هم‌قافیه با باران

۲۶ مطلب با موضوع «شاعران :: سید محمدرضا واحدی ـ اوحدی» ثبت شده است

صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم

دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه
تو در آن گمان که من خود ز کمند عشق جستم

دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا
بپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم

خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یا#رب
چو تو ایستاده بودی، به چه روی می‌نشستم؟

به مؤذن مَحَلت خبری فرست امشب
که به مسجدم نخواند، چو ترا همی پرستم

چه سلام ها نِبِشتم به تو از نیازمندی!
مگرت نمی‌رسانند چنانکه می‌فرستم؟

اگرت رمیده گفتم، نشدم خجل، که بودی
و گرم ربوده گفتی، نشدی غلط که هستم

به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید
به نیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم

تو به دیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟
که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم

دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟
دل اوحدی چه باشد؟ که هزار ازین شکستم

اوحدی

۰ نظر ۲۶ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران
آن فروغ لاله، یا برگ سمن،یا روی توست؟
آن بهشت عَدن،یا باغ ارم،یا کوی توست؟
 
آن کمان چرخ،یا قوس قزح،یا شکل نون
یا مه نو،یا هلال وسمه،یا ابروی توست؟

آن بلای سینه،یا آشوب دل،یا رنج تن
یا جفای چرخ،یا جور فلک،یا خوی توست؟

آن کمند مهر،یا زنجیر غم،یا بند عشق
یا طناب شوق،یا دام بلا،یا موی توست؟

آن دل من،یا ترنج آتشین،یا دُرج دَرد
یا سر بدخواه،یا جرم فلک،یا گوی توست؟

آن بخور عود،یا ریح صبا،یا روح گل
یا بخار مشک،یا باد ختن،یا بوی توست؟

آن تن من،یا وجود"اوحدی"،یا خاک راه
یا سگ در،یا غلام خواجه،یا هندوی توست؟

اوحدی
۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

من کشته عشقم، خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من، اثرم هیچ مپرسید

گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم
این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید

فردا سر خود می کنم اندر سر و کارش
امروز که با درد سرم هیچ مپرسید

وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت
این دم که درو می نگرم هیچ مپرسید

بی عارضش این قصه روزست که دیدید
از گریه شام و سحرم هیچ مپرسید

خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟
دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید

از دوست بجز یک نظرم چون غرضی نیست
زان دوست بجز یک نظرم هیچ مپرسید

از دست شما جامه دو صد بار دریدم
خواهید که بازش بدرم هیچ مپرسید

اوحدی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران

این باغ سراسر همه پر باد وزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست

او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست

بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست

آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
در صنعت آن کار که انگشت گزانست

صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی
کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست

هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
کندر هوس او شکر انگشت گزانست

ای اوحدی، انگور خود از سایه نگه‌دار
تا غوره نماند، که شب میوه پزانست

اوحدی مراغه ای

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۷
هم قافیه با باران
هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب
ما را رسد، که بی‌تو ندیدیم روی خواب

ما را دلیست گمشده در چین زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب

باریک تر ز موی سؤالیست در دلم
شیرین‌تر از لب تو نگوید کسی جواب

رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد
در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟

چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ
عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب

هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد
برآب دیده‌ای، که دل کس شود کباب؟

جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟

اوحدی
۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران
ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا

در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها

بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا

با نقد خریدارش آینده خه از رفته
با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا

گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا

رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود
کم‌پوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا

گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا

ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا

اوحدی
۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۵
هم قافیه با باران

امروز عید ماست، که قربان او شدیم
اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم

چندان غریب نیست که باشد غریب دار
این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم

ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن
بر روضه ای، که عاشق رضوان او شدیم

فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل
زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم

این خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة »
بی کره و جبر بنده فرمان او شدیم

تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم
ننشست خسروی، که ز سلطان او شدیم

گفتم: ز درد عشق تو شد اوحدی هلاک
گفتا: چه غم ز درد؟ که درمان او شدیم

اوحدى مراغه اى

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او

از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم

اوحدی مراغه ای
۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

دل مست و دیده مست و تن بی‌قرار مست
جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟

تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک
ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست

ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار
روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست

از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
گر در شوم شبی به شبستان یار مست

سر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتی
در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مست

لب برنگیرم از لب یار کناره گیر
گر گیرمش به کام دل اندر کنار، مست

اوحدی مراغه ای

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

عشق و درویشی و تنهایی و درد
با دل مجروح من کرد آنچه کرد

آه من شد سرد و دل گرم از فراق
بر سر کس کی گذشت این گرم و سرد؟

مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ
علتم عشقست و برهان روی زرد

نازنینا، در فراق روی تو
چند باید بودنم با سوز و درد؟

گفته بودی: غم خورم کار ترا
غم نخوردی تا غمت خونم نخورد

ای که بستی دستهٔ‌گل از رخش
من به بویی قانعم زان روی ورد

اوحدی مراغه ای

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟

بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟

هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟

خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد
بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟

شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟

من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟

دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟

اوحدی

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران
در زد یکی و راحت ما را خراب کرد
نقش خیال روی تو را نقش آب کرد

نقشی که با هزار مکافات بسته شد
موجی به‌هم رسید و پر از اضطراب کرد

از مثنوی داغ تو هر لحظه می‌توان
صد من ورق گرفت و هزاران کتاب کرد

من بی خبر ز عاشقی و عشق بوده‌ام
این عرصه را نگاه شما فتح باب کرد

یاری که جز دریچه‌ی چشمش، پناه نیست
خود را برای خلوت ما انتخاب کرد

جان مرا نگاه پر از رمز و راز او
آماده‌ی تولد یک التهاب، کرد

سید محمدرضا واحدی
۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران
وقتی که عشق در دل ما ریشه می‌کند
فرهاد زندگی هوس تیشه می‌کند

در بیستون حادثه‌ها تا که می‌روی
شیرین فقط، به گام تو اندیشه می‌کند

این سبزه‌زار وحشی احساس مال تو
تا بنگری پلنگ، چه با بیشه می‌کند

هر روز وقت آمدنت پشت پنجره
یک باغ گل، نگاه به آن شیشه می‌کند

یک گل، نگاه دزدکی خود برید و گفت
این عاشقی چه بود که دل پیشه می‌کند؟

یک لحظه بیشتر به تماشا نمانده است
وقتی که عشق، در دل ما ریشه می‌کند

سید محمدرضا واحدی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران
شکست بغض مرا عاشقانه‌ای دیگر
و از سکوت تو سر زد ترانه‌ای دیگر

چه شد نیامده رفتی؟ چه شددوباره مگر
نگاه خسته‌ی من شد بهانه‌ای دیگر

طمع به طعم گسی تا نبود آدم را
چرا نکرد تمنای دانه‌ای دیگر؟

دوباره آدم و ابلیس و باز هم تکرار
و خاطرات پدر زد جوانه‌ای دیگر

دوباره نیم نگاهی که در کف اش دارد
برای زخم زدن، تازیانه‌ای دیگر

و دل اسیر تنش‌های عنکبوتی شد
و مرغکی که ندید آشیانه‌ای دیگر

برای جان تب‌آلود من نمی ارزد
فضای یخ‌زده‌ای در کرانه‌ای دیگر

سید محمدرضا واحدی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

بت خورشید رخ من به گذارست امشب
شب روان را رخ او مشعله دارست امشب

خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر
باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب

دیدهٔ آن که نمی‌خفت و سعادت می‌جست
گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب

آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند
همه در حلقهٔ آن زلف چو مارست امشب

گل این باغچه بی‌خار نباشد فردا
گل بچینید، که بی‌زحمت خارست امشب

عید را قدر نباشد بر شبهای چنین
روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟

تا قبولت نکند یار نیابی اقبال
مقبل آنست که در صحبت یارست امشب

ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب
پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب

دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب
اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟

اوحدی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

چه سود خاطر ما را به جانبت نگرانی؟
که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگرانی

نشسته‌ام که بجویی مرا، خیال نگه کن
مگر به روز بیاییم و گرنه کی تو بخوانی؟

ز دوری تو چنان گشته‌ام ضعیف و شکسته
که گر ز دور ببینی مرا، تو باز ندانی

تو آفتاب و من آن ذره‌ام ز پرتو مهرت
که از دریچه درآیم، گرم ز کوچه برانی

مرا به عشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟
گناه چیست کسی را؟ محبتست و جوانی

ز راه دور دویدم برت، ستیزه رها کن
غریبم آید از آن رخ، که بر غریب دوانی

اگر به کوی تو آییم ساعتی به تماشا
سبک مدو به شکایت، که میبرم گرانی

بدین صفت که من آویختم به چنبر زلفت
اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهانی

چو بر سفینهٔ دل‌نقش صورت تو نبشتم
بسان صورت پاک تو پر شدم ز معانی

به پیش دوست دریغا! که قدر خاک ندارد
حدیث من، که چو آبی همی رود ز روانی

شکسته شد تنت، ای اوحدی، ز بار غم او
نگفتمت: ز پی او مرو،که زود بمانی؟


اوحدی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند
صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند

نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

بوسه ای زان دهن تنگ بده، یا بفروش
کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند

گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند

توختایی بچه ای، در تو خطا نیست عجب
کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند

اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند؟

اوحدی

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران

باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟

گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟
دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر
در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست
زانکه شبها از خدا می‌خواستم این روز را
همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم
تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را
روز وصل از غمزهٔ او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
با وصال او دلم را نیست پروای بهشت
در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟
دوش می‌آمد سوار از دور و من نزدیک بود
کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را
مدعی را دل ببرد از چشم مست شیرگیر
هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را
اوحدی، گر قبلهٔ اقبال خواهی سجده کن
آفتاب روی آن شمع جهان‌افروز را

اوحدی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم

که بوی دوست می‌آرد نسیم باد نوروزم

به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب

که عذرم خود ترا گوید که: من روشن‌تر از روزم

مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی

که جز عاشق نمی‌داند حکایت‌های مرموزم

رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب

که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم

رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود

که من چشم از جمال او نمی‌دانم که: بردوزم

من مفلس نمی‌خواهم جلوس تخت فیروزه

که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم

نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل

نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم

من از حیرت نمی‌دانم حدیث خویشتن گفتن

ز قول اوحدی بشنو سخن‌های جگر سوزم

 

اوحدی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری

رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری

قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل

که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری

دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی

طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری

دلت سختست و مژگان تیر، در کار من مسکین

بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداری

خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آری

جنایت خود کنی و آنگاه جرم از ماست پنداری

ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت

دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری

 

اوحدی مراغه‌ای

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران