هم‌قافیه با باران

۶۴ مطلب با موضوع «شاعران :: سیمین بهبهانی» ثبت شده است

مگو که شهر پر از قصه ی نهانی ی ِ ماست
به لوح دهر همین قصه ها نشانی ی ِ ماست

ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصه های دراز
عیان به یک نگه خامش نهانی ی ِ ماست

اگر چه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت
فروغ عشق، چو مشعل، ز صد زبانی ی ِ ماست

اگر چه لاله ی ما شد ز خون دل سیراب
چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانی ی ِ‌ماست

به گور مهر، شبانگه، به خون سرخ شفق
نوشته قصه ی پر دردی از جوانی ی ِ ماست

شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود
سحر دریده گریبان ز مهربانی ی ِ‌ماس

مکش به دیده ی مغرور ما کرشمه ی وصل
که چشم پوشی ما عین کامرانی ی ِ ماست

ز مرگ نیست هراسی به خطارم سیمین!
که جان سپردن صدساله زندگانی ی ِ ماست

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم

چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب، که سراپا همه گوشم

کم ز مینا نیم ای دوست که گردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم

من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم

تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فرو ریخت به دامن شب دوشم

بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم

چون خم باده دراین شوق که گرمت کنم امشب
همه شادی همه شورم، همه مستی همه جوشم

تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی، به خدا باده فروشم.

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۱
هم قافیه با باران

اگر دستی کسی سوی من آرد
گریزم از وی و دستش نگیرم
به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
سیاه و دلکش و مستش نگیرم

به رویم گر لبی شیرین بخندد
به خود گویم که این دام فریب است
خدایا حال من دانی که داند ؟؟؟
نگون بختی که در شهری غریب است

گهی عقل آید و رندانه گوید
که با آن سرکشی ها رام گشتی
گذشت زندگی درمان خامی ست
متین و پخته و آرام گشتی

ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه
که از این پختگی حاصل چه دارم ؟؟؟
به جز نفرت به جز سردی به جز یأس
ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟؟؟؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدی دل ببندم ؟؟؟
سحرگه با دو چشم گریه آلود
بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟؟؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟؟؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟؟؟

مرا آن سادگی ها چون ز کف رفت
کجا شد آن دل خوش باور من ؟؟؟
چه شد آن اشک ها کز جور یاران
فرو می ریخت از چشم تر من ؟؟؟

چه شد آن دل تپیدن های بی گاه
ز شوق خنده یی حرفی نگاهی ؟؟؟
چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
ز تاب گردش چشم سیاهی ؟؟؟

خداوندا شبی هم راز من گفت
که نیک و بد در این دنیا قیاسی ست
دلم خون شد ز بی دردی خدایا
چو می نالم مگو از ناسپاسی ست

اگر دردی در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادی عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادی هم در آن نیست

 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸
هم قافیه با باران

ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
پیوسته شاد زی که دلی شاد می کنی

گفتی: "برو!" ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟
ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟

نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود
ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی

سیمین بهبهانی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

بر گو که چه می جویم، بنما که چه می خواهم؛
چون شد که در این وادی، سرگشته و گمراهم؟

از عشق اگر گویی، می جویم و می جویم
وز یار اگر پرسی، می خواهم و می خواهم

در عالم هشیاری، از بی خبری مستم
در گوشه ی تنهایی، از بیخودی آگاهم

گر مهر نیم آخر، هر شب ز چه می میرم؟
گر ماه نیم آخر، هر دم ز چه می کاهم؟

در دامنی افتادم، گفتی که مگر اشکم
از خویش برون رفتم، گفتی که مگر آهم

ویرانه ی متروکم: نه بام و نه دیواری
آرام نگیرد کس، در سایه کوتاهم

آن اختر شبگردم، سیمین! که درین دنیا
دامان سیاهی شد، میدان نظرگاهم

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

کیستی ای دوست که با یاد تو
باده ی اندیشه ام آمیخته

ای لب گرمت ز تن سرد من
شعله ی صد بوسه برانگیخته

خنده ی من، شوخی ی ِ‌من، ناز من
برده قرار تو و آرام تو

فتنه ی عشاق هوسباز من
زهر حسد ریخته در کام تو

من گل صحرایی ی ِ خود رُسته ام
عطر مرا رهگذری نوش کرد

خوب چو از بوی تنم مست شد
رفت و مرا نیز فراموش کرد

چون تو کسی بود و مرا دوست داشت
چون تو کسی عاشق و دیوانه بود

چون تو کسی با لب من آشنا
وز دگران یکسره بیگانه بود

او همه چون مستی ی ِ یک جرعه می
در سر من، در تن من، می دوید

او چو شفق من چو شب تیره فام
سر زده بر دامن من، می دوید

آن که مرا عاشق دیوانه بود
با که بگویم ز برم رفت رفت

روز شد و شب شدم و کوهسار
پرتو مهرش ز سرم رفت رفت

کیستی ای دوست که با یاد تو
باده ی اندیشه ام آمیخته

ای لب گرمت ز تن سرد من
شعله ی صد بوسه برانگیخته

خلوتی آراسته کردم بیا
تا شب خود با تو به روز آورم

از دل سرد تو برون شعله ها
با نگهی شعله فروز آورم

بید برآورده پَر از شاخ خشک
مهر برآورده سر از کوهسار

آن به زمرّد زده بر تن نگین
این ز طلا ریخته هر جا نثار

گرمی ی ِ آغوش مرا بازگیر
گرمی ی ِ صد بوسه به من بازده

مرغک ترسیده ی پَر خسته را
زنده کن و پرده و پروازده

لیک مبادا که چو آن دیگری
برگ ِ‌ سیه مشق به دورافکنی

مست شوی عربده جویی کنی
جام تهی مانده ز می بشکنی

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

هوای وصل و غم هجر و شورِ مینا مُرد
برو، برو، که دگر هر چه بود در ما ، مُرد

لبِ خموش مرا بین که نغمه ساز تو نیست
به نای من, چه کنم ,نغمه های گویا مُرد

به چشم تیره ی من راز عاشقی گم شد
میان لاله ی او , شمعِ شامْ فرسا  مُرد

به دامن تو نگیرد شرار ما، ای دوست
درون سینه ی ما آتش تمنا مُرد

ستاره ی سحری بود عشق بی ثمرم
میان جمع درخشید ،لیک تنها مُرد

ندید جلوه ی او چشم آشنایی را
گلی دمید به صحرا و، هم به صحرا مُرد

دریغ و درد! مگر داستان عشقم بود
شکوفه یی که شبانگه شگفت و فردا مُرد ؟

ز دیده ی کس و ناکس نهان نماند، دریغ !
چو آفتاب به گاه غروب، رسوا مُرد

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!

جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

اگر چه باز نبینم به خود کنارِ تو را
عزیز می شمرم عشق یادگار تو را

در این خزان جدایی به بوی خاطره ها
شکفته می کنم از نو به دل بهار تو را

زبان شعله به گوشم به بی قراری گفت
حدیث سستی قول تو و قرار تو را

ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل
منی که داده ام از دست اختیار تو را

شدی شراب و شدم مست بوسه ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار تو را؟

به سینه چون گل  عشقت نمی توانم زد
به دیده می شکنم خارِ انتظار تو را

چو بوی گل چه شود گر شبی به بال نسیم
سبک برایم و گیرم ره دیار تو را

همان فریفته سیمین با وفای توأم
اگر چه باز نبینم به خود کنار تو را

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۴
هم قافیه با باران

بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم اکنون که برآمد بنشین تا بنشینم

پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پاکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم

بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم

شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم

من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم

آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همه ی عمر و همین جا بنشینم

ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران

ای باتو در آمیخته چون جان، تنم امشب!
لعلت گلِ مرجان زده بر گردنم امشب!

مریم صفت از فیض تو ای نخل برومند!
آبستن رسوایی فردا، منم امشب!

ای خشکی پرهیز که جانم ز تو فرسود!
روشن شودت چشم، که تر دامنم امشب!

مهتابی و پاشیده شدی در شب جانم
از پرتوِ لطفِ تو چنین روشنم امشب !

آن شمع فروزنده ی عشقم که بَرد رشک
پیراهن فانوس، به پیراهنم امشب

گلبرگ نیم ! شبنم یک بوسه بسم نیست
رگبار پسندم ! که زگل خرمنم امشب

آتش نه، زنی گرم تر از آتشم ای دوست!
تنها نه به صورت، که به معنی زنم امشب!

پیمانه ی سیمین تنم، پُر مِیِ عشق است
زنهار از این باده، که مرد افکنم امشب !

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟

ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پرگل، تا سحر نمی مانم

لاله وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمی زا، سر زد از زمستانم

دانه ی امید آخر، شد نهال بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم

پرنیانِ مهتابم، در خموشی شب ها
همچو کوه ِ پابرجا، سر بنه به دامانم

بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانه های عریانم

شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم

کس به بزم میخواران، حال من نمی داند
زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم

در کتاب دل، سیمین! حرف عشق می جویم
روی گونه می لرزد، سایه های مژگانم

سیمین بهبهانی

۱ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران

گفتند: "شام تیره محنت سحر شود،
خورشید بخت ما ز افق جلوه گر شود."

گفتند: " پنجه های لطیف نسیم صبح
در حجله گاهِ خلوت گل پرده در شود."

گفتند: "برگ های سپید شکوفه ها
با کاروانیان صبا همسفر شود."

گفتند: "این شرنگ که دارم به جام خویش
روزی به کام تشنه، چو شهد و شکر شود."

گفتند: "نغمه های روان پرور امید
زین وادی ِ خموش به افلاک بر شود."

گفتند: "ساقی از می باقی چو در دهد،
گوش فلک ز نغمه مستانه کر شود."

گفتند: "هست خضری و او رهنمای ماست؛
ما را به کوی عشق و وفا راهبر شود."

گفتند: "بی گمان بُت چوبین زور و زر
از شعله های آه کسان شعله ور شود"

گفتند: "جغد نوحه گَر از بیم جان دهد؛
قُمری میان بزم چمن نغمه گر شود"

گفتند و گفته ها همه رنگ فریب داشت
شاخ فریب و حیله کجا بارور شود؟

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد!
وان که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد!

آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کشت
محفلش، یارب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!

چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست
با من از گردنکشان، باری، به جز مینا مباد!

چون گل رؤیا به گلزار عدم روییده ایم
منّتی از هستی ی ِ ما بر سر دنیا مباد!

می توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تبدار ما را بستر دیبا مباد!

سایه ی ویرانه ی غم خلوت دلخواه ماست
کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد!

ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره یی
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد!

غرق سرگردانی ی ِ خویشیم چون گرداب ِ ژرف
هیچمان اندیشه از آشفتن دریا مباد!

امشبی را کز مِی ِ پندار، مست افتاده ایم
با تو، سیمین، وحشت هشیاری فردا مباد!

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

زلف پرپیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم

غنچه ی صبرم شکوفا می شود، اما چه دیر
کو سرانگشت شتابی تا ز هم بازش کنم

قصه ی رسواییم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم

در نگاه من زنی گنگ است و گنگی کامجوست
کامبخشی مهربان کو تا سخنسازش کنم

پرده ی شرمی به رخسار سکوت افکنده ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم

خفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم

چون غباری نرم، دل دارد غمی غمخوار کو؟
کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم

من سرانگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا زهم بازش کنم

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۴
هم قافیه با باران

از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است
وز جور ِ‌ شام تیره امانی نمانده است

چون شبنم خیال به گلبرگ یاد ِ یار
از ما نشانه دیر زمانی نمانده است

بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست
جز لحظه یی طنین فغانی نمانده است

از ما به جز نسیم، که برگ شکوفه برد
در کوی عشق، نامه رسانی نمانده است

شمعیم پک سوخته در بزم عاشقی
تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است

آغوش ِ گلشنیم که بعد از بهارها
در ما به جز دریغ ِ خزانی نمانده است

بس فرش سبزه بافت بهار ِ دلم کزو
در مهرگاه عمر نشانی نمانده است

بر توسنِ نسیم روانیم همچو عطر
تا باز ایستیم عنانی نمانده است

سیمین! شراب شعر تو بس مست می کند؛
در ما به یک پیاله توانی نمانده است

سیمین بهبهانی

۱ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

چه دلی، ای دل آشفته که دلدار نداری!
گر تو بیمار غمی، از چه پرستار نداری؟

شب مهتاب همان به که از این درد بمیری
تو که با ماهرخی وعده ی دیدار نداری

راز اندوه ِ مرا از من آزرده چه پرسی
خون مَیفْشان ز دلم گر سر آزار نداری

گل بی خار جهانی که ز نیکو سیرانی
قول سعدی ست که با او سرِ انکار نداری

ای سرانگشت من! این زلف سیه را ز چه پیچی؟
که در این حلقه ی زنجیر گرفتار نداری

دل بیمار ز کف رفت و جز این نیست سزایت
که طبیبی پی ِ بهبودی ی ِ بیمار نداری

گر چه سیمین، به غزل ها سخن از یار سرودی
به خدا یار نداری! به خدا یار نداری!...

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۶
هم قافیه با باران

آن یار که چون پیچک، پیوند به ما بسته
بر شاخه ی ارزانم، صد بند بلا بسته

زین بند گریزانم، هر چند که می دانم
گر پای مرا بسته، از راه وفا بسته

دریای روان بودم، یخ بستم و افسردم
دمسردی ِ او ما را، این گونه چرا بسته،

سنگین نفسم ازغم، در سینه فرومانده
از سُرب مگر باری، بر دوش هوا بسته

فریاد شبانگاهم، در ژرفی ی ِ شب گم شد
یا مرغ فغان مرده یا گوش خدا بسته

شاید که کند روشن، شب های مرا آن کو
قندیل ثریا را، بر طاق فضا بسته

پیراهن بختم را، ترسم نتواند دوخت
خورشید که صد سوزن، بر سر ز طلا بسته

چون عطر نهان ماندم، در غنچه ی نشکفته
رخ از همه سو پنهان، در از همه جا بسته

سیمین به خدا بندی، کان یار به پایم زد
گیرم ز وفا بسته، دانم به خطا بسته

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟

کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من

ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود
میل تو گرم، در دل بی تاب می دود

در پرده ی نهان ِ دلم جای می کنی
گویی به چشم خسته تنی خواب می دود

می بوسمت به شوق و برون می شوم ز خویش
چون شبنمی که بر گل شاداب می دود

می لغزد آن نگاه شتابان به چهره ام
چون بوسه ی نسیم که بر آب می دود

وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم
آن گونه می دود که می ناب می دود

بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست
خورشید هم به دامن مرداب می دود

وز گفتگوی خلق مخور غم، که گاهگاه
ابر سیه به چهره ی مهتاب می دود.

 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران