هم‌قافیه با باران

۱۱ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد عابدینی» ثبت شده است

چراغا مرده و تاریکه خونه

همه خوابن منم چشمامو بستم

همه خوابن منم باید بخوابم

منم باید...ولی بیدار نشستم


ببین کم خوابی شبهای بی بی

جلو بی خوابی من ، هیچ ه هیچه

بهت فک میکنم قلبم میلرزه

نفس تا میکشم عطرت می پیچه


غذا از اشک چشمام شووره هرشب

همش بازیچه ی دلتنگیامم

دیگه لبخندامم شیرین نمیشه

بدون شب بخیرت، تلخه کامم 


خودت میدونی که باید تموم شه!

میدونم....من خودم اینجوری گفتم

ولی تا چشمامو رو هم میذارم

دوباره یاد اون روزا میفتم


همون روزا که دستامو گرفتی

که من گم بودم و پیدااام کردی

همون وختا که هرجایی میرفتی

میدونستم دوباره برمیگردی


برا تو از خودم اسطوره ساختم

گذاشتم فک کنی مث یه کوهم

ولی دستای حسرت رو گلومه

یه خنجر رفته انگاری تو روحم


میگن بد دردیه درد جدایی

که هرچی بگذره ، بدتر میشه جاش

شاید من اشتباه کردم، شنیدم

یه وختا تا ابد میمونه زخماش!


د بسه لعنتی باید بخوابم

دیگه تاریکی شب داره میره

نوشتم :"من هنوز عاشق..."خدایا

یکی گوشیمو از دستم بگیره...


نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

تو نیستی و قافیه ام پُر شده از غم
تصویرِ تو در قابِ غزل گشته مجسّم

با شوق تو در حسرتِ تو می دوم آری
باید بشود بیشتر این فاصله ها کم

از عرشِ تو نازل شده بر فرشِ دلِ من
این بغضِ ترک خورده و این گریه ی نم نم

پلکی زدی و زلزله ی چشمِ تو گم کرد
تهرانِ غزل های مرا یک شبه در بم

آرامِ دلم هستی و در عینِ تناقض
رم می کند اسب دلم از نام تو هر دم

تقدیرِ مرا عشقِ تو این گونه رقم زد:
من مسئله ای ساده و تو پاسخِ مبهم

دل میکَنم امّا دلِ من بسته به جاییست
انگار گره خورده به گیسوی تو قلبم

محمّد عابدینی

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

ای معمّای نگاهت مشکلِ بی خواب ها
کارِ موهایت پریشان کردنِ بی تاب ها

پشتِ نستعلیق را ابروی تو خواهد شکست
متنِ گیسویت پر از آرایه ها... اطناب ها

نام تو دارد به هم می ریزد علم نحو را
حسِّ پنهان در حروفت برتر از اِعراب ها

روحِ "تخییر"م "برائت" دارد از هر "احتیاط"
سوختن در شوقِ تو مَجرای "استصحاب" ها

باب دین و عقل را بستی ولی "کافی" نبود
شد جنودِ عشق آخر فاتحِ این باب ها

نیش ها باید که نوشید از سبویت عشق را
ای عسل تر از عسل ها... ناب تر از ناب ها

لنز ها هر وقت بی پروا نگاهت می کنند
ماه پیدا می شود در آسمانِ قاب ها

بر سرم آوار ها آورد زلزالِ لبت
آن چه تقسیم اراضی کرد با ارباب ها

محمد عابدینی

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

وقتی تمام قافیه هایم را از خوشه های موی تو می چینم
در سرخی سبوی غزل هایم تصویری از خیال تو می بینم

وقتی که در مزارع گیسویت هر روز بذر معجزه می کاری
شاید شبی محال تو ممکن شد شاید شبی کنار تو بنشینم

عمری است در دو راهی تردیدم در کارزار منطق و احساسم
با این که دل به مهر تو می بندم اما به وعده های تو بدبینم

در مسجد ضرار دو ابرویت بر دین خلق فاتحه می خوانی
چیزی نمانده جز نفحات کفر با شبهه های چشم تو در دینم

حالا که در شلوغی این دنیا دستم نمی رسد به تو خوبی کن
امشب بیا و ماه دل من باش در خواب های روشن و شیرینم

محمد عابدینی

۱ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۴
هم قافیه با باران

لبخند زد، کج کرد قدری گردنش را

این گونه ثابت کرد حرف مُتقَنش را


عاشق شدم در کمتر از یک لحظه شاید

جادوی سحرآمیزِ صحبت کردنش را


مجنون برای این که با لیلا بماند

در هر نفس حل می کند عطرِ تنش را


شاید دلش پُر باشد از سوزِ زمستان

کوهی که پنهان کرده بغضِ بهمنش را


یعقوب وا کن چشم هایت را که یوسف

دارد خودش می آورَد پیراهنش را


میخواهمت تا پای جانِ خویش، چونان

سربازِ سرسختی که خاکِ میهنش را


وقتی تو هستی مبتدای جمله هایم

از آخرش باید بیاندازم "منَ"ش را


شأنِ نزولِ عشق گرمای لبِ توست

بگذار تابستان بکوبد خرمنش را


محمّد عابدینی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

من مرده ام انگار... هستم سرد و بی جان

از بس که خون کردی دلم را نامسلمان!


از چشم های تیره ات هم تار تر بود

شب های بی باران و بی مهتابِ تهران


عمریست من را در پیِ خود می دوانی

با این دو پای خسته... با این کامِ عطشان


گاهی به گوشم می رسد آوازِ سهراب

از دشت های بی کرانِ سمتِ کاشان


تو زیرِ باران بی امان می رقصی آیا؟

یا پشتِ اشکم می شود تصویر لرزان؟


وقتی لبم اسرارِ خود را با لبت گفت

لب های من را مُهر کردی... مُهرِ کتمان


باید تو را پیدا کنم هر جا که باشی

ساری... خراسان... انزلی... تبریز... کرمان


گرگان و یزد و سیستان... گیلان و قزوین

در جستجویت می دوم استان به استان


دریا فقط حرفِ مرا می فهمد و بس

ای موج من را سمتِ ساحل برنگردان


دنبالِ سربازِ دلم می گردم ای عشق

در لشگرِ گیسوی تو گردان به گردان


با هر بهانه باز می گردی به ذهنم

با سردیِ آبِ خنک... با گرمیِ نان


با سحرِ چشمانت معمّا های من را

حل می کنی جدول به جدول سخت و آسان


گاهی نیازی نیست تا چیزی بگویم

باید قدم زد با تو در طولِ خیابان


با گوشه ی چشمِ تو بی پروا نهادم

گوی دلم را در دلِ میدانِ چوگان


وقتی جدایی سرنوشتِ تلخِ ما هست

برخیز... بسم الله... ای چاقوی زنجان


محمّد عابدینی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

دارد چکار می کند این عشق با دلم؟

با قطعه های بی سر و سامانِ پازلم


در گردبادِ زلف تو با لطفِ موج ها

چون قایقی شکسته، زمینگیرِ ساحلم


بیت الحرامِ چشمِ تو بارانی است و من

همپای حاجیانِ تو در دورِ باطلم


در کوچه های قافیه، در قابِ بیت ها

مثلِ همیشه باز تو هستی مقابلم


لبخند می زنی و نفس می کشی و بعد

حل می شود دوباره تمامِ مسائلم!


محمّد عابدینی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

حتی پس از آن توبه و پیمانه شکستن

از طعم سبویت نتوان ساده گذشتن

طوفان شده دریای غزل در دلم اما

با لب زده‌ای بر لب من مُهر نگفتن

این حسرت دیرینه به دل مانده که ای کاش

قسمت بشود ثانیه‌ای با تو نشستن

گیسوی تو در باد و چه آسان شده بر من

با دیدن این منظره‌ها شعر نوشتن

هر تار تو تیری به دل و پود تو توری

کی می‌شود از این همه پیوند گسستن

«تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است»

این عادت دل دادن و دل پس نگرفتن

جمع دو سه تا قافیه هرگز شدنی نیست

مثل من و عاقل شدن و دل نسپردن


محمد عابدینی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

ناخوش احوالی و من خوب تو را می فهمم

مثل یک شهرِ پر آشوب تو را می فهمم


شعله ای سرکشی و در مهِ بعد از باران

مثل یک هیزم مرطوب تو را می فهمم


عرقِ شرم و حیا می چکد از شعرت و من

مثل یک دختر محجوب تو را می فهمم


بین بحبوحه ی یک جنگ و شکستی سنگین

مثل یک لشگر مغلوب تو را می فهمم


زیر سنگینی آوار شکستن هایم

مثل یک #خانه ی مخروب تو را می فهمم


دل سنگ تو نفهمید مرا اما من

مثل یک شیشه ی مرغوب تو را می فهمم


محمد عابدینی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

نگذار زبان غزلم بسته بماند

حیف از دل این بغض که نشکسته بماند

 

تا کی بنشینم سر راهت و نیایی؟

تا کی به هوای تو دلم خسته بماند؟

 

نبضم شده پژواک تپش های تو... بگذار

نبضم به تپش های تو وابسته بماند

 

با چشم سیاهت دل پرهیزگر من

انگار محال است که وارسته بماند

 

بگذار نگویم... نسرایم... ننویسم

بگذار که این مسئله سربسته بماند

 

پیوسته سرش گرم اشارات و نظر هاست

هیهات که ابروی تو پیوسته بماند

 

تقدیر مرا از ازل این گونه نوشتند:

همواره به گیسوی تو دلبسته بماند

 

محمد عابدینی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

نه این که فکر کنی خسته ام، فقط گاهی

به روی بامِ دلم لانه می کند آهی

 

دوباره روحِ تو را می دمم به پیکرِ شعر

چه واژه های بدیعی، چه شعرِ دلخواهی!

 

خدا کند بشود بینِ اشک ها پیدا

برای رد شدن از بغض ها گذرگاهی

 

و من که خسته ام از شعر های بی حاصل

از این بیانیه های شعاری و واهی

 

نشسته داغِ رسیدن به سینه ی جاده

و هل إلیک سبیلٌ ؟ نشان بده راهی

 

اسیر غربتِ تُنگم، خودت که می دانی

نمی رود هوسِ موج از دلِ ماهی

 

تو را من از تو طلب می کنم، تو می گویی:

همیشه قسمتِ تو نیست آن چه می خواهی!

 

محمد عابدینی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران