هم‌قافیه با باران

۴۴ مطلب با موضوع «شاعران :: سید مهدی موسوی» ثبت شده است

تو آمدی که بگویی: اگر... اگر می رفت...
تو آمدی و کسی داشت سمت در می رفت!

تو آمدی و چنان زل زدی به پوچی من
که داشت حوصله ی انتظار، سر می رفت!!
.
تو آمدی و کسی گوشه ی غزل هی با
ردیف و قافیه هایی عجیب، ور می رفت

تو آمدی، کلماتی که مرد ساخته بود
شبیه صابون از دست شعر در می رفت

از اینکه آمده تا... بیشتر پشیمان بود
از اینکه آمده تا... هرچه بیشتر می رفت!

اشاره کرد خدا سمت پرتگاه... ولی
به گوش من... و تو این حرف ها مگر می رفت؟!

تو آمدی که بگویی... به گریه افتادی!
و پشت پنجره انگار یک نفر می رفت...

سید مهدی موسوی

۱ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

زل می زنم به آینه... می ترسم!
این چهره، شکل واقعی من نیست
این تخت، تخت ماست... ولی انگار
آغوش تو شبیه به قبلا نیست

زل می زنم به کاغذ و خودکارم
باید که شعر تازه ای از غم گفت
گفتی که شعر شاد بگو!! اما
من به خودم دروغ نخواهم گفت

تنهایی زمین و زمان جمع است
در چشم های قهوه ای خیسم
این درد را برای که باید گفت؟!
این شعر را برای چه بنویسم؟!
.
این داستان خنده ی یک بچه
با جیک جیک جوجه ی رنگی نیست
آغاز قصه، چیز قشنگی نیست
پایان قصه، چیز قشنگی نیست

این قصه ی شبانه ی بابا نیست
با اینکه توش جن و پری دارد
این قصه ی همیشگی درد است
از درد، درد بیشتری دارد!!
.
این قصه ی من است که می خوانم
با پنجره که بسته شده رویم
جذاب نیست شرح جنون! اما
من به خودم دروغ نمی گویم

زل می زنم به آینه ی غمگین
با برق تیغ، در وسط دستم
این شعر را برای خودم گفتم
من، آخرین مخاطب من هستم!

این شعر را که تلخ تر از تلخ است
در چشم های گیج تو حل کردم
گفتم: برو بخواب عزیز من!
از پشت بالشی که بغل کردم

بگذار تا خراب شود این شعر
با واژه ی غریب خودارضایی!
من سال هاست مثل خودم هستم
تنهام مثل واژه ی تنهایی...
.
سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

هزار ردّ کبود نشسته بر دوشم
دوباره فحش بده، بزن در گوشم

نشسته بر دوشم، هزار ردّ کبود
در اینهمه مردی ست که هیچ وقت نبود

مرا بکُش هر شب به شکل قانونی
که لذّت محض است در این تن خونی

به آستانه ی درد، به لذّت تحقیر
مرا بگیر و بکش، مرا بگیر و بمیر

به جای ضربه ی دست، به ردّ بوسه ی داغ
مرا بزن به جنون، مرا بزن شلاق

رهام کن امشب در این خودآزاری
مرا شکنجه بکن که دوستم داری!

برای تو تسلیم، برای تو مردن
که دوستت دارم در این کتک خوردن

به پات افتادن، تمام فلسفه ام
بهشت آن لحظه ست که می کنی خفه ام

به دست و پا زدنم میان گریه و خون
مرا بکوب به در، مرا بزن به جنون

کنار تو هستم به شادی و ماتم
بدون هیچ دلیل بکن مجازاتم

مرا تصوّر کن شبیه یک برده
که عاشقت بوده که باورت کرده

دوباره فحش بده کنار هر دستور
به هر طرف رفتی مرا ببر با زور

به داغ کردن تو، به لذّت داغیت
به خنده ای کمرنگ پس از بداخلاقیت

دوباره با ترکه بزن کف دستم
دوباره خواهم گفت که عاشقت هستم

به درد چسبیدن، به عشق اجباری
همیشه تسلیمم در این خودآزاری

مرا شکنجه بکن بزن به بی رحمی
که گریه های مرا فقط تو می فهمی

صدام کن با فحش، صدام کن با داد
اگرچه این برده به پای تو افتاد

همیشه فریادم اگرچه خاموشم
جلوی چشم همه بزن در گوشم

از اینهمه خوبم، از اینهمه مستم
که عاشقم هستی، که عاشقت هستم

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۵۱
هم قافیه با باران
خواستم داد شوم... گرچه لبم دوخته است
خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است

خواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم

وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی ِ خوبی کردیم

کسی از گوشی مشغول، به من می خندید
آخر مرحله شد، غول به من می خندید!

دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم
وسط تلویزیون باختم و جان دادم!

یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود... رها کرد مرا!

با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!!
.
خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه
ترس گل دادن تو در وسط ِ دروازه

آنچه می رفت و نمی رفت فرو... من بودم!
حافظ ِ اینهمه اسرار ِ مگو، من بودم
.
«آفرین بر نظر ِ لطف ِ خطاپوشش» بود
یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود

از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم
دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم!

حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند
باختم! آخر بازی، همگی دست زدند

از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم

بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!!
راه رفتم که به بیراهه ی خود، مطمئنم

عینک دودی ام از تو متلک می انداخت
بعد هر سکس، مرا عشق به شک می انداخت

خواندم و خواندی ام از کفر هزاران آیه
بعد بر باد شدم با موتور همسایه

حسّ عصیان زنی که وسط سیبم بود
حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود

زنگ می خوردی و قلبم به صدا دوخته بود
«تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود»
.
روحت اینجا و تن ِ دیگری ات می لرزید
اوج لذت به تن ِ بندری ات می لرزید

خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود
خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود

خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو
خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو

خسته از بازی ِ این پنجره ی وابسته
رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته

وسط گریه ی آخر... وسط ِ «تا به ابد»
تخت بودم به قطاریدن ِ تهران-مشهد

شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد
دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد

سوختم از شب ِ لب بازی ِ آتش با من
شوخی مسخره ی فاحشه هایش با من

کز شدم کنج اطاقم وسط ِ کمرویی
«نیچه» خواندم وسط ِ خانه ی دانشجویی

مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت
مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت!

کشتمت! تن زده در ورطه ی خون رقصیدم
پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم

بال داریم که بر سیخ، کبابش کردند!
شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند!

دکتر ِ مرده که پای شب ِ بیمار بماند
«هر که این کار ندانست در انکار بماند»
.
فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد!
تلخ گفتند و کسی با خود ِ تو زیتون خورد

شب ِ من وصل شد از گریه به شب های شما
شب قسم خورد به زیتون و به لب های شما

شب ِ قرص از وسط ِ تیغ... شب ِ دار زدن...
شب ِ تا صبح، کنار تلفن زار زدن

شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم
لمس لبخند تو در طول شب بدبختم

شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی
شب ِ آغوش کسی در وسط تنهایی

شب ِ پرواز شما از قفس خانگی ام
شب ِ دیوانگی ام در شب دیوانگی ام

پاره شد خشتک من روی کتابی دینی
«تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی»
.
خام بودم که مرا سوختی از بس پختم!
پاره شد پیرهنم... دیدم و دیدی: لختم

فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی!
مست کردم به فراموشی ِ«بار ِ هستی»
.
از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد
مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد!

وسط آینه دیدی و ندیدم خود را
در شب یخزده سیگار کشیدم خود را

به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی
دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی

درد بودیم اگر دردشناسی کردیم
کافه رفتیم! ولی بحث سیاسی کردیم

گریه کردیم به همراهی ِ هر زندانی
فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی

گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت
فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت

عشق، آزادی ِ تو بود و نبودی پیشم
«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»
.
سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند
ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند!

صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
به تو پیغام ِ من از داخل زندان نرسید

گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»

خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست
اوّل و آخر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!

از دروغی که نگفتیم و به ما می شد راست
«کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست»

خسته از هرچه نبوده ست که حتما ً بوده!
خسته از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده

می نشینم وسط ِ گریه ی تهران در دود
می نشینم جلوی عکس زنی خواب آلود

گم شده در وسط اینهمه میدان شلوغ
بغض من می ترکد در شب تو با هر بوق

به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!
به زنی منتظر ِ هیچ کست زنگ زدن

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز
به زنی گریه کنان روی کتاب ِ «حافظ»

به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!
به زنی رقص کنان در وسط ِ بارانت

به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها
به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!

مهدی موسوی
۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

سرگیجه دارم دُور میدان هایی از میدان
سرگیجه دارم... یک قدم مانده ست تا پایان!
سرگیجه دارم مثل یک کابوس در زندان
«ستارخان» نام خیابانی ست در تهران
که چند سالی می شود دائم ترافیک است!

بودم کسی که اوّل ِ این قصّه باشیده!
جنّی که روزی آدمی از خود تراشیده
آن نصفه شب که بچّه ام در تخت شاشیده
خونی که روی دست های شهر پاشیده
و اسلحه که واقعاً در حال ِ شلیک است

یک عدّه غرق ِ رؤیتِ تصویر ِ ماهی که...
یک عدّه گم کردند ما را در سیاهی که...
یک عدّه برگشتند از ترس سپاهی که...
یک عدّه افتادیم توی پرتگاهی که...
این جاده هر جا می رود بدجور باریک است

مجرم زنی در حال گردش در خیابان است
مجرم خیابانگرد پیری در پی ِ نان است
مجرم خس و خاشاک ِ در جریان ِ طوفان است
و آن که می بیند... که می بیند... که انسان است
با دیدن اینها فقط در حال تحریک است!

یک مشت آدم در میان وحشت شب با...
یک مشت آدم، سوزن و نخ داخل لب با...
یک مشت آدم توی تعدادی مکعّب با...
آغاز این بوده ست تا پایان مطلب با...
چیزی نمی بینم که این تصویر تاریک است

از مستی «مهناز» و من تا هق هق «فاطی»
شب های برمی گردم از روز ملاقاتی
وصله شدن به زندگی با چرخ خیّاطی
سرگیجه دارم خون و قرص و گریه را قاطی
و رادیو در حال ِ پخش چند تبریک است!

گرچه سر ِ سیمرغ آویزان شده با میخ
گرچه سر ِ گنجشک ها را کنده اند از بیخ
گرچه تمام بال ها بر آتش است و سیخ
«ستارخان» هر مرد آزاده ست در تاریخ
که مطمئن هستیم: روز خوب نزدیک است...

سید مهدی موسوی

۱ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۸
هم قافیه با باران
بوی ابریشم تو آمد، از ته ریشم
عاشقت بودم و هستم! که نباشی پیشم

توی تکراری یک بچّه دبیرستانی
می نویسم بر شیشه: به تو می اندیشم!!

عاشقم بودی؟ هستی؟ خواهی شد؟ شاید...
تیغ بر صورت من می رود و می آید

به خودم می گویم: تو مَردی! گریه نکن!
می کشم سیگاری منتظر ِ یک تلفن

می کشم سیگاری تا که بخوابد دردم
می کشم سیگاری تا که به تو برگردم

می کنم گم وسط بغض کتابم خود را
چشم می بندم... شاید که بخوابم خود را

می شود پیدا آن راه فراری که تویی
می رسم با هیجان تا به قراری که تویی

بعد ِ قرنی دوری، حسّ کمی نزدیکی
سینما رفتن و دستت وسط تاریکی

فیلم بر پرده و آماده ی اکران شدنت
حسّ غمگین سرانگشت کسی بر بدنت

مضطرب، عاشق، غرق هیجان، بی هدفی
بوسه می گیری، از صندلی ِ آن طرفی!

- «دوستت دارم...»
این اوّل ِ خط خواهد شد
وارد زندگی مسخره ات خواهد شد!

می زنی در تاریکی به غمم لبخندی
با طناب ِ نامرئیت مرا می بندی

خسته از چوبی ها، آدم ها!، سنگی ها
می زنی لبخندی... آخر ِ دلتنگی ها

دو:

می پرم از بغل خستگی ام در خانه
نه تو هستی و نه آماده شده صبحانه

جلوی آینه ام: خسته و ناآماده
شورت ادراری بچّه سر ِ میز افتاده

شعر می گویم و گه روی ورق می آید
از همه زندگی ام بوی عرق می آید

خواب خوش بودم و سردرد ِ پس از بیداری ست
عاشقی چیز قشنگی ست... ولی تکراری ست

چشم بی حالم در کاسه ی خون افتاده
رختخوابم جلوی تلویزیون افتاده

ریشه ام سوخته و کهنه شده ته ریشم
نیستی پیشم و بهتر که نباشی پیشم!!

زنگ من می زندت با هیجان در گوشی
باز هم گم شده ای در وسط ِ خاموشی

نیستی! بوی غم از لحظه ی شک می آید
از لباس ِ زیرم بوی کپک می آید

حلقه ای در، انگشتم... و یکی در گوشم
کت و شلوارم را با نفرت می پوشم

می برم توی خیابان غم سنگینم را
می کنم پارک ته ِ دنیا ماشینم را

خسته ام مثل در آغوش کسی جا نشدن
خسته ام مثل هماغوشی و ارضا نشدن

خسته ام مثل دو تا تخت جدا افتاده
قرمه سبزی تو در یک شب جا افتاده

بی تفاوت وسط ِ گریه شدن یا خنده
می کشد سیگاری یک شبح بازنده

بی هدف بودم در مرثیه ی رؤیاهام
ناگهان یک نفر آهسته به من گفت:
«سلام...»

چشم وا می کنم و پیش خودم می بینم:
دختری تنها بر صندلی ماشینم

خسته ام از همه کس، از همه چیز از من و تو...
دخترک می گوید زیر لب، آهسته:
«برو...»

سید مهدی موسوی
۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران

مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریه هایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که ارزان فروختم خود را
راستی قیمت شما چند است؟!
.
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمی برد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم!!
.
قصّه ی عشق من به آدم ها
قصّه ی موریانه و چوب است
زندگی می کنم به خاطر مرگ
دست هایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است؟!
.
اوّل قصّه ات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا ته ِ قصّه دود خواهم شد

مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه می خواند
چه کسی گریه می کند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق می ماند؟!
هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!
هیچ کس واقعا ً نمی داند!!
.
دیدن ِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر
دادن ِ گوسفند با قصّاب!!
- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
.
مثل یک گرگ زخم خورده شده
ردّ پای به جا گذاشته ات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشته ات!
از سرم دست برنمی دارند
خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات

سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خود ِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشت هایم به بالش ِ بی پر!
گریه زیر پتوی یک نفره

با خودت حرف می زنی گاهی
مثل دیوانه ها بلند، بلند...
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشم هات می ترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغض ها بگیر و بخند

ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچ کس واقعا ً نمی داند
آخر داستان چه خواهد شد!

صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریه ات با صدای خاموشی
غصّه ی آخرین خداحافظ
حسرت اوّلین هماغوشی

از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته ای
مثل دیوانه های زنجیری
همه ی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه می میری...
.
سید مهدی موسوی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

این بار محکم تر بزن شب را در ِ گوشم
ساکت نگاهت می کنم... این بچّه گستاخ است
این آب و این قبله خبرهای بدی دارند
که سرنوشت گوسفندان، دست سلاخ است
جایی نخواهم رفت جز میدان آزادی...
این را کسی می گفت که سوراخ سوراخ است

- «مرگ است قطعاً آخر عمری تمرگیدن»
سر را تکان دادند گویا چند تا برّه
بعداً بدون ترس و وحشت راه افتادند
بعداً علف خوردند تا شب داخل درّه!!
یعنی رفیق من به این مردم امیدی نیست
یعنی امیدی نیست! هرگز! هیچ! یک ذرّه!

در غار تاریک خودش خرس زمستانی
بیدار خواهد شد، نخواهد شد به این زودی
بودیم و هستیم و نمی مانیم تا فردا
هستند امّا کاخ های رو به نابودی
ماندیم با لبخند برجا و نفهمیدند
که گریه می کردیم پشت عینک دودی

که گریه می کردیم در جشن عروسی ها
که گریه می کردیم در هر مجلس شادی
که گریه می کردیم در چشمان قربانی
با آخرین آواز چوپان توی آبادی
که گریه می گردیم زیر بارش باران
در حسرت یک ذرّه از هر جور آزادی

ما داستان هامان بدل به واقعیّت شد
در قصّه های بچه ی امروز، غولی نیست
این داغ های روی پیشانی که قلّابی ست
در امتحان عشق، معیار قبولی نیست
از عهد دقیانوس تا امروز تاریک است
این غار خوابش برده و دیگر رسولی نیست

این آسمان حتماً دلش مثل دلم خون است
تا صبح پشت شیشه دارد اشک می ریزد
ساکت نشستیم و به این تکرار تن دادیم
ای کاش مردی باز حرف تازه ای می زد
روی مزار گوسفندان آب می پاشم
شاید که نسلی دیگر از این خاک برخیزد

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

نوشتم که از بغض خالی بشم
که خون دلم، توی خودکار بود
درو باز کردم به تنهاییام
که پشت ِ در ِ خونه، دیوار بود!

سر ِ کوه رفتم که خورشید رو
بیارم به رؤیای شهر سیاه
جنازه ش توی خواب، یخ بسته بود
نشستم به گریه پس از چند ماه

کشیدم توو هر کوچه عکس تو رو
که این شهر غمگینو عاشق کنم
دویدم به سمت زنی که نبود
که رو شونه ی باد، هق هق کنم

به سمت جهان باز شد پنجره
بپیچه توی خونه، کابوس و دود
به در زل زدم مثل دیوونه ها
به جز گریه هیچ کس به یادم نبود

کدوم دیو دزدید خواب منو؟
کدوم کوه یخ، دستمو سرد کرد؟
کدوم زن به من جرأت عشق داد؟
کدوم گریه آخر منو مرد کرد؟

کدوم چوبه ی دار تو مغزمه
که قایم شدن پشت من مشت هام!
خودم رو کجای خودم کشته ام
که خونی شده کلّ انگشت هام

توو این روزهای بد ِ لعنتی
امیدم به رؤیای عشقه هنوز
که خورشید پا می شه از خواب مرگ
که می ریزه دیوار حتماً یه روز...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران

هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست

از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها!
از گردن و آینده ات جای کبودی ها

حل می شوم در استکان قرص ها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم!

زل می زنم با گریه در لیوان آبی که...
حل می شوم توی سؤال بی جوابی که...

می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد

از دست های تو به دُور گردن این مرد
که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!

از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک
از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد!

می چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی

سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسد
بعد پایان زمستان هم زمستان می رسد

«سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت»
نیست، اما گاه گاهی تکه ای نان می رسد!

«کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی»
سیل، بعد از عشقبازی زیر باران می رسد

«آسمان، سرسبز دارد میوه های خام را»
باز «کاکا رستم ِ» قصّه به «مرجان» می رسد

«هر کجا ویران بُود آنجا امید گنج هست»
عشق گاهی با سلامی در خیابان! می رسد

«فتنه، تیری از کمین بر مرغ فارغبال زد»
عقل می چرخد! که گاهی دُور میدان می رسد

«گر که اطفال تو بی شامند شب ها باک نیست»
صبح ها حاجی به مسجد یا به دکّان می رسد!

«جان به جانان کی رسد؟ جانان کجا و جان کجا؟!»
کودکی هستم که گاهی تا دبستان می رسد

«گر به بدنامی کشد کارم در آخر، دور نیست»
رود عصیان کرده گاهی به بیابان می رسد

«چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام»
باز ثابت شد که نسل ما به حیوان می رسد

«در میان سینه حرفی داشتم... گم کرده ام...»
بغض می خواهد... ولی کارش به زندان می رسد

«سایه ی دولت، همه ارزانی ِ نودولتان»
سفره ای داریم و یک عمر است مهمان می رسد

«بر زمستان، صبر باید طالب نوروز را»
دیر... اما روزهای بد به پایان می رسد

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

ﺩﻟﺨﺴﺘﻪ ﺍﻡ، ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ِ ﺑﯽ ﺩﺭ ﮐﻪ
«ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ! ﯾﮏ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﮐـﻪ»

ﺩﻧﯿﺎ ﺗـــــﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑـﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﻫﺎﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮﺩ
ﺍﯾﻦ ﻏﻮﻝ ﺗﻨﻬﺎ، ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﻗﺼﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻕ ﮐﺮﺩ

ﻏﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺗﻮﯼ «ﻓﺼﻠﯽ ﺳﺮﺩ» ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺩ
ﯾﺎ ﺍﺯ ﺗـــــﻮ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺷﺪّﺕ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺧـــــﻮﺍﻫﺪ ﻣـــﺮﺩ

«ﻣﺴﻌﻮﺩﺧﺎﻥ ﮐﯿﻤﯿﺎﯾﯽ» ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ
ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ِ ﻗﺼّﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣَﺮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪﻣُﺮﺩ!

ﺩﻟــــﺨﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ و ﺭﻧﺪﯼ ﻫﺎ
ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﺎﺵ! ﻣﺜﻞ ِ «ﻓﯿﻠﻢ ﻫﻨﺪﯼ» ﻫﺎ...

سید مهدی موسوی

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۵
هم قافیه با باران

از آسمون، خونه که می باره
پاییز ما پاییز خوبی نیست
دیوونه ایم با اینکه می دونیم
دیوونه بودن چیز خوبی نیست

دلخوش به چی هستی؟ کدوم فردا؟
دنیای ما بدجور بی رحمه
حال تو رو هیشکی نمی دونه
حرف منو هیچ کس نمی فهمه

عمریه که اسم اتاق ما
یا انفرادی یا که تابوته
سیگارتو آهسته روشن کن
دنیای ما انبار باروته!

میریم از این زندون تکراری
زندون تازه اونور مرزه
تا صبح گریه می کنی هر شب
با شونه هات دنیام می لرزه

می میری و درها به روت بسته س
می میرم و راه فراری نیست
این شهرو می بخشی و می بخشم
از هیچ کس هیچ انتظاری نیست

از کوچه ها آهسته رد می شم
خالی ِ از هر حسّ و احساسم
اونقد غریبه ن آدما، انگار
غیر از تو هیچ کس رو نمی شناسم

عمریه که اسم اتاق ما
یا انفرادی یا که تابوته
هر روز با تردید می تابه
آزادی خورشید، مشروطه!

هر کس که حرف مهربونی زد
توو دستای سردش تفنگی داشت
این داستان تلخ نسلی بود
که آرزوهای قشنگی داشت

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

یا می رسی به آخر خط یا نمی رسی!
دارد شروع می شود از هیچ چی کسی

دارد صدای دست مرا می زند به هم
آهسته گریه می کنم و شعر می شوم

هر کس که رفته است تو را برنگشته است
از من گذشته است... که از من گذشته است

می خواهم از زمین و زمان درد می کند!
دارد چه کار با خودش این مرد می کند؟!

سرد است فصل آخر این داستان بد
حتی به ابتدای خودش هم نمی رسد

باران خسته، من، تلفن، شب، صدای رعد
هی زنگ می زند به سرم بیت های بعد

از بیت های بعد که هی دست دست دست
از بیت... مثل اینکه کسی عاشقت شده ست

یک هیچ چی شبیه خود ِ من، شبیه غم
باران گریه های زنی که نخواستم

یک هیچ چی که با خودش انگار کار داشت
از من که نیست اینهمه «تو» انتظار داشت!

یک هیچ چی که مرده من ِ سادگیش را
هی زنگ می زند به سرم پتک خویش را

تا بیت های بعد که این قصّه زشت شد
هر لحظه ام جهنم ِ اردیبهشت شد

یا می رسی به آخر خط یا نمی رسی
دارد یواش گریه تو را می کند کسی

دارد به عصمت غم من دست خورده است
این مرد سال هاست به بن بست خورده است

دنیای پیر دایره ای بود تا ابد
این مرد هیچ وقت به جایی نمی رسد

ترمز بریده در سر من بیت های بعد
باران خسته، من، تلفن، شب، صدای رعد

یک هیچ چی شبیه خودت، شکل دیگرت
که مرده است آخر خط های دفترت

یک هیچ چی که مثل تو مبهوت مانده است
یک قاصدک که منتظر فوت مانده است...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

نکند ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﻱ ﭘﺸﺖ ﺻﻠﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮﻧﻲ ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻦ  ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﻲ ﺛﺒﺖ ﺷﻮﺩ
ﻧﮑﻨﺪ ﮔﺮﻳﻪ ﻱ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺿﺒﻂ ﺷﻮﺩ

ﻧﮑﻨﺪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﻋﻮﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻨﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻤّﺎﻡ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﺶ ﺑﺨﺶ ﮐﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺍﺯ ﻣﺮﺍ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ!
ﻧﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ، ﺗﻴﺘﺮ ِ ﻳﮏ ِ  ﮐﻴﻬﺎﻧﻢ

ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺧﻨﻪ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻳﻤﺎﻧﻢ ﺷﮏ
ﻧﮑﻨﺪ ﻟﻮ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﮐﺘﮏ

ﻧﮑﻨﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﻱ ﺟﻌﻠﻲ ﻣﺮﺍ ﭘُﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﺑﺪ، ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ ﺳﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ

ﺗﻠﺨﻢ ﻭ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺳﻢ
ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ

ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺟﺎﺳﻮﺳﻨﺪ!
ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻮﺳﻨﺪ

ﻟﺨﺖ ﺩﺭ ﺟﻴﻎ ﺗﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻱ ﺗﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻓﮑﺮ ِ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺷﺐ ِ ﺳﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺑﻲ ﺭﺣﻤﻲ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ... ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ... ﻭ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻲ!...

ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺯ، ﺑﻬﺎﺭﻱ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺩﺭ ﺑﻐﻠﺖ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭﻱ ﺑﺎﺷﺪ

ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺨﻔﻲ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﺎﺩﻱ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﻭﺻﻞ ﺷﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﻱ

ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺧﺮ ِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪ ﻱ ﺑﺪ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ... ﻭﻟﻲ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ...

ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺭ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭﺧﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮﻧﻲ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺨﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۹
هم قافیه با باران
دلخسته ام از شب، بیزار از نورم
این روزها دیرم، این روزها دورم

مانندِ هر سالیم، هستیم و خوشحالیم!
با اینکه مجبوری، با اینکه مجبورم

از روبرو مسدود، از پشت سر مسدود
راهی نخواهد بود، ماهی ِ در تورم

با گریه می خوابی، با گریه بیدارم
با موش ها خوبی! با سوسک ها جورم!

هستی در آغوشم، هستم در آغوشت
مأمور و معذوری، مأمور و معذورم

زنده ولی مرده، در خانه ای کوچک
مرده ولی زنده، مدفون ِ در گورم

با بغض می خندی، با خنده خواهم رفت
تلخ است منظورت، تلخ است منظورم

من اشک می ریزم، تو شام خواهی پخت
تو اشک می ریزی، من ظرف می شورم...

سید مهدی موسوی
۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۴
هم قافیه با باران

فروختم به دوتا بوسه کُلِ دنیا را !
رها کنید دراین حس لعنتی ما را!

به مرد چسبیده مثل بچه ای به رحم
کسی که تجربه کرده تمام زن ها را

بدون مریم و گیتی و آذر و شبنم
بدون شهره و سیمین و نرگس و سارا

تو مرد، من زن، من مرد، تو زن وتا صبح
میان خنده عوض میکنیم هی جا ها را

که مست باشم و اخبار راست راست به راست ...
بدون حمله بگیرم صدا و سیما را!

که از خطوط قرمز یواش رد بشوم
که بی هوا بگذارم به آن طرف پارا

نگاه کن عصبانی!نگاه تو خوب است
که عاشقانه کنی انتهای دعوا را

که روی زبری ته ریش تو قدم بزنم
که بر لبت بشینم هنوز و حالا را

که روی زبری ته ریش من قدم بزنی
که بر لبم بگذاری تمام دنیا را

دوباره تایپ کن از پشت خط که صبح بخیر
دوباره داغ کن از بوسه ات الفبا را

که گور بابای هرکه هرچه گفت...بخواه!
چنان که ماهی آزاد خواست دریا را

به شانه های غمم تکیه کن میان اشک
که گریه می فهمد مردها ی تنها را

بیا که می لقبم آف آف بسااااف... !!
بگیر از کلمه قصدو ربط و معنا را

که فعل مرده و فاعل تویی که...تا...از...به
که توی دستِ تو مفعول میشوم با " را "

مرا به شور به دیوانگیت می خواند
صدای ضبط که پر کرده کّل ویلا را

برقص در بغلم...هی برقص...رقص...برقص
بچرخ...چرخ...جهان دور میزند ما را

نترس از این همه احساس غیر معمولی
بیا و تجربه کن یه دقیقه رویا را

بیا و تجربه کن ترس های گیجی که...
بیا و تجربه کن آخرین مبادا را

بیا و تجربه کن در اتاق، داخلِ شهر
نگفتنی ها را و نکردنی ها را

کجاست جای من و تو در این جهان بزرگ؟!
بیا و حل بکن این آخرین معمّا را

رها کنید در این حسّ لعنتی ما را
رها کنید در این حسّ لعنتی ما را...

سید مهدی موسوی

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۴
هم قافیه با باران

قرار بود همین شب قرارمان باشد
که روز خوب تو در انتظارمان باشد

قرار شد که از این مستطیل در بروی
قرار شد به سفرهای دورتر بروی

قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود
که در توهّم این دودها ادامه شود

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم
عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ
که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

که به سلامتی جام بعدی و گیجی
که به سلامتی مرگ های تدریجی

که به سلامتی خواب های نیمه تمام
که بـه سلامتی من... که واقعا تنهام!

که به سلامتی سال های دربدری
که به سلامتی تو که راهی ِ سفری...

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود
صدای مته می آمد که تـوی مغزم بود

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی
صدای گریه ی من در میان بدمستی

صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!
صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
کنار تخت، کسی نیست وقت بی تابی
چه مانده است به جز صبر و گریه کردن ها؟!
کنار مبل، کسی نیست وقتِ دیدنِ فیلم
کنار پنجره سیگار می کشم تنها

کسی نمانده که از پشتِ من بیاغوشد!
تمام خستگی ام را از آشپزخانه
کسی نمانده که در کوچه ها قدم بزنیم
برای خواندن آوازهای دیوانه

دوباره یادم رفته... خریده ام دو بلیط
برای خالیِ جایت در ایستگاه قطار
دوباره یادم رفته... دوباره در سفره
میان گریه دو بشقاب چیده ام انگار!

کسی نمانده که بر شانه هاش گریه کنم
به کوه تکیه کنم لحظه ی شکستم را
کسی نمانده که در وقتِ رعد و برق زدن
بگیرد از وسط ترس هام دستم را

کسی نمانده، کسی نیست غیر تنهایی
در این اتاقِ پر از رفت و آمدِ جن ها
تو نیستی که به من راه را نشان بدهی
محاصره شده ام بین غیرممکن ها

کنار پنجره سیگار می کشم تنها
به فکر سبزه ی عیدم در این شب قرمز
که قول داده ای و داده ام به ماهی ها
بهار را از خاطر نمی برم هرگز

به گردنم زده ام چند قطره از عطرت
لباس خواب به تن رو به روی بغضِ درم
تمام شهر فراموش کرده اند تو را
مهم نبود... مهم نیست... باز منتظرم!

شماره ات خاموش است مثل برق اتاق
صدای هق هق یک زن نشسته بر تخت است
که قول داده ای و داده ام قوی باشیم
که قول داده ای و داده ام... ولی سخت است!

شماره ات خاموش است... زنگ می زنم و
کسی به غیر شب محض، پشت گوشی نیست
به گوشه گوشه ی دیوارِ خسته ی زندان
نوشته که: شرف نسل ما فروشی نیست...

سید مهدی موسوی
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۶
هم قافیه با باران
دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می میری
شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را

هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو
مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!

دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم
حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!

«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها

«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را
می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را

«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود
خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام
از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!

خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...

روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لختم
با دست لرزانت برایش شام می پختم

روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!

دست مرا از دورهای دووور می گیری
داری تلو... داری تلو... از درد می میری

خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار
با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام می شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت

«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی
از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی
 
از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات
جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات
 
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست
 
حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت
حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»

سیدمهدی موسوی
۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران