هم‌قافیه با باران

۱۶۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین منزوی» ثبت شده است

عطرِ تو تراود مگر از بسترم امشب
کاین گونه گریزان شده خواب از سرم امشب

چون تشنه پس از وصلتِ دریا و چه کوتاه
از هر شبِ دیگر تک و تنهاترم امشب

بیدار نشستم که غمت را چو چراغی
از شب بِسِتانم ،به سحر بِسپُرم امشب

این گونه مضاعف شده ظلمت که من ای دوست
از دولتِ یادِ تو شبی دیگرم امشب

ای کاش پَری وار  فرود آیی از آفاق
یا آن که دهد سِحرِ تو بال و پرم امشب

تا پیش تر از آن که شوم سنگ در این شب
رختِ خود از این مهلکه بیرون برم امشب

اشکت چه شد ای چشم! که آن برقِ شهابی
شعری شده آتش زده در دفترم امشب

 حسین منزوی

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه ساران ِ صاف ِسحر با صفاتر

با تو برای چه از غربت دست هایم بگویم ؟
ای دوست ! ای از غم غربت به من آشناتر

من با تو از هیچ ، از هیج توفان هراسی ندارم
ای ناخدای وجود من ! ای از خدایان خداتر

ای مرمر سینه ی تو در آن طرف پیراهن سبز
از خرمن یاس ، در بستر سبزه ها دلبرباتر

ای خنده های زلال تو در گوش ذرّات جانم
از ریزش می به جام آسمانی تر و خوش صداتر

بگذار راز دلم را بدانی : تو را دوست دارم
ای با من از رازهایم صمیمی تر و بی ریاتر

آری تو را دوست دارم ، وگر این سخن باورت نیست
اینک نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر

حسین منزوی

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران
تلاقی بشکوهِ مِه و معمایی
تراکم ِ همه ی رازهای دنیایی

به هیچ سلسله ی خاکیان نمی مانی
تو از کدامین دنیای تازه می آیی ؟

عصیر دفتر « حافظ » ؟ شراب شیرازی ؟
چه هستی آخر ؟ کاین گونه گرم و گیرایی ؟

تو از قبیله ی سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلند بالایی

مرا به گردش صد قصّه می برد چشمت
تو کیستی ؟ ز پری های داستان هایی ؟

شعاع نوری ، بر تپه های روشنِ موج
تو دختر فلقـّی و عروس دریایی

نسیم سبزی ، از جلگه های تخدیری
گل سپیدی ، بر آب های رؤیایی

فروغ باری ، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی ، روح بزرگ صحرایی

تو مثل خنده ی گل ، مثل خواب پروانه
تو مثل آن چه که نا گفتنی است ، زیبایی

چگونه سیر شود چشمم از تماشایت ؟
که جاودانه ترین لحظه ی تماشایی

حسین منزوی
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۴۸
هم قافیه با باران

نام من عشق است! آیا می شناسیدم؟
زخمی ام، زخمی سراپا، می شناسیدم؟

با شما طی کرده ام راه درازی را،
خسته هستم، خسته، آیا می شناسیدم؟

راه ششصد ساله ای از دفتر حافظ
تا غزلهای شماها می شناسیدم؟

این زبانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما می شناسیدم.

پای رهوارش شکسته سنگلاخ درد
اینکی افتاده از پا می شناسیدم.

می شناسد چشمهایم، چهره هاتان را
آنچنانی که شماها می شناسیدم

این چنین بیگانه از من رو نگردانید
درنبندیدم به حاشا، می شناسیدم

من همان دریایتان، ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا- می شناسیدم.

اصل من بودم، بهانه بود و حرفی بود
عشق ویس و حسن لیلا می شناسیدم.

در کف فرهاد تیره من نهادم ، من
من بریدم بیستون را می شناسیدم

مست کرده چهره ام را گرچه این ایام
با همین دیدار حتی می شناسیدم.

من همانم، آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان، گویا-می شناسیدم.

حسین منـزوی

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران
من نمی‌خواهم بپندارم، تو خوابی بوده‌ای
در گمان آسمانم، آفتابی بوده‌ای

تا که با طعم زلالت کام ذهنم تازه است
چون به خود گویم: تو رویای سرابی بوده‌ای؟

تا نگارین است از تصویرهایت خاطرم،
چون کنم باور که تو نقش بر آبی بوده‌ای؟

مثل قصّه، عینی و ملموس و جان‌داری، تو کی،
قصّه‌ای موهوم و بی‌جان از کتابی بوده‌ای؟

دیگران هم بوده‌اند، ای دوست! در دیوان من
زان میان تنها تو امّا، شعر نابی بوده‌ای

مثل لبخندی گریزان، پیش روی دوربین
لحظه‌ای بر چهره‌ی اشکم، نقابی بوده‌ای

جرعه‌ای جانانه، با کیفیت خُم‌خانه‌ای
مایه‌ی یک عمر مستی را، شرابی بوده‌ای

چون که می‌سنجم تو را با آن چه در من بوده است
خانه‌ای آباد در شهر خرابی بوده‌ای

در دل این کوه ــ این کوهی که نامش زندگی است -
ناله‌هایم را، طنینی، بازتابی، بوده‌ای

از تمام آن‌چه با معیار من سنجیدنی است
عشق من! تنها، تو دلخواه انتخابی بوده‌ای

تا که رمز عشق را از هر کسی پرسیده‌ام،
هم تو در خورد سوال من، جوابی بوده‌ای

حسین منزوی
۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۸
هم قافیه با باران

مرا با خاک می‌سنجی، نمی‌دانی که من بادم
نمی‌دانی که در گوش کر افلاک فریادم

نه خود با آب کوثر هم‌سرشتم، نز بهشتم من
که من از دوزخم، با آتش نمرود، هم‌زادم

نه رودی سر به فرمانم که سیلابی خروشانم
که از قید مصب و بستر و سر منزل آزادم

گهی تنگ است دنیایم، گهی در مشت گنجایم
فرو مانده است عقل مدّعی، در کار ابعادم

برای شب‌شماری، چوب خطّ ِ روزها، کافی است
جز این دیگر چه کاری هست با ارقام و اعدادم؟

به جای فرق خود بر ریشه‌ی خسرو زنم تیشه
اگر چه عاشق شیرینم و از نسل فرهادم

گهی با کوه بستیزم، گه از کاهی فرو ریزم
به حیرت مانده حتّا آن که افکنده‌است بنیادم

همان مردن ولی از عشق مردن بود و دیگر هیچ
اگر آموخت حرف دیگری جز عشق استادم

به زخمی مرحمم کس را و زخمی می‌زنم کس را
شگفت‌آورترینم، من چنینم: جمع اضدادم!

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

عید گلت خجسته، گل بی خزان من!‏
یاس سپید واشده دربازوان من!

باد بهار کز سر زلف تو می وزد ‏
با گل نوشته نام تو را، برخزان من

ناشکری است جز تو و مهر تو از خدا
چیز دگر بخواهم اگر، مهربان من

باشادی تو شادم و باغصه ات غمین
آری همه به جان تو بسته است جان من

هنگامه می کند سخنم درحدیث عشق
واکرده تا کلید تو، قفل زبان من

بگشای سینه تا که در آئینه گل کنند
باهم امید تازه و بخت جوان من

دستی که می نوشت بر اوراق سرنوشت
پیوست داستان تو با داستان من

گل می کند به شوق تو شعرم دراین بهار
ای مایه ی شکفتگی واژگان من
 
اما، مرا نمی رسد از راه عید گل
تا بوسه ی تو گل نکند بردهان من

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران
نگفت و گفت : چرا چشم هایت آن دو کبود
 بدل شده است بدین برکه های خون آلود ؟

درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای
 پری به آب زد و نانشسته بال گشود

نگاه کرد و نکرد انچنان به گوشه ی چشم
 که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود

 اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
 تمام بهت و تحیر ، تمام پرسش بود

 در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید
 گرفته پاشخ خود هم بدون گفت و شنود

 چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
کشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود

حسین منزوی
۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

 ای دوست عشق را مشکن حیف از اوست ، دوست
 این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست

 بار نخست نیست که با بار شیشه عشق
 از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟

تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
 یعنی طناب دار تو زین رشته های موست

 یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی
 عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست

 سرگشته چون من و تو در آیا و کاشکی
 صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست

 ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی که جوست

با گردباد باش که تا آسمان روی
 بالا پسند نیست نسیمی که هر زه پوست

 مرداب و صلح کاذب او ،غیر مرگ نیست
 خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست

 با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند
 مرغی که آستانه ی سیمرغش آرزوست

 تا همدم کسی نشود دم نمی زند
 نی ، کش هزار زمزمه پرداز در گلوست

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

کشیده می‌شوم و می‌روم به جذبه‌ی دوست
که اصل رود به سودای وصل، دریاجوست

فضای سینه برآکندم از هوای سحر
که هر چه سوی من از دوست می‌رسد، نیکوست

کدام تا بنمایند روی ماهش را
مدام آینه و آب را، بگو و مگوست

به هر طرف که کنم رو، جز او نمی‌بینم
جهانش آینه گردان جلوه، از همه روست

چه جای شکوه که یارای شکر نیز نماند
مرا که بغض عزیزش گرفته راه گلوست

شبی اثیر وی از خواب من گذشت و مرا
هوای بستر و بالین، هنوز وسوسه بوست

نماز عشق که بی‌قبله می‌گزارندش
دو رکعت است و ز خونش به جای آب وضوست

عجب چه می‌کنی از عشق دوست در دل من؟
که گاه ناب‌ترین باده در شکسته سبوست.

حسین منزوی

۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۱۶
هم قافیه با باران

جز همین دربدر دشت و صحاری بودن
ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن

چالشت چیست؟ که تقدیر تو هم، زین دو یکی‌ است:
از کبوتر شدن و باز شکاری بودن

چه نشانی است به جز داغ خیانت به جبین؟
این یهودا صفتان را ، ز حواری بودن

دوستخواهی است، به تعبیر تو یا خودخواهی؟
در قفس، عاشق آواز قناری بودن

مرهمی زندگی‌ام، زخمی اگر، مرگم باش
که به هر کار خوشا، یکسره کاری بودن

گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است
دل کند گل به تمامی، ز بهاری بودن

عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش
آنکه می‌خواست ز هر وسوسه عاری بودن

باز «بودن و نبودن؟» اگر این است سؤال
همچنان «بودن» اگر با توام آری «بودن!»

دل من دشت پر از آهوکان شد، تا چند،
تو و در قلعهء‌ یک یاد، حصاری بودن؟

آتش عشقی از امروز بتابان ، تا کی
زیر خاکستر پیراری و پاری بودن؟  

حسین منزوی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

 گور شد، گهواره، آری بنگرید اینک زمین را
این دهان وا کرده، غران اژدهای سهمگین را

قریه خواب و کوه بیدار است و هنگامه شبیخون
تا بکوبد بر بساطش، صخره‌های خشم و کین را

 مرگ من یا توست بی‌شک، آن ستون، آن سقف، آنک!
کاینچنین از ظلمت شب، بهره می‌گیرد کمین را

مادری آنک به سجده در نماز وحشت خود
 خسته می‌ساید به خاک کودکان خود جبین را

دخترک خاموش ، بهتش برده از تنهایی خود
می‌کشد بر چشم‌های بی‌نگاهی آستین را

نوعروسی، خیره در آفاق خون‌آلوده، در چنگ
می‌فشارد جامه‌ی خونین جفت نازنین را

«باز می‌پرسی که‌ها مردند؟ می‌گویم: که زنده‌ست؟!»
پیرمرد انگار با خود، زیر لب، می‌موید این را

دیگری سر می‌دهد غم‌ناله‌ی شکر و شکایت:
تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟

کودکان، از خواب این افسانه، بیداری ندارند
با که خواهد گفت مادر، قصه‌های دل‌نشین را؟

از تمام قریه، یک تن مانده و دیگر کسی نیست
تا کشد دست تسلا بر سر، آن تنهاترین را

مرده چوپان و نی‌اش افتاده، خون آلود، جایی.
 خسته در وی می‌نوازد باد آهنگی حزین را....

حسین منزوی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

به غیر از آینه، کس روبه‌روی بستر نیست
و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست

 چنان در آینه خورده گره تنم به تنت
که خود، تمیزِ تو و من ز هم میسر نیست

هزار بار کتاب تن تو را خواندم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

برای تو همه از خوبی تو می گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست

ولی از آینه چیزی مپرس از من پرس
که او به راز تنت از من آشناتر نیست

تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق
وگرنه هیچ گلی این چنین معطر نیست

به انتهای جهان می رسیم در خلئی
که جز نفس نفس، آنجا صدای دیگر نیست

خوشا رسیدن با هم که حالتی خوش‌تر
ز حالت تو در آن لحظه های آخر نیست

حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

مگر این باد خوش از راه عشق‌آباد می‌آید؟
که بوی عشق‌های کهنه از این باد می‌آید

«کجا و کی» دراین اقلیم، بی‌معنی‌ست، این عشق است
و عشق از «بی‌زمان»، از «ناکجاآباد» می‌آید

به هفت‌آراییِ مشاطگان او را نیازی نیست
که شهرآشوب من با حسن مادرزاد می‌آید

«هراس از بادِ هجرانی نداری؟» -وصل می‌پرسد-
 و از عاشق جواب «هر چه باداباد » می‌آید

جهان انگار در تسخیر شیرین است و تکثیرش
که از هر سو صدای تیشۀ فرهاد می‌آید

گشاده‌سینگی کن! عشق اگر بسیار می‌خواهی
که سهم قطره و دریا به استعداد می‌آید

همایون باد عشق! آری اگر چه شِکوه از گل را
در آواز چکاوک غَلتی از بیداد می‌آید

مُجزا نیستند از عشق، وصل و فصل و نوش و نیش
شگفتا او که با ترکیبی از اضداد می‌آید

تو بوی نافه را از باد می‌گیری و می‌نوشی
من از خون دل آهوی چینم یاد می‌آید

مده بیمم ز موج! آری که خود ترجیع توفان است
که در پروازهای مرغِ دریازاد می‌آید

حسین‌ منزوی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۶:۵۴
هم قافیه با باران

آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت به‌جز آسمان شدن

می‌خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانکه «تن» رها شدن از «خویش» و جان شدن

آهن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبوته های زمان، امتحان شدن

تاوان «آشیانه به دوشی» نوشته داشت
همچون نسیم در چمن گل، چمان شدن

آنان که کینه‌ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به‌جز مهربان شدن

باران من! گداییِ هر قطرۀ تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن

با خاک، آرزوی قدح گشتن است و بس
وآنگه برای جرعه‌ای از تو دهان شدن!

حسین منزوی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

گفتی: «مرا از خویش می ترسانی ای یار!
وقتی به دریاها مرا می خوانی ای یار!»

«ترسای من»! گفتم که: «بگذار این چه وچون
چندم از این تردید، می لرزانی ای یار!»

آخر تو پروای چه می داری؟ مگرنه
خود در دل و جانت همه توفانی ای یار؟

بگذار تا رودت کشانَد سوی دریا
آخر نه تالابی که یک جا مانی ای یار!

دریا برای ما گرفته جشن توفان
با من بیا بامن به این مهمانی ای یار!

با من بیا با اصل خود،باری بپیوند
ای جویبار کوچک انسانی! ای یار!

تو جوی کوچک نیستی، دریایی، آری
کاین‌سان مرا در خویش می گنجانی ای یار!

عطر گلی وحشی برایم می فرستی
در باد گیسو را که می افشانی ای یار!

من با تو با تو با تو با تو زنده هستم
تو جان جان جان جان جانی ای یار!

حسین منزوی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۱
هم قافیه با باران
لاله در این بوستان خونین کفن افتاده است
حسن یوسف گوشه‌ای بی پیرهن افتاده است

هر گلی در این چمن سرمست می‌روید ز خاک
بس که در این باغ، جام از دست من افتاده است

از کجا می‌آیی ای بوی بهشتی کاین چنین
لرزه بر اندام آهوی ختن افتاده است؟

نامه‌ای در دست دارد از هزاران آشنا
این گل قاصد اگر دور از وطن افتاده است

بس که تاریک است این صحرا و دل‌ها داغدار
هر گلی امشب به فکر سوختن افتاده است

ای نسیم آهسته پا بگذار، چون هر گوشه‌ای
نسترن افتاده است و یاسمن افتاده است

سرجدا، پیکر جدا، این سرنوشت لاله هاست
این عقیق تر ببین دور از یمن افتاده است...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران
ای غنچه‌ی دمیده‌ی من! یک دهن بخند
خورشید من! ستاره‌ی من! باغ من! بخند

افسرده خنده بر لب گل پیش روی تو
ای خرمن شکوفه و گل! ای چمن! بخند

ای گرم‌پوی گرم‌تر از عطر گل، برقص
ای خوب‌روی خوب‌تر از نسترن! بخند

تا خون نور در رگ شب‌های من دود،
یک لحظه‌ای سپیده‌ی سیمین بدن! بخند

ای خنده‌های دلکش روشنگرت مرا
تنها ستارگانِ شبِ زیستن! بخند

وی نازِ خنده‌ی تو شکوفانده بر لبم
همچون بهار، این‌همه باغ سخن، بخند

حسین منزوی
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران
بیا مرو ز کنارم ، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها که می میرم

توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می میرم

نه قول همسفری تا همیشه ام دادی؟
قرار خویش منه زیر پا که می میرم

به خاک پای تو سر می نهم ،دریغ مکن
ز چشمهای من این توتیا که می میرم

مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بی من
به سوی برکه ی آخر شنا که می میرم

اگر هنوز من آواز آخرین توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم

برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا که می میرم

ز چشمهایت اگر ناگزیر دل بکنم
به مهربانی آن چشمها که می میرم

حسین منزوی
۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
ای فصل غیر منتظر داستان من!
معشوق ناگهانی دور از گمان من

ای مطلع امید من ای چشم روشنت
زیبا ترین ستاره ی هفت آسمان من

آه ای همیشه گل که به سرخی در این خزان
گل کرده ای به باغچه ی بازوان من

در فترت ملال و سکوتی که داشتم
عشق تو طُرفه حادثه ی ناگهان من

ای در فصول مرثیه و سوگ باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من

حس کردنی ست قصه ی عشقم نه گفتنی
ای قاصر از حکایت حسنت بیان من

با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر
من زنده ام به مهر تو ای مهربان من!

کی می رسد زمان عزیز یگانگی
تا من از آن تو شوم و تو از آن من

حسین منزوی
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران