هم‌قافیه با باران

۱۱ مطلب با موضوع «شاعران :: آرش پور علیزاده ـ‌ صوفی صابری» ثبت شده است

ایام عید هم به ملالت گذشته است
عمری که در بهار به عزلت گذشته است

ای عمر رفته! خاطر تقویم مانده ای
از تو هزار هفته و ساعت گذشته است

از آستین دراز نشد هیچ بر درخت
ای دست ها که دور حلاوت گذشته است

من شبلی ام در آتش و خیسم از آفتاب
بر من هزار ابر ملامت گذشته است

تو زادگاه یک تروریستی که روح من
از مرزهای تو به سلامت گذشته است

بگذار توی جیب بمانند دست هات
وقتی که روزگار رفاقت گذشته است

بی دلخوشی بهار و زمستان برابر ست
اردیبهشت ما به بطالت گذشته است

آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۶
هم قافیه با باران

چون رودِ به مرداب بدل گشته، خموشم
بگذار کمی بیشتر از این بخروشم

بیگانه ی آن چشمم و نامحرم آن گوش
نه مستحق شعرم و نه جای سروشم

بی فایده چون توی تنور تو بسوزم
بی حوصله چون روی اجاق تو بجوشم

من پیرهنم پاره شده از تو چه پنهان
درمانده که در قصر عزیزان چه بپوشم

هم رومی ام و فاتح میدان نبردم
هم زنگی ام و پیش همه حلقه به گوشم

سنگین شده ام با تو؟ چه حرفی ست چه حرفی ست
من بار غم هر دو جهان است به دوشم

غوغای کلاغ و خبر تلخ زیادست
یک چای بده آخر این قصه بنوشم

آرش پورعلیزاده

۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۶
هم قافیه با باران

چه فایده دارد
این رفتن و برگشتن
وقتی همان آدمِ دیروز را
به خانه می‌بریم در لباس‌هامان؟
ما به امضاهامان
ما به کت‌و شلوارهامان بدل شدیم
به مدیریتِ‌ محترمِ ...
به جنابِ‌آقایِ ...
و دیگر در مسیرِ راه
درخت‌ها و دره‌ها را نمی‌بینیم
مردمان چندی‌ست
لبخندهاشان را، هم
چون چاقوی ضامن‌دار
در جیب می‌گذارند
و
گریه نمی‌کنند
هر روز با این هراس از بستر برمی‌خیزم
که نکند به سنگی بدل شده باشم
بین بخشنامه‌ها
ما انسانیم آقایان
نه یک روزِ کاری
که در وقفه‌های کوتاهش
گاهی زندگی کنیم
من می‌ترسم
می‌ترسم و هنوز امیدوارم
مثل مهمان سرزده‌ی عزیزی
که دمِ غروبِ دلتنگ
بچه‌ها را شادمان می‌کند
ناگهان همه‌چیز جفت‌وجور شود
چیزی باید در بین باشد
که تیغه‌ی زمان را کُنْدتر کُنَد
می‌خواهم این دمی را که در آن هستیم
چون پیاله‌ی شرابی
دستم بگیرم و بچرخانم
من می‌ترسم
و می‌خواهم به آغوش مادرم برگردم
که روزی گمانِ ساده می‌بردم
امن‌ترین جایِ جهان ست
دارم به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با شیطان ...
به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با خدا
به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با خودم
یکی از همین روزها
به رییس اداره‌ام می‌گویم
دست از سخنرانی بردارد
یک دل ِسیر گریه کنیم
بخشنامه‌ها را پاره خواهم کرد
و در پاسخِ اداره کل
شعری پست می‌کنم
با مُهر مخصوص و
شماره‌ی دبیرخانه
و بالاخره به عشق اولم
وقتی دارد بچه‌هایش را به مهدکودک می‌برد
می‌گویم روزی دوستش داشتم
ما زبانِ هم را نمی‌فهمیم
و مانند دیپلمات‌ها
به مترجم نیاز داریم
من از تمام شدن چیزها می‌ترسم
از تمام شدن مهلت ثبت‌نام
از مهلت ارسالِ پاسخ
از تمام شدن تابستان
از تمام شدن این قرار ملاقات
و رفتن تو
از تمام شدن این شعر
بی آن که
اتفاقی در زبان بیفتد
ما سطرها را سیاه می‌کنیم
لحظه‌ها را می کُشیم
و در قرارهای ملاقات‌مان
هیچ اتفاقی نمی‌افتد

آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۴
هم قافیه با باران

در من و دست‌هام تنهایی، در تو و چشم‌هات وعده وعید
در من این مشق‌های ننوشته، در تو این روزهای آخرِ عید

با تو بسیار می‌شود خوش بود مثل یک چیزِ غیرمنتظره
دیدنِ یک رفیق در غربت، نامه‌ی خانواده در تبعید

دلخوشِ تخمه و تماشایند، وسطِ آفتاب‌گردان‌ها
آفتابی نشو زیادگلم! بینِ این مردم ندید بدید

بی‌خودی فلسفه نباف به هم، من به یک گفتگوی ساده خوشم
گاهی از یک غزل قشنگ‌تر است، گفتن چند سطر شعر سپید

سرِ تو روی شانه‌های من است باید از فرصت استفاده کنم
گلِ من گاهی از گناه بترس: می‌شود گونه‌هات را ...

آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران

چیزی نمی فهمم، هنوز از عشق داغم
حرفی بزن، خاموش خواهد شد اجاقم

در شهر دنبال کسی دیگر نگردید
من می روم ای دیو و ددها با چراغم

چون رودهای رو به دریا سر به‌زیرم
ازچشمِ‌یارافتاده‌ای چون اتفاقم

افتاده اسمِ کوچکِ تو از دهانم
من قهرمانِ قصة روباه و زاغم

از ماهیانِ برکه دل بردن چه حاصل؟
چیزی نمی‌گویند وقتی در محاقم

ای مرگ! تنها با تو باید زندگی کرد
آغوش واکن که سراپا اشتیاقم

هرچند من آبانی‌ام نامهربان‌ها!
اردیبهشتی، مرگ می‌آید سراغم


آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۷
هم قافیه با باران

ترش و شیرین شبیه آلوچه گاه اینی و گاه آن هستی
مثل شهریور شمالی ها تو که اخموی مهربان هستی

گاه  طوطی و  گاه  بازرگان  گاه  در  هند  و  گاه  در  ایران
خلقتی از فرشته و شیطان گاه جسمی و گاه جان هستی

بین ِ آبادی و  خراب شدن ، وسط  شربت و شراب  شدن
مانده ای بین ماندن و رفتن، سخت در حال امتحان هستی

با تو ام گریه ـ خنده ی معصوم! آه ماهی ـ پرنده‌ی مغموم!
شـــور  دریا  به  جانت افتاده  مثل این رودها روان هستی

با تو ام ای رییس خوبی ها! ای زبانِ سلیسِ خوبی ها!
ماهی برکه‌های تنهایی ! تو کـه دریای بی‌کران هستی

بد به حال دوشنبه هایی که خالی از اخم و خنده ات باشد
خوش بـه حال پیاده روهایـی کـــه در انبـــوه عابران هستی
***
رفقا! رسمِ روزگار این است زندگی سینمای فردین است
وسطش گریــه می کنی اما آخـــر قصــه در امان هستی


آرش پور علیزاده

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران
فنجــان سردِ قهوه و دریا ...تو نیستی
شبگریه و سکوت و تقلا ... تو نیستی

یک آینــــه کــــه بـا رژلب مانده روی میز
یک کیفِ چرم ، دولچه گابانا ... تونیستی

یک جفت کفش ، قرمز و غمگین کنار در
یک پیرهن سفید سراپـــا .. تـــو نیستی

شرمنده کرد دامنِ خیست به روی بند
پیراهن اتو شده ام را .. تـــــو نیستی

هرشب به تخت خواب سرک می کشد تنت
آن پیـکر خیالی و زیبـــــــا ..تــــــــو نیستی

سیگار ، فکر ، درد ، غزل ، روزهای خوب
آواز ، بوسه ، پنجره ، لیلا تــــو نیستی

تنهــــا در انزوای اتاقـــــم نشسته ام
رویای نیمه کاره ی شبها...تو نیستی

گویی هـــــــزار سال از این خانــه رفته است
خورشید ، عشق ، عاطفه ، گرما ..تو نیستی

من پابه پای بغض زمین گریه می کنم
هر روز تا همیشه ی فردا...تو نیستی

حالا سکوت سهم من از باتو بودن است
محتــــاجِ یک تـرانـه ی گلپا...تو نیستی

دیگر به این نتیجه رسیدم جهنـم است
خانه ، حیاط ، کوچه و هرجا تو نیستی

یک میخ پشت حافظه ، یک قابِ کج شده
تصویر ما دوتاست کــــه حالا ...تو نیستی

صوفی صابری
۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

شادی همیشه سهم خودت غم غنیمت است

شادی اگر زیاد اگر کم غنیمت است


معشوق شعرهای کهن گرچه بی وفاست

گاهی خبر بگیرد از آدم غنیمت است


ای خنده ات شکوفه ی زیتون رودبار

خرمای چشم های تو در بم غنیمت است


چشمان تو غنائم جنگی ست بی گمان

با من کمی بجنگ که این هم غنیمت است


گل های سرخ آفت جان پرنده هاست

در گوشه ی قفس گل مریم غنیمت است


شیرین قصه را به کلاغان نمی دهند

یک چای تلخ با تو عزیزم غنیمت است


آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران
تلفیق شراب و شب و سیب است نگاهت
لبریز غزلهای عجیب است نگاهت

موهای سیاه تو شبیه شب یلداست
باجلوه ی مهتاب رقیب است نگاهت

ای صاحب حور و پری، کژدم و ماهی
آمیزه ای از سحر و فریب است نگاهت

دشتی ست پر از شعر و غزل،برکه و باران
ماوای غزالان غریب است نگاهت

امشب عرق شرم به آیینه نشسته ست
ازبس که نجیب است و نجیب است نگاهت

تو وسوسه انگیزترین شعر خدایی
چون آیه ی آیینه و سیب است نگاهت

سوفی صابری
۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران
چشم های تو قهوه ی ترک است ابروانت هوای کردستان
خنده هایت کلوچه ی فومن گریه های تو چای لاهیجان

ساحل انزلی ست چشمانت موج ها آبروت را بردند
تن داغ تو ماسه ی دریاست توی گرمای ظهر تابستان

ای درخت مبارک نارنج تو چراغ محله ی مایی
مرد همسایه ی شما دزد  است شاخه ات را برای من بتکان

مثل اخبار تازه می مانی که به چشم کسی نیامده ای
نکند ناگهان یکی برسد برساند تو را به گوش جهان

خبر قتل عام آدم ها صبح یک روز در مزارشریف
خبر یک تصادف خونین عصر یک روز جاده ی تهران

خبر دستگیری صدام مثل یک انفجار در بغداد
خبر دستگیری یک صرب توی شبه جزیزه ی بالکان

آن چنان تشنه ام اگر بدهند آب های مدیترانه کم است
خبر چند شاخه ی زیتون خبر انتفاضـه و لبـنان

مستی و می روی به جانب چپ، مستی و می روی به جانب راست
گاه مثل مقاله ای در شـرق گاه چون سرمقاله ی کیهـان!!

ماه مرداد بی تو می گذرد حیف این هفت تیر خالی نیست
من خودم پیش پیش می میرم دیگر این قدر ماشه را نچکان

آرش پورعلیزاده
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۴۱
هم قافیه با باران

یک روز حرف های تو فریاد می شود

تاریخ از محاصره آزاد می شود

 

تاریخ یک کتاب قدیمی ست که در آن

از زخم های کهنه ی من یاد می شود

 

از من گرفت دختر خان هرچه داشتم

تا کی به اهل دهکده بیداد می شود

 

خاتون! به رودخانه ی قصرت سری بزن

موسای قصه های تو نوزاد می شود

 

بلقیس! ما به ملک سلیمان نمی رسیم

از تاج و تخت قسمت ما باد می شود

 

ای ابروان وحشی تو لشکر مغول

پس کی دل خراب من آباد می شود

 

در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است

آدم به خنده های تو معتاد می شود

 

آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران