هم‌قافیه با باران

۲۰ مطلب با موضوع «شاعران :: هلالی جغتایی ـ باستانی پاریزی» ثبت شده است

ناصحا، بیهوده می‌گویی که دل بردار ازو
من به فرمان دلم، کِی دل به فرمان من‌ست؟

در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب
زان‌که هر دردی که از عشقست درمان من‌ست

هلالی جغتایی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۸:۱۴
هم قافیه با باران

دوستان امشب دوای درد محزونم کنید
بر سرم افسانه‌ای خوانید و افسونم کنید

نیست اندوه مرا با درد مجنون نسبتی
می‌شوم دیوانه گر نسبت به مجنونم کنید

لاله‌گون شد خرقهٔ صد چاکم از خوناب اشک
شرح این صورت به شوخ جامه گلگونم کنید

شهسوار من به صحرا رفته و من مانده‌ام
زین گناه از شهر می‌خواهم که بیرونم کنید

چشم پرخونم ببینید و مپرسید از دلم
حالت دل را قیاس از چشم پرخونم کنید

هلالی

۱ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۹
هم قافیه با باران

در کوی بتان نیست کسی زارتر از من
در پیش عزیزان جهان ، خوارتر از من

گفتی که مرا یار وفادار بسی هست ،
هستند ، ولی نیست وفادارتر از من

گر طالب آنی که به یاری بنشینی ،
بنشین که تو را نیست کسی یارتر از من

خلق دو جهان است گرفتار تو ، لیکن
در هر دو جهان نیست گرفتارتر از من

امروز اگر عشق گناه است ، هلالی !
فردا نتوان یافت گنهکارتر از من ...

هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

در دل بی‌خبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست

خاک عالم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست

از جنون من و حسن تو سخن بسیارست
قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست

گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم که آن داغ کم از مرهم نیست

بس که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست

من که امروز هلاک دم جان‌بخش تو ام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست

غنچهٔ خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضهٔ او جای دل خرم نیست

هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۸
هم قافیه با باران

من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران

گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟
من برای تو خرابم تو برای دگران

خلوت وصل تو جای دگرانست دریغ
کاش بودم من دلخسته به جای دگران

پیش از این بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد هوای دگران

گفتی امروز بلای دگران خواهم شد
روزی من شود ایکاش بلای دگران

دل غمگین "هلالی" به جفای تو خوش است
ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران

هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۷:۲۸
هم قافیه با باران

خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان 

معاذ الله!از آن ساعت که بینم روی هجران را 


هلالی جغتایی

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران
باز شب آمد و شد اول بیداریها
من و سودای دل و فکر گرفتاریها

شب خیالات و همه روز، تکاپوی حیات
خسته شد جان و تنم زین همه تکراریها

در میان دو عدم، این دو قدم راه چه بود؟
که کشیدیم درین مرحله بس خواریها

دلخوشی‌ها چو سرابم سوی خود بُرد، ولیک
حیف از آن کوشش وُ طی کردن دشواریها

نوجوانی بهوس رفت و از آن بر جا ماند
تنگی سینه و کم خوابی و بیماریها

سرگذشتی گُنه آلود و، حیاتی مغشوش
خاطراتی سیه از ضبط خطا کاریها

کور سوئی نَزَد آخر به حیاتِ ابدی،
شمع جانم، که فدا شد به وفاداریها!

باستانی پاریزی
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران

گفتی بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال توست تو را در خیال چیست؟

جانم به لب رسید چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم سوال چیست؟

بی‌ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟

گفتم همیشه فکر وصال تو می‌کنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟

دردا که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست

چون حل نمی‌شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده‌ی قیل و قال چیست؟

ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟


هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

یار من با دگران یار شد افسوس افسوس!
رفت و هم‌ صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!

سال‌ها عهد وفا بست ولی آخر کار
عهد بشکست و جفاکار شد، افسوس افسوس!

آن که چون روز، شب عیشم ازو روشن بود
رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!

آن که هم راحت جان بود و هم آسایش دل
قصد جان کرد و دل آزار شد، افسوس افسوس!

گفتم ای دل به کمند سر زلفش نروی!
عاقبت رفت و گرفتار شد، افسوس افسوس!

آن همه گوهر دانش که به چنگ آوردم-
ناگه از دست به یک بار شد... افسوس افسوس!

مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل
عزتی داشت، ولی خوار شد، افسوس افسوس!

هلالی جغتایی

۲ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

مه من، به جلوه‌گاهی که تو را شنودم آن‌جا
جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آن‌جا؟

گه سجده خاک راهت به سرشک می‌کنم گل
غرض آن‌که دیر ماند اثر سجودم آن‌جا

من و خاک آستانت، که همیشه سرخ‌رویم
به همین قدر که روزی رخ زرد سودم آن‌جا

به طواف کویت آیم، همه شب، به یاد روزی
که نیازمندی خود به تو می‌نمودم آن‌جا

پس ازین جفای خوبان ز کسی وفا نجویم
که دگر کسی نمانده که نیازمودم آن‌جا

به سر رهش، هلالی، ز هلاک من که را غم؟
چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آن‌جا


هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران

سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا
آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا

از من امروز جدا می‌شود آن یار عزیز
همچو جانی که شود از تن بیمار جدا

گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریخت
دل خون‌گشته جدا، دیدهٔ خون‌بار جدا

زیر دیوار سرایش تن کاهیدهٔ من
همچو کاهیست که افتاده ز دیوار جدا

من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر
کی توانم که شوم از تو به یک بار جدا؟

دوستان، قیمت صحبت بشناسید، که چرخ
دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا

غیر آن مه، که هلالی به وصالش نرسید
ما درین باغ ندیدم گل از خار جدا


هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران

ای نور خدا در نظر از روی تو ما را
بگذار که در روی تو ببینیم خدا را

تا نکهت جان‌بخش تو همراه صبا شد
خاصیت عیسی‌ست دم باد صبا را

هر چند که در راه تو خوبان همه خاکند
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را

پیش تو دعا گفتم و دشنام شنیدم
هرگز اثری بهتر از این نیست دعا را

می‌خواستم آسوده به کنجی بنشینم
بالای تو ناگاه برانگیخت بلا را

آن روز که تعلیم تو می‌کرد معلم
بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟

گر یار کند میل، هلالی، عجبی نیست
شاهان چه عجب گر بنوازند گدار را؟


هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۸:۴۷
هم قافیه با باران

یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: بچشم!
گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: بچشم!
گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: بچشم!
وانگهی دزدیده در ما می نگر، گفتم: بچشم!
گفت: با ما دوستی می کن بدل، گفتم: بجان!
گفت: راه عشق ما می رو بسر، گفتم: بچشم!
گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمان
سوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر با ما سخن داری، بچشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی بخاک رهگذر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهد دلت زین لعل میگون خنده ای
گریها می کن بصد خون جگر، گفتم: بچشم!
گفت: جای من کجا لایق بود؟ گفتم: بدل
گفت: میخواهم جزین جای دگر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره می شمر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر دارد، هلالی، چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکش زین خاک در، گفتم: بچشم!

هلالی جغتایی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران

دل به درد آمد و این درد به درمان نرسید
سر درین کار شد و کار به سامان نرسید

آن جفاپیشه که بر ناله ی من رحم نکرد
کافری بود، به فریاد مسلمان نرسید !

کس بَرِ آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش به سلطان نرسید …

وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز به میدان نرسید …

تو چه دانی که چه حال ست مرا در ره عشق؟
چون تو را گردی از این راه به دامان نرسید

عاقبت دست به دامان رقیب تو زدم
چه کنم دست من او را به گریبان نرسید …

عمرها خواست هلالی که به خوبان برسد
مُرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید !

هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

گر کسی عاشق رخسار تو باشد چه کند؟
طالب دولت دیدار تو باشد چه کند؟

شوخی و بی‌خبر از درد گرفتاری دل
دردمندی که گرفتار تو باشد چه کند؟

چه غم از سینهٔ ریش و دل افگار مرا؟
سینه‌ریشی که دل‌افگار تو باشد چه کند؟

قصد جان و دل یاران بود اندیشهٔ تو
بی‌دلی کر دل و جان یا تو باشد چه کند؟

ای طبیب دل بیمار، بگو، بهر خدا
کان جگر خسته، که بیمار تو باشد چه کند؟

گوش بر گفتهٔ احباب توان کرد ولی
هر که را گوش به گفتار تو باشد چه کند؟

می‌کند بی تو هلالی همه شب نالهٔ زار
ناتوانی که دلش زار تو باشد چه کند؟

 
هلالی جغتایی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

می‌نویسم سخن از آتش دل بر کاغذ
جای آنست اگر شعله زند در کاغذ

چون قلم سوختی از آتش دل نامه ی من
اگر از آب دو چشمم نشدی تر کاغذ

سخن لعل تو خواهیم که در زر گیریم
کاش سازند دگر از ورق زر کاغذ

خط مشکین ورق روی تو را زیبد و بس
قابل آیت رحمت نبود هر کاغذ

شرح بی‌مهری آن ماه به پایان نرسد
فی‌المثل گر شود افلاک سراسر کاغذ

مردم از غم که چرا نامه نوشتی به رقیب؟
نشدی کاش! درین شهر میسر کاغذ

تا هلالی صفت ماه جمال تو نوشت
گشت چون صفحه ی خورشید، منور کاغذ

هلالی جغتایی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران
دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادی‌ها
خوشا! آن دردمندی‌های عشق و نامرادی‌ها

من و مجنون دو مدهوشیم سرگردان به هر وادی
ببین کاخر جنون انداخت ما را در چه وادی‌ها

دل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کویش
بلی، آخر به جایی می‌کشد پاک‌اعتقادی‌ها

چو عمر خود ندارم اعتمادی بر وفای تو
چه عمر است این که من دارم بر او خوش اعتمادی‌ها

به خون دل سواد دیده را شستم، زهی حسرت!
که از خطت مرا محروم کرد این بی‌سوادی‌ها

چو گم کردم دل خود را چه سود از ناله و افغان
که نتوان یافت این گم‌گشته را با این منادی‌ها

هلالی، دیگران از وصل او شادند و من غمگین
خوش آن روزی که من هم داشتم از این‌گونه شادی‌ها

 هلالی جغتایی
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را

دشمن جانی و از جان دوست‌تر دارم تو را

گر به صد خار جفا آزرده‌سازی خاطرم

خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را

قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من

جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را

گر برون آرند جانم را ز خلوت‌گاه دل

نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را

یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده

زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را

این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست

مشکل آگاهی رسد از نالهٔ زارم تو را

گفته‌ای: خواهم هلالی را به کام دشمنان

این سزای من که با خود دوست می‌دارم تو را


هلالی جغتایی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

وه که بازم فلک انداخت به غوغای دگر

من به جای دگر افتادم و دل جای دگر


یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی

که من امروز دگر دارم و فردای دگر


گوییا تلخی جان کندن من خواست طبیب

که به جز صبر نفرمود مداوای دگر


پا نهم پیش که نزدیک تو آیم لیکن

از تحیّر نتوانم که نهم پای دگر


با من آن کرد به یکبار تماشای رخت

که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر


اگر این است پریشانی ذرات وجود

کاش هر ذره شود خاک به صحرای دگر


پیش از این داشت هلالی سر سودای کسی

دید چون زلف تو افتاد به سودای دگر


هلالی جغتایی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۸
هم قافیه با باران

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم

از خود گله‌ای دارم و از یار ندارم

شادم که غم یار ز خود بی‌خبرم کرد

باری، خبر از طعنهٔ اغیار ندارم

گفتم چو بیایی غم خود با تو کنم شرح

اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم

لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار

من خود گلهٔ اندک و بسیار ندارم

گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا

از رندی و بدنامی خود عار ندارم


هلالی جغتایی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران