هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
چشم گریان را به طوفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعره ها خواهم زد ودر بحر وبر خواهم فتاد
شعله ها خواهم شد ودر خشک وتر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش موبه مو خواهم کشید
آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن
یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت
یا بهار عمر من رو به خزان خواهد نهاد
یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
یا به پایش نقد جان بی گفت وگو خواهم فشاند
یا زدستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت
یا به حاجت دربرش دست طلب خواهم گشود
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
یا لبانش را زلب همچون شکر خواهم مکید
یا میانش را به بر همچون کمر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد،آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت


 فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

سلام وارث تنهای بی‌نشانی‌ها!
خدای بیت غزل‌های آسمانی‌ها

نیامدی و کهنسال‌هایمان مُردند
در آستانهٔ مرگ‌اند نوجوانی‌ها

چقدر تهمتِ ناجور بارمان کردند
چقدر طعنه که: «دیوانه‌ها! روانی‌ها!

کسی برای نجات شما نمی‌آید
کسی نمی‌رسد از پشتِ نُدبه‌خوانی‌ها»

مسیحِ آمدنی! سوشیانس! ای موعود!
تو ـ هر که هستی از آن‌سوی مهربانی‌ها!

بگو به حرف بیایند مردگانِ سکوت
زبان شوند و بگویند بی‌زبانی‌ها

هنوز پنجره‌ها باز می‌شوند و هنوز
تهی است کوچه از آوازِ شادمانی‌ها

و زرد می‌شوند و دانه‌دانه می‌افتند
کنار پنجره‌ها برگِ شمعدانی‌ها

پانته‌آ صفایی بروجنی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران

وجودی لک شهودی لک ثبوتی لک ثباتی لک

بقائی لک حیاتی لک فنائی لک مماتی لک

قیامی لک قعودی لک رکوعی لک سجودی لک

خضوعی لک خشوعی لک قنوتی لک صلاتی لک

سکوتی لک کلامی لک فطوری لک صیامی لک

عکوفی فی المساجد لک زکوتی لک

مجیء لک من الفج و احرامی الی الحج

و کشفی لک عن الراس اتینی تبیاتی لک

و قوفی بالمشاعر لک و سعیی فی الشعایر لک

و بالبیت طوافی لک و مشیی هرولاتی لک

و حلقی لک و تقصیری و ذکرک لک و تکبیری

لک رمی بجمرات و هدنی اضحیاتی لک

زیاراتی و خیراتی عباداتی و طاعاتی

بک منک بتوفیقی و نیاتی لهاتی لک

و ان عشت فعشنی لک و ان موه فمتنی لک

لک ابقی و فیک افنی حیاتی لک و فاتی لک

فوادی مهجتی لبی مثالی نیتی حسی

خیالی فکرتی عقلی اری مجموع ذاتی لک

رقیت فی مقاماتی وجدت الفیض مرقاتی

قنیت فیک عن ذاتی فذاتی لک صفاتی لک


فیض کاشانی
۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۳
هم قافیه با باران

جلوه گر شد شب دوشین چو مه عید صیام

کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام

یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال

یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام

مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال

همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام

تا همی ابروی او دیدم من با مه نو

هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام

شد او بیهده جوبای هلالی ز سپهر

من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام

تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو

این‌چنین گفتم با آن صنم سیم‌اندام

ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان

هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام

زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم

هین اداکن تو مرا آنچه به من بودت وام

همچو طاوس بپا خیز و بریز از دل بط

به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام

داد دل بستان از باده درین فرخ عید

که مه روزه ز جان و دل ما برد آرام

باده بگسار و به‌ جای شکر و نقل بخوان

هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام


ملک الشعرای بهار

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
هم قافیه با باران
دردا که ماه رحمت حق باز هم گذشت
با آن که لحظه لحظه او مغتنم گذشت

درهای مغفرت به روی ما گشوده بود
مهمانی خدا به وسعت جود وکرم گذشت

شب های قدر او چقدر باشکوه بود
ساعات غرق عفو گنه دمبدم گذشت

برخرمن گناه من آتش کشید دوست
با آن که دید معصیتم از رقم گذشت

دست مرا گرفت خدا و نجات داد
وقتی ز پا فتادم و آب از سرم گذشت

ایدل بهوش باش پس از ماه مغفرت
ماهی که میزدند گنه را قلم گذشت

هرکس نبُرد بهره از این چشمه زلال
باور کنید زندگیش در عدم گذشت

درعیدفطر خوان کرم چیده می شود
گرماه رحمت و کرم ذوالکرم گذشت

یارب به وصل دوست سروری به ما ببخش
این روزهای هجر که با درد و غم گذشت

همسایه رضاست «وفائی» ومی سرود
اوقات خوب ما همه دراین حرم گذشت

سید هاشم وفایی
۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۶
هم قافیه با باران
گذشت، ماه خدا و رسید، عید صیام
به هر دو باد، درود و به هر دو باد، سلام

 هزار شکر که عید صیام کرد، طلوع
 هزار حیف که ماه صیام گشت، تمام

 چه دیر ماه خدا آمد و چه زود گذشت
 چو آفتاب که یک لحظه می‌پرد از بام

 مه نیاز و نماز و دعا و استغفار
 مهی که بوی خدا می‌رسید از آن به مشام

 مه مبارک جوشن‌کبیر، رفت ز دست
 مه دعای سحر، ماه سجده، ماه قیام

 به افتتاح و ابوحمزه، دعای مجیر
 گرفته بود دل دوستان حق آرام

 سلام باد به شب‌های قدر و اعمالش
 که با خدا همه شب انس داشتیم مدام

 سلام باد بر آن لحظه‌های شیرینی
 که می‌شد از همه سو عفو کبریا اعلام

 گناهکار! ز عفو خدا مشو نومید
 که ناامیدی از رحمت خداست حرام

 به عید فطر بگیر از خدای خود عیدی
 که میهمان خدا را خدا کند اکرام

 مه مبارک ما بیشتر مبارک شد
 ز مقدم حسن، آن نور چشم خیرالانام

 امام دوم، فرزند اول زهرا
 که بود شانۀ پیغمبر خداش مقام

 به روزه‌خوار بگو خون دل خورد دائم
 به روزه‌دار گواراست عید ماه صیام

 خوشا کسی که به مهر علی و اولادش
 گرفت روزه و گسترد سفرۀ اطعام

 علی، ولی خدا، نفس مصطفی، حیدر
 که حب او همه دین است و مهر او اسلام

 خجسته نام خوشش حسن مطلع قرآن
 حدیث مدحش در لوح گشته حسن ختام

 وضو بگیر و بخوان داستان ردالشمس
 که آفتاب، به دست علی سپرده زمام

 بگو به خصم علی روزه و نماز، تو را
 شرار آتش خشم خدا شود در کام

 به روز حشر که داغ عطش به هر جگر است
 خوشا کسی که ز دست علی بگیرد جام

 مرام میثم تمار خوش بود «میثم»
 که در ثنای علی یافت عمر او اتمام

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم

عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی

در عرصه خیال که آمد کدام رفت

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد

در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید

تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد

قلب سیاه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود

می ده که عمر در سر سودای خام رفت

دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت

گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت


حافظ

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
هم قافیه با باران
روز عیش و طرب و عید صیامست امروز
کام دل حاصل و ایام به کامست امروز

گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق
که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز

خون عشاق اگر چند حلالست ولیک
عیش را جز می و معشوق حرامست امروز

صبحدم بلبل مست از چه سبب می‌نالد
کار او چون ز بهاران بنظامست امروز

در چمن نرگس سرمست خراب افتادست
زانکه اندر قدح لاله مدامست امروز

محتسب بیهده گو منع مکن رندانرا
کانکه با شاهد و می نیست کدامست امروز

زاهدی را که نبودی ز صوامع خالی
باز در کنج خرابات مقامست امروز

نالهٔ زیر ز عشاق بسی زار بود
مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز

گو بگویند که در دیر مغان خواجو را
دست در گردن و لب برلب جامست امروز

خواجو کرمانی
۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است


حافظ

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان
شب قدر است، لبخندی بزن، مولای درویشان!

اگر همسو نمی‌گردند با فریادهای تو
نمی‌گریند دل ریشان، نمی‌چرخند درویشان

هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی‌فهمند
فراوان‌اند بدخواهان و بسیارند بدکیشان

رها از خود شدم آن قدر این شب‌ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان

به مرگ زندگی!... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ‌اندیشان

شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد، بادا عیدی ایشان


علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

یک ماه روزه داشتم از بوسه بر لبت 

عید است بوسه های قضا را بجا بیار

احسان پرسا

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران
 بگذشت مه روزه ، عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد

آن صبح چو صادق شد، عذرای تو وامق شد
معشوق توعاشق شد، شیخ تو مرید آمد

شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد، شد قفل و کلید آمد

جان از تن آلوده، هم پاک به پاکی رفت
هرچند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد

از لذت جام تو دل مانده به دام تو
جان نیز چو واقف شد، او نیز دوید آمد

بس توبه شایسته برسنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد

باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم
بر بوی بهار تو، ازغیب رسید آمد

مولوی
۰ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام مناست در همه حال
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست که تکرار می شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت  یا کال ؟
اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال
بیا عبور کن از این پل تماشایی
به بین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال
ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام
کدام قله نشین را نکرده ام پامال
تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بالهای خیال


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی

سرت ار به چرخ ساید نخوری فریب عزت
که همان کف غباری به هوا رسیده باشی

به هوای خودسری ها نروی ز ره که چون شمع
سر ناز تا ببالد ته پارسیده باشی

زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی
که بزشتی جهانی ز جلا رسیده باشی

خم طرهٔ اجابت به عروج بی نیازیست
تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی

همه تن شکست رنگیم مگذر ز پرسش ما
که به درد دل رسیدی چو به ما رسیده باشی

برو ای سپند امشب سر و برگ ما خموشی ست
تو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی

نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی
به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی

نگه جهان نوردی قدمی ز خود برون آ
که ز خویش اگر گذشتی همه جا رسیده باشی

ز شکست رنگ هستی اثر تو بیدل این بس
که به گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی


بیدل

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۱
هم قافیه با باران

ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی
چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی

ز خیال خویش بگذر چه مجاز، کو حقیقت
چوگذشتی ازکدورت به صفا رسیده باشی

نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را
توکه میروی نظرکن به کجا رسیده باشی

چه تپیدن است ای اشک به توام نه این گمان بود
که زسعی آب گشتن به حیا رسیده باشی

به فسون دولت خشک مفروش مغز عزت
که فسرده استخوانی به هما رسیده باشی

تو و صد دماغ مستی که یکی به فهم ناید
من و یک جبین نیازی که تو وارسیده باشی

به بساط بی نیازی غم نارسیدنم نیست
من اگر به سر رسیدم تو به پا رسیده باشی

ثمر بهار رنگی به کمال خود نظر کن
چمنی گذشته باشد ز تو تا رسیده باشی

سر و کار ذره با مهر ز حساب سعی دور است
به تو کی رسیم هر چند توبه ما رسیده باشی

به تأمل خیالت جگرم گداخت بیدل
که تو تا به خود رسیدن به چها رسیده باشی


بیدل

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
هم قافیه با باران

چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!


نزار قبانی

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۲۵
هم قافیه با باران

گر یک مژه چون چشم فراهم شده باشی
شیرازهٔ اجزای دو عالم شده باشی

تمهید خزان آینهٔ اصل بهار است
بی رنگی اگر رنگ گلی کم شده باشی

هشدارکه اجزای هواییست بنایت
گو یک دو نفس صورت شبنم شده باشی

عاجز نفسان قافلهٔ سرمه متاعند
کو ناله گرفتم که جرس هم شده باشی

بی جبههٔ تسلیم تواضع دم تیغ است
حیف است نگین ناشده خاتم شده باشی

قطع نظر از جوهر ذاتی چه خیالست
هر چند چو شمشیر تنکدم شده باشی

پرواز نفس را ز هوا نیست رهایی
در دام خودی گر همه تن رم شده باشی

ناصح سخن ساخته ات پر نمکین است
رحم است به زخمی که تو مرهم شده باشی

تا بار خری چند نبندند به دوشت
آدم نشوی گر همه آدم شده باشی

فرداستکه خاکست سرو برگ غرورت
هر چند که امروز فلک هم شده باشی

عمریست که آب رخ ما صرف طلب هاست
ای جبههٔ همت چقدر نم شده باشی

خلوتگه تحقیق زتمثال مبراست
آیینه در اینجا تو چه محرم شده باشی

بیدل مگذر چون مه نو از خط تسلیم
بر چرخی اگر یک سر مو خم شده باشی

بیدل دهلوی

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران

جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
ای هستی تو ننگ عدم تا به کجا هیچ
دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید از تو حیا هیچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
آیینه امکان هوسآباد خیال ست
تمثال جنونگر نکند زنگ و صفا هیچ
زنهار حذر کن ز فسونکاری اقبال
جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ
خلقیست نمودار درین عرصه موهوم
مردی و زنی باخته چون خواجهسرا هیچ
بر زله این مایده هر چند تنیدیم
جز حرص نچیدیم چو کشکول گدا هیچ
تا چند کند چاره عریانی ما را
گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی میکشد این قافله با هیچ
بیدل اگر این است سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ


بیدل دهلوی

۱ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۰
هم قافیه با باران

در آستانه
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظار توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.

آیینه‌ای نیک‌پرداخته توانی بود
آن‌جا
تا آراسته‌گی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم توست نه انبوهی مهمانان،

که آن‌جا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آن‌جا
جنبش شاید،
اما جُمَنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان کافورینه به کف
نه عفریتان آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطان بُهتان‌خورده با کلاه بوقی‌ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانون مطلق‌های مُتنافی. ــ

تنها تو
آن‌جا موجودیت مطلقی،
موجودیت محض،
چرا که در غیاب خود ادامه می‌یابی و غیاب‌ات
حضور قاطع اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:

«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشان‌های بی‌خورشیدــ

چون هُرَّست آوار دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاش‌کی کاش‌کی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شوم قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیات‌اش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودان جاویدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد.

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامداد شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم:

از منظر
به نظاره به ناظر.
نه به هیات گیاهی نه به هیات پروانه‌ای نه به هیات سنگی نه به هیات برکه‌ای، ــ

من به هیات «ما» زاده شدم
به هیات پُرشکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت
خویش معنا دهم

که کارستانی ازاین‌دست

از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود:
توان دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندُه‌گین و شادمان‌شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شُکوه‌ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غم‌ناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.

***

دستان بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر کامل و هر پَگاه دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصت زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم

و منظر جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصار شرارت دیدیم و

اکنون
آنک در کوتاه بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر! ــ

دالان تنگی را که درنوشته‌ام

به وداع
فراپشت می‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق‌گزارم!
(چنین گفت بامداد خسته.)


احمد شاملو

۱ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران