر نبود عنانگیر توسنش

تا کعبه را ز سنگ کرامت نیفکند
از چشم روزگار نهانست مدفنش

احرامی زیارت زهراست اشک شوق
یا رب نگاهدار ز مژگان رهزنش

دارم گواه کوتهی طبع را به لب
بیتی که هست الفت دیرینه با منش:

"من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"

خسرو احتشامی

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران
گاهی از کوچه های مدینه،یک صدای قدیمی می آید
بین فرزند و مادر نشان از،گفتگویی صمیمی می آید!
 
عابرانی که در کوچه هستند، یاد یک راز غمگین می افتند
عطر نرگس می آید درین شهر، هر زمان که نسیمی می آید!
 
-مادر این عصر عصر غریبیست، غیبت و غربت و دوری از تو
کمتر از خانه ها عطر یاس و نغمه یاکریمی می آید!
 
مادر اینجا نفس بی تو تنگ است،.کاش آن لحظه نزدیک باشد
آن زمانی که دنیا به سمت مقصد مستقیمی می آید!
 
آن زمانی که قبر عزیزت پشت دیوار پنهان نباشد
مثل عصر پدر خنده آن روز بر لب هر یتیمی می آید!
 *
مادر آرام لبخند گرمی بر لبان پسر می نشاند
باز هم عصر جمعه برای گفتگویی صمیمی می آید!

نغمه مستشار نظامی
۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران

در این بهار، به دشت و دمن چه می گذرد؟
به حال باغچه، بی یاسمن چه می گذرد؟

صدای شادی گنجشک ها نمی آید
به شاخه های تر نارون چه می گذرد؟

صدای گریه ی خاموش بلبلان از چیست؟
مگر به ساحت سبز چمن چه می گذرد؟

به حال ماه، که با آه و چاه خواهد شد
پس از تو هم نفس و هم سخن چه می گذرد؟

فقط همان درِ آتش گرفته می داند
به زینبت، به حسین و حسن چه می گذرد

میان این همه، کو محرمی که شرح دهد
میان خانه ی مولای من چه می گذرد

اعظم سعادتمند

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

لحظه‌ها
لحظه‌های ناگوار و تیره بود
بر سکوت باستانی زمین
ظلمتی عمیق چیره بود
آمدی
ـ مثل ماه ـ
در میان رودی از ترانه و سرود
با تنی کبود
هاتفی
در میان آسمان شب
از طلوع روشن تو گفت
ناگهان
یازده ستاره
در ادامه‌ات شکفت

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۶
هم قافیه با باران

خانه به یمن خنده ی اودر سرور بود
دیوارها و پنجره ها غرق نوربود

خانه -  پر اززلالی بانوی آب ها -
دیگر گلین نبود که قصر بلور بود

خورشیدِ خانه بود که در پیش پای او
حتی غبار، رقص کنانِ غرور بود

از دامنش هر آنچه که می ریخت در اتاق
گلهای عشق بود و بهار حضوربود

سجاده می گشود و به رسم ملائکه
دلواپس تمام گناهان دور بود

از گریه هاش باغچه سیراب می شد و
حوض حیاط ، چشمه ی ناب طهور بود

از بس غزل به گردش دستاس می سرود
در سفره اش هرآینه نان شعوربود

حتی از آه سینه ی او شعله می گرفت
آن آتشِ همیشه که قلب تنور بود

در کام کودکانش هر لقمه ای گذاشت
از جنس واژه های دلش بود ... نوربود...

بی روشنای نامش ، بی نام روشنش
حتما همیشه خانه ی دنیا نمور بود

حتما اگر نبود "مدارای مادری"
در خاطرات تلخ جهان محو و  دور بود

آن از بهشتِ عشق به دنیا گریخته
از کوچه های خاک که گرم عبور بود ،

هر جا رسید مادر گل های زخم شد
دستان لاله پروری او صبور بود
...
زهرا چقدر از سر دنیا زیاد بود
زهرا  فرشته بود ، پری بود ، حور بود...

سودابه مهیجی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

شمیم عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلب‌ها شده روشن در آستانۀ عید

پرنده‌ها همه از راه دور برگشتند
بهار با چمدانی پر از شکوفه رسید

درخت، پیرهنی از شکوفه پوشیده‌ست
شکوفه‌های بنفش و شکوفه‌های سفید

هزار دشت بنفشه... هزار لالۀ‌ سرخ
شکفته با نفس گرم دختر خورشید

بهار آمده با عطر پرچم عباس
پر از هوای شقایق شده است سال جدید

بهار با همه گل‌های تازه آمده است
به دست‌بوسی و دیدار مادران شهید

به احترام زنی که شکسته قامت او
شبیه کوه از اندوه چار سرو رشید

بهار، بوی گل سرخ با خود آورده‌ست…
که یادمان نرود زنده است یاد شهید

مریم سقلاطونی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

شعری به نام نامی ما"در"شروع شد
اشکی به حال غربت حی"در"شروع شد

این "در"که قافیه ست مگوهاست در دلش
اصلا تمام فاجعه از ""در""شروع شد

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران
خدا میخواست قدر تو به پنهانی عیان باشد
هزاران پرده افتاده که قبر تو نهان باشد
 
مشیّت ظرف تقدیر تو ای شان عجل بی شک
خدا می خواست تا هر چه تو میخواهی همان باشد
 
تو قبل از خلقت دنیا و بعد از خلقت نورت
به ظرفیت وجودت صابر از هر امتحان باشد
 
فدک چیزی نبوده، نه فلک ملک شما بانو
یکی از باغ های کوچکت هفت آسمان باشد
 
چشیده میوه ای نارس، رسیده تا مقامی که
امین اللهیِ جبریل طعم قوره های تاکتان باشد
 
بماند باطن لاهوتی ات، در سیر ناسوتی
شروعت انتهای روحیِ لاهوتیان باشد
 
تو حتی گردنِ توحیدشان حق داشتی باید
اطاعت از تو طوقِ گردن پیغمبران باشد
 
چنان کیفیتی ریزد ز قوسِ طرز تعظیمت
که طاق آفرینش از رکوع تو کمان باشد
 
چنان بر تو تفاخر می کند حق، حق بده بانو
که انگشت ملائک از تعجب بر دهان باشد
 
نگنجد در خیالِ وهم حتی درک ذات تو
اگر اندازه ی صد عمر این دنیا زمان باشد
 
به کسوت سایه اندازد عدم در سایه ی لطفت
وجود هرچه موجود است تحت ظلِ آن باشد
 
به ربط کاف و نون بی شک چنین شانی که می دانم
مقامی جز تو ممکن نیست حائل در میان باشد
 
بچرخد  با  نگاهت  آسیاب  آفرینش تا
میان سفره ی رزق دو عالم از تو نان باشد
 
خمیدن غیرت شرم است در سیمای آیینه
جوانی پیر اینجا صورت پیری جوان باشد
 
خمیده دست بر پهلو به کوچه پا کشیدی تا
نبینی دست های شوهرت در ریسمان باشد
 
ادا شد سجده ی تعفیری ات با نیمی از صورت
شتاب ضربه ی چپ دست وقتی ناگهان باشد
 
نمانده از تو غیر از پوستی بر استخوان چیزی
که روی شانه هایی مهربان بار گران باشد
 
غریبانه به روی شانه ی تابوت شب رفتی...
خودت می خواستی تا که مزارت بی نشان باشد
 
ظهیر مومنی
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران

قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بی‌قرار هم و غمگسار هم باشیم

اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز
من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم

کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم

در این دیار اگر خشکسالی آمده است
خوشا من و تو که ابر بهار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه خون گریه می‌کند دیوار
مگر قرار نشد رازدار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه رو رو گرفته‌ای از من
مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم

به دست خسته‌ی تو دست بسته‌ام نرسید
نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم

شکسته است دلم مثل پهلویت آری
شکسته‌ایم که آیینه‌دار هم باشیم

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

در شهر حرف کوچه و بازار بشنوم
در خانه طعنه در و دیوار بشنوم

هر بار از کنار در خانه رد شوم
آوای آه... مثل همان بار... بشنوم

هر بار، باز دست برم سوی ذوالفقار
از غیب، باز «دست نگهدار» بشنوم

از کودکان مدام همین یک سؤال را:
«بهتر شده ست مادر تب دار؟...» بشنوم

اینها جدا جدا همه سخت است و سخت تر
حرف جدایی است که از یار بشنوم

سخت است از نفس نفست هم صدای بال...
بال پرنده های سبکبار بشنوم

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران
کمی شتاب کن ای مرگ ناگهانی من!
که تلخ می گذرد دوره ی جوانی من

مرا چگونه بریدی و دوختی ای عمر
که خون نمی چکد از زخم زندگانی من

هنوز زهر خودت را نریختی، هرچند
به لحظه های تو آغشته مرگ آنی من...

محمدرضا طاهری
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۳
هم قافیه با باران

این قدربین رفتن وماندن نمان بمان
پیرم مکن ز بارغمت ای جوان بمان

خورشیدمن به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطراین آسمان بمان

مهمان نه بهار علی پا مکش ز باغ
نیلوفر امانتی باغبان بمان

ای دل شکسته آه تو ما را شکسته است
ای پرشکسته پر مکش از آشیان بمان

دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند
ای هم نشین این دل بی همزبان بمان

راضی مشو دگر به زمین خوردنم مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان

روی مرا اگر به زمین می زنی بزن
اما بیا بخاطراین کودکان بمان

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
اینقدر بین رفتن وماندن نمان بمان

محسن عرب خالقی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۲۸
هم قافیه با باران

هنوز وقتِ نمازت پرِ تو می‌اُفتد
به رویِ شانه‌یِ زینب سَرِ تو می‌اُفتد

بگیر چهره ولی عاقبت که می‌دانم
نگاهِ من به دو پلکِ ترِ تو می‌اُفتد

حسین پا شُد و یک دفعه پیشِ تو اُفتاد
از آن به بعد ببین دخترِ تو می‌اُفتد

کَمر خمیده‌یِ این خانواده پا نَشَوی...
که باز ساقه‌یِ نیلوفرِ تو می‌اُفتد

بخواب سُرفه برایَت بَد است می‌شِکنی
تَرَک به هر طرفِ پیکرِ تو می‌اُفتد

تو خنده می‌کنی و شهر هم که می‌خندد
نگاه جمع که بر شوهرِ تو می‌اُفتد

حواسِ من به درِ خانه بود می‌گفتم
اگر که در شِکَنَد بر سرِ تو می‌اُفتد

شکسته شد در و از آن به بعد میبینم
هنوز خون رویِ بسترِ تو می‌اُفتد

نبود باورم اینکه مقابلم آنجا
که ردِ شعله رویِ معجر تو می‌اُفتد

فقط سفارش پیراهن است و زیرِ گلو
همینکه چشمِ تو بر دخترِ تو می‌اُفتد

حسین را تو بغل میکنی و میخوانی
چقدر لطمه به انگشترِ تو می‌اُفتد

عزیز من به زمین می‌خوری و می‌بینی
درست پیشِ سَرَت مادرِ تو می‌اُفتد

حسن لطفی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۲۸
هم قافیه با باران
مادر از دست داده ی مغموم، معنی داغدار می فهمد
کوهِ غم روی دوش بردن را، شانه ای زیر بار می فهمد

وسط شعله ها عذاب شدن، سوختن ذره ذره آب شدن
بین دیوار و در گلاب شدن، گل میان فشار می فهمد

هرکه پرسید درد یعنی چه، سرخیِ رنگ زرد یعنی چه
سیلی از دستِ مرد یعنی چه، هاله ی چشم تار می فهمد

بارِ شیشه اگر زمین بخورد، بی سپر در گذر زمین بخورد
یک زن از پشتِ سر زمین بخورد، بانویی باوقار می فهمد

ضربه ی تازیانه را تنها، لگد وحشیانه را تنها
درد های زنانه را تنها....یک زنِ باردار می فهمد

نایِ ناله نوای ناموسی، مُردن از ماجرای ناموسی
داد با درد های ناموسی، مردِ غیرت مدار می فهمد

علّت پرشکسته بودن را، عَرَقِ سرشکسته بودن را
معنیِ ورشکسته بودن را، صاحب ذوالفقار می فهمد

سهم بازو اگر غلاف شود، باعث حلِ اختلاف شود
از مواجد کسی معاف شود، قنفذِ جیره خوار می فهمد

ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۲۸
هم قافیه با باران

دستاس را چرخاندم و بوی تو پیچید
از بقچه ی نان عطرِ بازوی تو پیچید

سجاده را وا کردم و با ربّنایم
یا ربّنای لحنِ دلجوی تو پیچید

در را به هم زد باز باد و...یادم آورد
روزی که این در با لگد سوی تو پیچید

خوردی به دیوار و به میخی گیر کردی
پرواز در بالِ پرستوی تو پیچید

از بارِ شیشه میخِ در سر درنیاورد
تا لحظه ای که سمتِ پهلوی تو پیچید

تو سوختی و دود در چشم علی رفت
تو سوختی و... روی نیکوی تو پیچید

فیضِ قنوتِ جاریِ در کاسه ها ریخت
در کوچه تا دستِ دعاگوی تو پیچید

دیوار ها نزدیک بود و ضربه سنگین
در زیرِ معجر طاق ابروی تو پیچید

در لابه لای لخته خون ها بی جهت نیست
دندانه های شانه در موی تو پیچید

بیمارِ چندین روزه ی من این زمانه
با نسخه های درد داروی تو پیچید

یک گوشه دیدم فضه با خود حرف می زد
تو زنده ماندی! روی بانوی تو پیچید

امروز دیدم سفره خالی بود و...رفتم
دستاس را چرخاندم و....بوی تو پیچید

ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۴:۳۹
هم قافیه با باران

چنانکه دست گدایی شبانه می‌لرزد
دلم برای تو ای بی نشانه می‌لرزد

هنوز کوچه به کوچه، حکایت از مردی ست
که دستِ بسته ی او عاشقانه می‌لرزد

چه رفته است به دیوار و در که تا امروز
به نام تو در و دیوار خانه می‌لرزد

چه دیده در که پیاپی به سینه می‌کوبد؟
چه کرده شعله که با هر زبانه می‌لرزد؟

هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار
به خانه چند دلِ کودکانه می‌لرزد

دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست
که در جواب، زمین و زمانه می‌لرزد

ز من شکیب مجو، کوه صبر اگر باشم
همین که نام تو آرند شانه می‌لرزد

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۳۹
هم قافیه با باران

درد سر ، بین گذر ، چند نفر، یک مادر
شده هر قافیه ام یک غزل درد آور

ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری
امنیت نیست از این کوچه سریع تر بگذر

دیشب از داغ شما فال گرفتم ، آمد :
دوش می آمد و رخساره ...نگویم بهتر!

من به هر کوچه ی خاکی که قدم بگذارم،
نا خود آگاه به یاد تو می افتم مادر

چه شده ،قافیه ها باز به جوش آمده اند:
دم در، فضه خبر، مادر و در، محسن پر !

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران

ریسمان محکم حبل المتینی فاطمه
آسمان آسمان ها در زمینی فاطمه

نِی عجب گر بند بگشایی ز بازوی علی
تو همان دست خدا در آستینی فاطمه

تو سراپا کل قرآنی و قرآن است تو
تو محمد تو امیرالمومنینی فاطمه

بعد پیغمبر اگر چه وحی گشته منقطع
هم کلام حضرت روح الامینی فاطمه

خواجه ی عالم شنیده از دَمَت بوی بهشت
تو بهشت رحمه للعالمینی فاطمه

آسمان در دست تو چون حلقه ی انگشتری ست
بلکه بر انگشتر خاتم نگینی فاطمه

بیشتر حس می کند روح دو پهلویش تویی
چون به پهلوی محمّد می نشینی فاطمه

تو نبوت را همان جانی درون جسم پاک
تو ولایت را همان حصن حصینی فاطمه

هم امیرالمومنین را چشمه ی عین الحیات
هم رسول الله را حق الیقینی فاطمه

فوق وصف انبیایی ، کس نداند کیستی
لیلة القدر خدایی ، کس نداند کیستی

غلامرضا سازگار

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران