هم‌قافیه با باران

۱۷ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد قهرمان» ثبت شده است

از خاطرِ عزیزان، گردون سترد ما را
هر کس به یاد ما بود، ازیاد برد ما را

خوبان گنه ندارند گر یاد ما نکردند
چون شعر بد به خاطر نتوان سپرد ما را

با اصل کهنه خویش دلبستگی نداریم
آسان توان شکستن چون شاخِ تُرد ما را

ما برگهای زردیم، افتاده بر سر هم
در قتلگاهِ پاییز، نتوان شمرد ما را

سرجوشِ عمر خود را، چون گل به باد دادیم
در جام زندگانی، مانده ست دُرد ما را

کودک مزاجی ما، کمتر نشد ز پیری
بازیچه می فریبد، چون طفلِ خرد ما را

گردون چو دایۀ پیر بی مهر بود و بی شیر
شد زهر خردسالی، زین سالخورد ما را

باقی نماند از ما، جز مشتِ استخوانی
از بس که رنج پیری، در هم فشرد ما را

چون شاخه های سر سبز، از سرد مهری دهر
آبی که خورده بودیم در رگ فسرد ما را

خون شهیدِ عشقیم بر خاکِ ره چکیده
پامال اگر توان کرد، نتوان سترد ما را

ما قطره های اشکیم بر چهرۀ یتیمان
چون دانه های باران، نتوان شمرد ما را

با این دغل حریفان، بازی به دستخون است
وز نقش کم نمانده ست ، امیدِ بُرد ما را

گو جان خسته ما، با یک نفس برآید
اکنون که آتش عشق در سینه مرد ما را

چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم
هر کس به راه افتاد، با خویش برد ما را

محمد قهرمان

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

‏چه غم ز باد سحر ، شمع شعله‌ور شده را ؟
که مرگ ، راحتِ جان است جان ‌به ‌سر شده را

روان چو آب بخوان از نگاه غمزده‌ام
حکایت شبِ با درد و غم سحر شده را

خیال آن مژه با جان روَد ز سینه برون
ز دل چگونه کِشم تیر کارگر شده را ؟

مگیر پُردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه‌ی سپر شده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه‌ی پامال رهگذر شده را

کنون که باد خزان برگ برد و بار فشاند ،
ز سنگ بیم مده نخل بی‌ثمر شده را

مگر رسد خبر وصل ، ورنه هیچ پیام
به خود نیاورَد از خویش بی‌خبر شده را

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده‌ی در شام جلوه‌گر شده را

فلک چو گوش گران کرد ، جای آن دارد
که در جگر شکنم آهِ بی‌اثر شده را

زمانه‌ایست که بر گریه عیب می‌گیرند
نهان کنید از اغیار ، چشمِ تر شده را

نه گوش حق‌شنو اینجا ، نه چشم حق‌بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را ...

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

رنگ ز رخ پریده ی ما را کسی ندید
این مرغ پرکشیده ی ما را کسی ندید

چون دود در سیاهی شب گم شد از نظر
خواب ز سرپریده ی ما را کسی ندید

بسیار صید جسته که آمد به جای خویش
اما دل رمیده ی ما را کسی ندید

پنهان ز چشم غیر به کنجی گریستیم
اشک به رخ دویده ی ما را کسی ندید

اغیار محو چاک گریبان او شدند
پیراهن دریده ی ما را کسی ندید

خاری که رفته بود به پا زود چاره شد
خار به دل خلیده ی ما را کسی ندید

گلچین رسید و دست به یغما گشود و رفت
گل های تازه چیده ی ما را کسی ندید

مانند نخل موم که بندد ثمر به خود
یک میوه ی رسیده ی ما را کسی ندید

دامان تر به اشک ریا پاک شسته شد
کالای آبدیده ی ما را کسی ندید

دیوان عمر را دو سه روزی ورق زدیم
ابیات برگزیده ی ما را کسی ندید...

محمد قهرمان

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

وصفِ روی تو شنیدیم و شنیدن دارد
پرده ازچهره برانـــداز که دیدن دارد

نگزم گرلبِ افسوس به دندان ، چه کنم
از لبِ لعــل تو دورم که مکیدن دارد

چهرۀ ساقی مجلس شده ازمی گلگون
گل ازین باغ بچینـــید که چیدن دارد

پای مانده ست به گل ، دانۀ سرما زده را
از جنون است که سودای دمیدن دارد

جای رحم است برآن میوه که ازخامی ِطبع
آرزو پختـــــه و امّیــــدِ رسیدن دارد

چون سبو، دست به سرمی زند ازبیم ِشکست
هرکه اینـــجا هوس باده کشـــیدن دارد

خواب از دیده گرفتند و به پایم دادند
از چنین پای ، دلم چشم ِدویدن دارد

می کند ارّه به افکندن او دندان تیز
نخل چون بی ثمرافتاد ، بریدن دارد

خشک ماندم به زمینی که ز شادابی آن
دانـــــۀ سوخــــــته امّیدِ دمیدن دارد

نتوان برد به ره ، پای گرانخوابِ مرا
عجب این جاست که سودای دویدن دارد

از شکایت بگذر ، دردِ سرخلــق مده
که دگر حوصلۀ شکوه شنیدن دارد؟

نیست باکی که قدت خم شده درکسبِ کمال
شاخ ِپُربار ، چه پروای خمیدن دارد؟

محمد قهرمان

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

گفتی به من کجـایی کزتوخبرندارم؟
جززیرسایه ی تو ، جای دگرندارم

تصویری ازتودارم دردل نشسته دایم
گرروی چون مهت را،پیش نظرندارم

چندان که بودممکن،دندان به دل فشردم
طاقت برای دوری ، زین بیشترندارم

من بـــا تو همعنانی هــرگزنمی توانم
شـــوق سفراگرهست ، پای سفرندارم

ای آفتابِ تابان،رحمی به حال من کن
بی تو شبم همیشه ، رنگِ سحرندارم

تادوردست رفتن،خودرابه تورساندن
در وهم هم نگنجد، وقتی که پرندارم

آیی چوازسفرباز،ازشوق پیش پایت
چون سرنهم به سجده،خواهم که برندارم

پامال کن سرم را،مانندِ خاکِ راهت
کزشـوق دیدن تو ، پروای سرندارم

نتوان گذشت زین عشق،من بهترازتودانم
کــزمن گذرنــداری ، وزتوگذرندارم

شرمنده ازبهارم،زیرا چو بیدِ مجنون
خــم زیـربـار بـــرگم ، امّا ثمرندارم

محمد قهرمان

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۱
هم قافیه با باران

بی تو به جان رسیده ام ، حال مرا نظاره کن
کار ز دست مــی رود ، نبض مرا شماره کن

ای تومسیح خستگان! راحتِ روح وجان جان
گرکه شفا نمی دهی ، مـــرگ مرا نظاره کن

زهرفراق خورده را ، شربتِ وصل هم بده
چون شده ای طبیب من،دردببین وچاره کن

پلک به هـــم نمی زند ، چشم امیدواری ام
منتـــظرعنـــایتـــــم ، جانب من اشاره کن

ای توسپیده ی سحر ، سینه ی شام را بدر
خیمــه ی سبزچرخ را ، قتلگه ستاره کن

آبِ حیاتِ من تویی ،کشته ومرده ی توام
چون به رهت فداشوم،جان به تنم دوباره کن

نــالــه ی سینه سوزمن ، هیچ اثرنمی کند
از دَم گــــرم همّـتی همرهِ این شراره کن

چشـــم خمـــارکن ، ولی جام نگاه پُربده
عاشق سربه راه را،رندِ شرابخواره کن

من نه به اختیارخود،پای زجمع می کشم
غیرتِ عشق گویدم کزهمه کس کناره کن

ای که زتربیت کنی لعل وعقیق،سنگ را
اشک چوگوهرمرا ، لایق گوشواره کن

چون رهِ عشق می روی،یکدله بایدت شدن
راه اگردهد دلت ، پشت به استخاره کن

تن چه دهی به پیرهن،ای دل ناصبورمن؟
دوست ز راه می رسد،جامه زشوق پاره کن

محمد قهرمان

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران
چو رنگِ روز می پرد ، چو شب ز راه می رسد
چه ناله ها که از زمین ، به گوش ماه می رسد

ز نوشخندِ صبحدم ، فریبِ روز خوش مخور
که چشم تا به هم زنی ، شبِ سیاه می رسد

سرت به سنگ چون خورَد،ز خوابِ جهل می جهی
رهِ درست ، پیش پا ز اشتباه می رسد

گذشت آنکه داشتم ز چرخ چشم مرحمت
ز دادرس کنون ستم به دادخواه می رسد

پرنده ای که آشیان به خود رهش نمی دهد
چگونه زیر آسمان به سرپناه می رسد

ز باغ می روم برون ، به دست و دامن تهی
به دیگران وصال گل ، به ما نگاه می رسد

به سفره خانه ی کرم ، حدیثِ نیک و بد مکن
که آب ، پیشتر ز گل ، به صد گیاه می رسد

ز راه و چاه آگهم ، فغان ز بختِ گمرهم
که پا به راه می نهم ، ولی به چاه می رسد

محمّد قهرمان
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۷
هم قافیه با باران

در ره صبح سوختم بس که چراغ دیده را
دیدم و در نیافتم سر زدن سپیده را

دیده ی شب نخفته ام پنجره ای ست نیمه وا
تا به نظاره ایستد صبح ز ره رسیده را

هر سحر آفتاب را شوق به مشرق آورد
دل سوی شرق می کشد غربت غرب دیده را

مژده ی وصل چون رسد صبر و قرار می رود
خواب ز دیده می پرد بوی سحر شنیده را

بس که شده ست موج زن تنگدلی درین چمن
نیست امید وا شدن غنچه ی نودمیده را

زخمی تیغ زندگی جان ز اجل نمی برد
پای گریز کی بود صید به خون تپیده را

بار جهان ز دوش خود گرچه فرو گذاشتم
لیک امید راستی نیست قد خمیده را

یاد گذشته چون کنی حال ز دست می رود
در پی جست و جو مشو رنگ ز رو پریده را

گر دل روشنت بود قطع نظر ز رفته کن
چشم ز پی نمی دود اشک به رخ دویده را

مطلب اگر بزرگ شد خار و خس ره طلب
بستر پرنیان شود رنج سفر کشیده را

گر غم عشق را ز من کس بخرد به عالمی
کیست که رایگان دهد جنس به جان خریده را

موج ز خود رمیده ام در دل بحر پرخطر
شورش من ز جا برد ساحل آرمیده را

نیست عجب که پا کشد نقش قدم ز همرهی
بس که ز سر گرفته ام راه به سر رسیده را

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

زبان بر خاک می مالند از لب تشنگی جوها
چه می پرسی ز حال و روز سوسن ها و شب بوها

چمن در انتظار آب آتش زیر پا دارد
به جای سبزه برخیزد کنون دود از لب جوها

بهار آمد ولی آگه نمی گشتم ز دلتنگی
نمی آشفت اگر خواب مرا شور پرستوها

به رنگ زرد می سازند با رخسار گرد آلود
به سرسبزی سمر بودند اگر در باغ ناژوها

گشوده چتر خود را نارون با صد امید اما
نمی افتد گذار ابر بارانی به این سوها

به رنگ آمیزی گل ها چرا باید نهادن دل       
درین گلشن که وقت رنگ ها تنگ است چون بوها

ز پرواز پرستوها کسی را دل نمی جنبد
که داده اینچنین پیوند سرها را به زانوها

رجوع غم به دل های عزیزان است در عالم
چو زنبوران که برگردند از صحرا به کندوها

ز گوهرهای غلتان خویشتن داری چه می جویی
که آخر دانه های اشک می غلتند بر روها

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

زمانه‌ایست که بر گریه عیب می‌گیرند
نهان کنید از اغیار چشم تر شده را

نه گوش حق شنو اینجا، نه چشم حق بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را...

محمد قهرمان

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ ور شده را
که مرگ راحت جان است جان ‌به ‌سر شده را 

روان چو آب بخوان از نگاه غم ‌زده‌ام
حکایت شب با درد و غم سحر شده را

خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیر کارگر شده را

مگیر پردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه ‌ی سپر شده را 

مبین به جلوه ‌ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه‌ ی پامال رهگذر شده را 

کنون که باد خزان برگ برد و بار فشاند
ز سنگ بیم مده نخل بی ‌ثمر شده را

مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام
به خود نیاورد از خویش بی‌ خبر شده را

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده‌ ی در شام جلوه ‌گر شده را 

فلک چو گوش گران کرد جای آن دارد
که در جگر شکنم آه بی ‌اثر شده را

زمانه ‌ای ‌ست که بر گریه عیب می‌ گیرند 
نهان کنید از اغیار چشم تر شده را

نه گوش حق ‌شنو اینجا نه چشم حق ‌بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را

محمد قهرمان

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ ورشده را
که مرگ راحت جان است جان‌ به ‌سرشده را

روان چو آب بخوان از نگاه غم ‌زده‌ ات
حکایت شب با درد و غم سحرشده را

خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیر کارگرشده را

مگیر پردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه ‌ی سپرشده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه‌ی پامال رهگذرشده را

کنون که باد خزان برگ بر دو بار فشاند
ز سنگ، بیم مده نخل بی‌ثمرشده را

مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام
به خود نیاورد از خویش بی‌خبرشده را

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده‌ی در شام، جلوه‌ گرشده را

فلک چو گوش، گران کرد جای آن دارد
که در جگر شکنم آه بی‌اثرشده را

زمانه‌ای‌ است که بر گریه عیب می‌گیرند
نهان کنید از اغیار چشم ترشده را

نه گوش حق‌ شنو این‌جا نه چشم حق‌بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کرشده را

محمد قهرمان


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران

موجم برد به هرسو با دست و پای بسته
بازیچه ی محیطم چون کشتی شکسته

در انتظار باران در خشکسال ماندم
لرزان چو خوشه ی سبز بر دانه های بسته

از فیض بی وجودی در دستگاه گردون
ایمن ز گوشمالم چون رشته ی گسسته

شکرانه ی وصالت گر می پذیری از ما
داریم نیمه جانی از چنگ هجر رسته

تا شوق وصل دارم آبی بر آتشم زن
دامن زدن چه حاصل بر شعله ی نشسته

نتوان به عمرها رفت ای کعبه ی حقیقت
راهی که می گذاری در پیش پای خسته

خود را رسانده گیرد آهم به گوش تاثیر
بینند خواب پرواز مرغان پرشکسته

محمد قهرمان


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

حیات بخش چو خون در رگم روانه تویی
برای زیستنم بهترین بهانه تویی

ز همنشینی اهل زمان گریزانم
به آن که میکشدم دل در این زمانه ، تویی

به هر کجا که دهد دست خلوتی با دل
نظر چو بازگشاییم در میانه تویی

چه جای شکوه ز دوری؟ چنین که می بینم
درون خانه تو و در برون خانه تویی

چنان که صبح به یاد تو می شوم بیدار
برای خواب شبم خوش ترین فسانه تویی

چو من به زمزمه ی بیخودانه پردازم ،
کسی که بر لب من می نهد ترانه تویی

اگر خموش نشینم زبان من باشی
وگر چو شمع بسوزم مرا زبانه تویی

به عاشقانه سرودن چه حاجت است مرا؟
چرا که ناب ترین شعر عاشقانه تویی

امید سبز شدن در دلم نمی میرد
که نخل خشک وجود مرا جوانه تویی

عبادت سحرم غیر ذکر خیر تو نیست
یگانه ای که بود بهتر از دوگانه تویی!

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

عادتم شده در عشق, گاهِ گفتگو کردن
خنده بر لب آوردن, گریه در گلو کردن

می شود ز دستم گم رشته ی سخن صد بار
گر شبی شود روزی با تو گفتگو کردن

از تو گوشه ی چشمی دید چشم و حاشا کرد
بایدش چو آیینه با تو روبرو کردن

دردمند عشقت را حال از دو بیرون نیست :
یا زعشق جان دادن, یا به درد خو کردن

کاش صد زبان باشد همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت شکوه مو به مو کردن

ای امید جان گفتی چیست آرزوی تو؟
گر وصال ممکن نیست, ترک آرزو کردن

غرق می کنم در اشک خویش را شبی چون شمع
پیش محرمان تا چند حفظ آبرو کردن؟

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم
شکسته حالی خود را پناه خود کردیم

به روی هر چه گشودیم چشم ، غیر از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم

ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم
نگاهبانی شام سیاه خود کردیم

ز دوستان موافق سفر شود کوتاه
رفیق راه دل سر به راه خود کردیم

دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!
تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم

اگر به خاک فشاندیم خون مینا را
دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم

ز صبح پرده در افتاد بخیه بر رخ کار
نهان به پرده ی شب گر گناه خود کردیم

ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما
که عمر در سر این اشتباه خود کردیم

محمد قهرمان

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

در کفّه ی دو دستم ، امشب دو جام بگذار

ای ساقی سبکدست! سنگ تمام بگذار

سخت است نازکان را از یکدگر جدایی

مینای شیشه دل را نزدیک جام بگذار

بر سفره ای که آمد با خون دل فراهم

نان حلال داریم ، آب حرام بگذار

همراه با بط می چرخی بزن چو طاووس

چشم مرا ز حیرت محو خرام بگذار

با خون دل ازین بیش نتوان مدار کردن

ما را چو شیشه ی می مست مدام بگذار

جان از تو و دل از تو ، آخر چه سان بگویم

از من کدام بستان ، با من کدام بگذار

گر محتسب در آید ، وحشی صفت به در زن

ما خون گرفتگان را چون صید رام بگذار

ای مرغ جسته از بند ، پرواز بر تو خوش باد

ما پرشکستگان را در کنج دام بگذار

ای پیر در جوانی با عشق می زدی جوش

اکنون که بایدت رفت ، سودای خام بگذار

یا پیرو جنون باش یا راه عقل سر کن

در هر رهی که تقدیر رفته است گام بگذار

عنقا صفت ز مردم در قاف گوشه ای گیر

در عین بی نشانی با خویش نام بگذار

فرزند عصر خود باش ، فریاد زندگی شو

خون در رگ سخن کن ، جان در کلام بگذار


محمد قهرمان

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران