هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: مسعود اصلانی» ثبت شده است

دردی تمام بال و پرم را گرفته است
آهم فضای هر سحرم را گرفته است

عزمم به رفتن است و دلم تنگ فاطمه
گر چه کلونِ در کمرم را گرفته است

دنیا به کام من به خدا مثل زهر بود
از آن زمان که همسفرم را گرفته است

از آن زمان که پهلوی او تیر می کشید
دردی تمامی جگرم را گرفته است

از من گرفت فاطمه را دشمنم، از او
در بین کوچه ها پسرم را گرفته است

تیغی که وقت سجده سرم را شکاف داد
از من توان مختصرم را گرفته است

دیگر صدای شکستن شنیده شد
مسجد عزای پشت درم را گرفته است

دور از نگاه دختر من بال جبرئیل
زخم عمیق فرق سرم را گرفته است

مسعود اصلانی
۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

افتاده بین بستری آتش گرفته
با آتش غم حیدری آتش گرفته

بعد از علی دانست تنها چاه کوفه
راز قدیمی پری آتش گرفته

باور نمی کردند مردم تا به امشب
افتادن نام آوری آتش گرفته

زینب کنار بستر او هل کرده
افتاده یاد مادری آتش گرفته

دیدند در چشمان حیدر حلقه می زد
اشک وصال همسری آتش گرفته

پایان قصه می رسد با فرق خونی
ساقی کنار کوثری آتش گرفته

مرهم ندارد زخم او ، جز چادری که
خاکی شده پشت دری آتش گرفته

راز مگویش با حسین ، عباس ، زینب
حاکی شد از برگ و بری آتش گرفته

راز مگویی که در آن یک خیمه بود و
در بین خیمه خواهری آتش گرفته

ای ابرهای کربلا باران ببارید
روی زمین موی سری آتش گرفته

کار از هجوم آتش و دامن گذشته
انگار پای دختری آتش گرفته

با جیغ یک کودک سریعا عمه فهمید
در پشت خیمه معجری آتش گرفته

هی بوسه بر میداشت لبهای کبودی
از پاره های هنجری آتش گرفته

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

امشب علی می بیند اشک دخترش را
در کوفه می گوید اذان آخرش را

مرغابیان خانه دامن را نگیرید
خالی کنید ای عرشیان دور و برش را

روی لبش انّا الیه راجعون است
بر آسمان ها دوخته چشم ترش را

با رفتن بابا خدا می داند و بس
در خانه بی تابی قلب دخترش را

ای ابن ملجم زودتر از جای برخیز
او قصد دارد که ببیند همسرش را

دلتنگ مانده تا ببیند بار دیگر
رنگ کبود صورت نیلوفرش را

حالا علی را سوی خانه می برندش
جبریل می گیرد کمی زیر پرش را

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

در شب بهت چشم عرش خدا
پدری مهمان دختر بود
مثل هر شب دوباره نان و نمک
وقت افطار سهم حیدر بود

در گلویی که استخوان مانده
 بغض دلتنگیش ترک برداشت
با تماشای اشک و آه پدر
چقدر اضطراب دختر داشت

اضطراب زمان کودکیش
متولد شد از دو چشم ترش
در نگاهش تجسم مادر
خیره مانده به رفتن پدرش

مرد بی فاطمه به روی لبش
 آیه های وداع می خواند
آسمان را نگاه می کند و
 درد او را کسی نمی داند

دلش از دست زندگی پر بود
 سمت مسجد روانه شد بابا
عزم خود جزم کرد و راه افتاد
زیر لب گفت آه یا زهرا

ناگهان آسمان به خود لرزید
 به سرش ضربه ای فرود آمد
صورتش روی جانماز افتاد
 مرتضی باز به سجود آمد

عاقبت همنشین دلتنگی
راحت از بغض بی کسی ها شد
استخوان سرش شکافی خورد
 زخم سربسته ی علی وا شد

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران

سفره دار قدیمی دنیا

ای کریم شفیعه ی فردا


گنبدت را نگاه می کرم

خوش به حال پر کبوترها


پیش تو بی اراده می گویم

السلام علیک یا زهرا


طعم سوهان شهرتوبرده است

تلخی کام روزه دار مرا


کار خورشید می کند آری

ذره ای را که می بری بالا


باهمین شوروحال وتاب و تبم

راهی جاده ی سه شنبه شبم


سجده ها و قیام های منی

هدف احترام های منی‌


السلام علیک یا بانو

تو علیک السلام های منی


زینب دومی و بعد رضا

 عمه جان امام های منی


لحظه های خوش حرم رفتن

 استواری گام های منی


در دلم با تو درد و دل کردم

یکی از هم کلام های منی


انعکاس جمالی زهرا

حضرت زینب امام رضا


 مسعود اصلانی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران