هم‌قافیه با باران

۲۲ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام حسن مجتبی» ثبت شده است

در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست
زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست

باید به بال رفت و درآورد گیوه را   
در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست

تو بی ‌وسیله هم بلدی معجزه کنی  
دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست

بوی طعام سفره، خودش می‌کشد مرا 
تا خانه‌ی تو راهنما احتیاج نیست

خواهش نکرده اهل کرم لطف می‌کنند
این جا به التماس گدا احتیاج نیست

اصلاً پی معالجه ی این جگر مباش
"بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست"

محشر برای رو شدن اعتبار توست 
کی گفته است روز جزا احتیاج نیست؟

تو با سکوت کردن خود، جنگ می‌کنی
 تیغ تو را به کرب و بلا احتیاج نیست

وقتی نداشت  مادر تو سنگ قبر هم
دیگر تو را به صحن و سرا احتیاج نیست

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۵۷
هم قافیه با باران

مثل پرواز بادبادکها پر درآورد روح شاعرها
آسمان خنده‌های آبی ریخت بر پر خاکی مهاجرها

 واژه‌ها در بقیعی از هیجان پشت دیوارشعر کز کردند
باز شد مثل عقده‌های غزل چمدان دل مسافرها

بیتها روی هم ورم کردند حجم طوفان اخم باران شد
سیل غم بود آنچه می‌بارید پیش روی نگاه عابرها

شاعر اینبار از خودش ترسید بسکه بازار چیده‌اند اینجا
کرمت را معامله کردند پشت پرچین شهر ، تاجرها

چقدر روزگار برگشته‌است چقدر تو غریب می‌مانی
سفره ی تو هنوز پهن است و نمک سفره را مجاورها...!

طعم نان را ز یادمان بردند فقرا پشت خانه حیرانند
بوی نان را زکوچه دزدیدند دستهای حریص شاطرها

چشمها یک به یک سراغت را از ضریحی که نیست می‌گیرند
چقدر خاکی است مثل خودش بارگاه امام زائرها

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را می بیند آن چشمی که باز است

در عکس ها دیدم مزارت را و عمری ست
شمعی به یادت در دلم در سوز و ساز است

از هر غریب و آشنا پرسیدم از تو
گفتند بیش از هر کسی مهمان نواز است

مردی که زانو زد جمل با ضرب تیغش
می لرزد آن وقتی که هنگام نماز است

در باد، بیرق های خونین محرم
در امتداد پرچمت در اهتزاز است

تنهایی ات، تنهایی ات، تنهایی ات، مرد!
بیش از تمام دردهایت جانگداز است

اما نشد - آنقدر اندوهت کهن بود -
بنویسم از چشمان تو شعری که تازه ست

اعظم سعادتمند

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۱
هم قافیه با باران
عطایت قبل از اظهارِ نیاز است
همیشه نان لطفت داغ و تازه است

غریبی، بی کسی، بیچارگی، درد
همه در بارگاهت امتیاز است

نگاهم را بخوان، بی واژه، بی حرف
بقیه کار شاعر نیست، راز است

دری را بسته اند این خوش خیالان
نمی بینند سقفی را که باز است
...
چرا اینها کمان و تیر دارند؟
 به‌ ما گفتند تشییع جنازه است!

زهرا بشری موحد
۱ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۹
هم قافیه با باران

شوق وصال داری ازین شوکران بنوش
مثل پدر درست زمان اذان بنوش

یک جرعه سمت مسجد کوفه نگاه کن
یک جرعه هم به سمت گل بی نشان بنوش

وقتش رسیده تا جگرت خون به پا کند!
یک جرعه با نیابت لب تشنگان بنوش

وقتی کنار علقمه دیدی دو دست سرخ
با مشک تشنه اشک بریز و از آن بنوش!

از کربلا به شام ببر خون تازه را
این جرعه را کنار یتیمانمان بنوش!

یک جرعه را به خاک بریزان و سجده کن
در سجده از طراوت هفت آسمان بنوش

وقتی به چند جرعه آخر رسید شعر
آهسته...جرعه جرعه... شهادت بخوان،بنوش

آن جام را رها کن و این جام تازه را
از دستهای سبز امام زمان بنوش!
#
نوشیده ای و واعطشا گریه می کنی
گمنام در لباس عزا گریه می کنی
#
ماه از دل شکسته تو تا خبر گرفت
پشتش هلال تر شد و نام صفر گرفت

وقت سفر رسید و کسی آب هم نریخت
پشت کبوتری که غریبانه پر گرفت

تنها تر از بقیع به دورت طواف کرد
خاکی که اسمان تو او را به بر گرفت

زهر،از خجالت تو عرق کرد در سبو
جوشید و در دهان تو طعم شکر گرفت
 
از شش جهت نشانه گرفتند عشق را
تابوت تیر خورده دلش را سپر گرفت

خواهر چه قدر کرب و بلا پیش چشم داشت
وقتی سراغ داغ تو را از جگر گرفت!

این داغ سالهاست درین خاک مانده است
این شعله بارهاست که در خشک و تر گرفت

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۲
هم قافیه با باران

سنگ نگین اگر بتراشم برای تو
باید که از جگر بتراشم برای تو

طوف سرت به شیوه ی حجاج جایز است
پس واجب است سر بتراشم برای تو

اکنون که در ملائکه کس فُطرُست نشد
من حاضرم که پر بتراشم برای تو

باشد که من به سوی تو آزاد رو کنم
از چوب سرو در بتراشم برای تو

از اصفهان ضریح برایت بیاورم
یک گنبد از هنر بتراشم برای تو

صد فرش دستباف برایت بگسترم
گلهای سرخ و تر بتراشم برای تو

بر مرقد تو لاله ی عباسی آورم
فانوسی از قمر بتراشم برای تو

از والدین ، خادم درگه بسازمت
قربانی از پسر بتراشم برای تو

چون محتشم که شعر برای حسین گفت
من شعر بر حجر بتراشم برای تو

ای کشته ی محبت تو حضرت حسین
پیداست در جلال تو کیفیت حسین

کس ناز چشمهات چو زینب نمیکشد
درد شبانه ات به جز شب نمیکشد

فرصت نشد شرار جگر تا جبین رسد
بیماری سریع تو بر لب نمیکشد

روزی کشید ناز و دگر روز ، جانماز
ناز تو را مدینه مرتب نمیکشد

هر چند رنگ خون شده آن کام نازنین
کس چوبدست خویش بر آن لب نمیکشد

زهری که خورده ای چو به خورشید اثر کند
کارش ز صبح تا به سر شب نمیکشد

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
هم قافیه با باران

از نگاهت شکیب می‌بارد
چشم‌هایت خلاصهٔ صبر است
همهٔ عمر پر تلاطم تو
لحظه لحظه حماسهٔ صبر است

شدّت غم چه بی‌کران کرده
آسمان دل وسیعت را
غیر زینب کسی نمی‌فهمد
راز شب‌گریهٔ بقیعت را

خاطرات کبود آیینه
چقدر زود مو سپیدت کرد
مرگ تدریجی چهل ساله
داغ این کوچه ها شهیدت کرد

بین این مردمان بی غیرت
سهم آئینهٔ دلت آه است
دم به دم روی منبر خورشید
سبّ مولا چقدر جانکاه است

حضرت آسمان! چهل سال است
جهل این قوم خسته‌ات کرده
خون شده قلبت از زمینی‌ها
بی‌وفایی شکسته‌ات کرده

کوثری و نصیب تو افسوس
ظلمت سرد این کویر شده
چقدر این قبیله بی‌دردند
چشم‌هایت چه زود پیر شده

چقدر چشم‌های یارانت
عشق و دلداگی نثارت کرد!
دست بیعت‌شکن‌ترین مردم
خیمه‌ات را چه زود غارت کرد

چشم‌های تو پر شفق اما
ابروانی پر از گره داری
لشکر تو عجب وفادارند!
در نمازت به تن زره داری

آسمان هم به هق‌هق افتاده
همنوا با صدای زخمی تو
در مدائن هنوز شعله‌ور است
غربت کربلای زخمی تو

حاجت تو روا شده دیگر
شب اندوه رو به پایان است
ولی از داغ این غریبستان
چشم‌هایت هنوز گریان است

لحظه های وداع جاری بود
شعلهٔ غربت و مروری سرخ
چه گریزی به کربلا می‌زد
از دل لحظه‌ها عبوری سرخ:

هیچ روزی شبیه روز تو نیست
تیر و شمشیر، تیغ و سر نیزه
به تن تو دخیل می‌بندند
نیزه در نیزه، نیزه در نیزه
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۵:۱۲
هم قافیه با باران

جنت، بهارِ پیرهنت أیها الکریم
از نور جامه‌ای به تنت أیها الکریم
 
ای همدم تو زمزمه‌های زلال وحی!
ای جبرئیل هم‌سخنت أیها الکریم!
 
شب‌زنده‌دار، دیدهٔ دلخستگان شهر
هر شب به شوق آمدنت أیها الکریم

نشنید آن‌که بر تو روا داشت ناسزا
یک ناروا هم از دهنت أیها الکریم
 
اما تو که غریب‌نواز مدینه‌ای
ماندی غریب در وطنت أیها الکریم
 
حتی شهادت تو نداده‌ست خاتمه
بر روضه‌های دل‌شکنت أیها الکریم
  
جا مانده بود هر کسی از کوچه‌‌ها، رسید
تشییع شد چگونه تنت؟ أیها الکریم

حتی هزار تیر به تشییع آمده
بردند سهمی از کفنت! أیها الکریم
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

غروب، هلهله در کاخ شامیان پیچید
عروس خانه ی خورشید در عزا رقصید

غریب بودی و در آخرین نفس دیدی
زنی که خون تو را ریخت،رخت نو پوشید!

حروف از پس این بغض بر نمی آیند
سکوت تلخ تو را،تشت خون فقط فهمید!

سکوت، ارثیه ی خانوادگی ِ تو بود
عجیب نیست که حتی زمین تو را نشنید!

هنوز کوچه ی تشییع مادرت می سوخت
که تیر، تیر به تنهاییت زنی خندید...

و تیر تیر به تابوت تو تنت را دوخت
کمان تیره ی ابری که ماه را بلعید!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۷
هم قافیه با باران
هر قدر که می‌خواست گدا، شاه کرم داشت
آن قدر که پیش کرمش، خواسته کم داشت

در خانهٔ او بود که در اوج غریبی
دل‌های غریبان جهان، راه به هم داشت

دلخوش به نفس‌های مسیحایی او بود
شب‌های مدینه که فقط غربت و دم داشت

داغی شده بر سینه غم‌های وسیعش
 یک کوچه باریک که بیش از همه غم داشت

راحت شد از اندوه جفاکاری یاران
ای کاش که یاری به وفاداری سَم داشت

ای آینه‌ها آینه‌ها! ذکر بگیرید
ای کاش حرم داشت حرم داشت حرم داشت

زهرا بشری موحد
۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو

نسیم پنجرهء وحی!  صبح زود بهشت
"اذا تنفس ِ" باران هوای شبنم تو

تو در نمازی و چون گوشواره می لرزد
شکوه عرش خدا، شانه های محکم تو

به رمز و راز سلیمان چگونه پی ببرم؟
به راز  عِزّةُ للّه  نقش خاتم تو

من از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدم
که میهمان همه ماییم و میزبان همه تو

تو کربلای سکوتی و چارده قرن است
نشسته ایم سر سفرهء مُحرم تو

چقدر جملهء"احلی من العسل " زیباست
و سالهاست همین جمله است مرهم تو

هوای روضه ندارم ولی کسی انگار
میان دفتر من می نویسد از غم تو

گریز می زند از ماتمت به عاشورا
گریز می زند از کربلا به ماتم تو

فقط نه دست زمین دور مانده از حرمت
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران

مانده بودم بدهم دل به علی یا به حسن
دیدم اصلا گره خورده دل مولا به حسن

شانه اش خالق کوه است تعجب نکنید
تکیه داده است اگر حضرت زهرا به حسن

با علی محکمم و با حسن آرام ، ببین
کوه دل را به علی داده و دریا به حسن

وصف او کردم و در مصر صبا را گفتند
بدهد نامه ای از سوی زلیخا به حسن

مثل قرآن که قسم خورده به روی خورشید
منهم از شوق قسم می خورم اما به حسن

لا اله آمده بر روی زبانم اما
بعدِ لا حول ولا قوّه الا به حسن##

ذکر من هر سحر این است : الهی به حسین
دم افطار خرابم که خدایا به حسن

شیعیان حسن از کفر تبرّی جُستند
بیش از آنقدر که جستند تولّا به حسن

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۴
هم قافیه با باران

با پنج نور ناب بهشتی، با حرف حق مجادله سخت است
تسلیم اقتدار تو هستند، بر عالم این معادله سخت است

با پنج نور ناب بهشتی، از راه آمدی و دلم ریخت
در شهر دیرهای قدیمی، حتی خیال زلزله سخت است

همراه تو ولی خداوند، هم‌پای تو دو سر بهشتی
با توست روح سوره کوثر، با آیه‌ها مقابله سخت است

این پنج تن عصاره عشق‌اند، این پنج تن سلاله نورند
نجرانیان! مقابله کردن، با این جبال و سلسله سخت است

این وعده را مسیح به ما داد، اینک زمان تابش عشق است!
دیدار نور ناب به جز در، دل‌های پاک و یکدله سخت است

با اهل بیت پاک نبوت، غیر از سلام و نور مگویید
با مستجاب دعوه‌ترین‌ها، جان بردن از مباهله سخت است

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران
از جانب خدای تعالی گُزین شدی
و آیینه‌دار حُسن جهان‌آفرین شدی

زیبا به خُلق و خوی و به روی و به موی هم
مجموعه‌ی محاسن روی زمین شدی

گرچه حَسَن به معنی زیباست، لیک تو
پیشی ز خویش جُسته و زیباترین شدی

بعد از علی به باغ امامت دُوُم‌ گُلی
در بوستان عصمت اگر چارُمین شدی

صلح تو، خود مقدمه‌ی جنگ کربلاست
تو رهگشای کوکبه‌ی شاه دین شدی

ای نور چشم فاطمه! ای آنکه در لقب
«احسان» و «حٌجّت» آمده، «بسط الامین» شدی

علم از نبی گرفته، شکیبایی از امام
وان‌گاه بر رسول و علی جانشین شدی

ای تابناک‌ اختر چرخ ولا!‌ حسن!
ای آنکه خود به نور ولایت عجین شدی

داغ تو سوخت جان مرا نیز و این سزاست
زیرا تو نیز سوخته‌ی زهر کین شدی

حسین منزوی
۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران
دیوار...میخِ تیز...تَرَک...در...وَ بعد از آن
شعله...سه آیه...سوره ی کوثر وَ بعد از آن
کوچه...غروب...بالِ کبوتر....وَ بعد از آن
خونابه....گوشواره ی مادر...وَ بعد از آن....

"تصویر خاطراتِ لگدمالِ مجتباست"

در امتداد سنگیِ دیوار تا شدن
در کوچه ها به ساحتِ مادر عصا شدن
با گریه هی نشستن و...با بغض پا شدن
یک جمله آاااه: "شاهدِ صد کربلا شدن"

"تقدیرِ زخم خورده در احوال مجتباست"

هر شب به یاد ضربه ی سنگینِ بی هوا
لبریز اشک...هق هقِ مردانه....بی صدا
سی سالِ بعد....زخمِ سلامِ مغیره را...
فریادِ کودکانه ی آن روزِ کوچه ها

"تلفیق در دقایقِ هر سالِ مجتبیاست"

چشمان خیس... حسرت یک لحظه خواب داشت
جعده که رفت...فاطمه قلبی کباب داشت
حتی " عروسِ فاطمه" چشمی پر آب داشت
ای کاش لااقل زنی همچون "رباب" داشت

این آفتاب "سایه ی" اقبال مجتباست...

 ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۳
هم قافیه با باران

دل بی شکیب از غم فصل جدایی است
جان، بی قرار لحظه ی وصل خدایی است

این شامِ هجر نیست، که باشد شب وصال
این روزِ مرگ نیست، که روز رهایی است

این زهر نیست، شربتِ شیرین آرزوست
این کوزه نیست، چشمه ی حاجت روایی است

هرگز ننالم از غمِ بیگانه، ای دریغ
رنجی که من کشیده ام از آشنایی است

شد روزگارِ من، سپری سال های سال
با همسری، که شیوه ی او بی وفایی است

من در وطن غریبم و تنها، کسی نگفت
این شاهد شهید مدینه، کجایی است

یارانِ من، ز باغ وفا گل نچیده اند!
آیینِ مهرورزیِ آنان، ریایی است

در تنگنای سینه ی من، این دل صبور
آیینه ی مجسّمِ صبرِ خدایی است

دارم هزار عقده به دل، باز طبعِ من
مثل نسیم، عاشق مشکل گشایی است
*
فرمود با برادر خود: غنچه ی مرا
با خود بِبَر، که بوی خوش آشنایی است

 

تو باغبانِ گلشنِ عشق و شهادتی
این ارغوانِ عاشقِ من، کربلایی است

فردا که تیر، بوسه به تابوت من زند
بال و پرِ بلندِ عروجِ نهایی است

دانی که در بقیع چرا چلچراغ نیست؟
خورشید، بی نیاز ز هر روشنایی است

اشک ستاره، دسته گل تربت من است
شعر «شفق» اشاره ای از غربت من است

 

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

دعای زنده‌دلان صبح و شام یا حسن است
که موی تیره و روی سپید با حسن است

مبین ز نسل حسن هیچ کس امام نشد
به حُسن بینی اگر هر امام را، حسن است

حسین می‌شنوم هرچه یاحسن گویم
دو کوه هست ولی کوه بی‌صدا حسن است

حسین نهی به قاسم دهد، حسن دستور
ز من بپرس که سلطان کربلا حسن است!

بخوان به نام پسر، تا پدر دهد راهت
بیا که کنیه‌ی شیرخدا اباحسن است

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

روی تـــو از نسیــــم سحــر دلنــوازتر

گیســوی توست از شب یلـــدا درازتر

 

روی تو باز بــــود و در خانـــه ی تو باز

ای چشمهایت از همه مهمان نواز تر

 

هرگــز یتیـــم های مدینــــه ندیده اند

از ذکر مهربان حســن (ع) چاره سازتر

 

صلح تو شد دلیل سرافرازی حسین(ع)

ای از تمــام اهــل جهـــان سرفــرازتر

 

امــا شریک زندگـی ات دشمن تو بود

مولا کــــدام داغ از ایــن جانگــــداز تر ؟

 

از تیـــرها نگفتم و تابوت زخمــی ات

طاقت نداشتـــم بشود روضه باز تر...


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۴۳
هم قافیه با باران

ابری به بارش آمد و باران عشق ریخت
جانی دوباره بر تن بی جان عشق ریخت

جبریل آمد و هو رب الکریم خواند
آیات محکمات به قرآن عشق ریخت

لایمکن الفرار من العشق خواند و بعد
در پایه‌های سست و پریشان عشق ریخت

دستی کشید بر سر عشق و به لطف خویش
نظمی به حال بی سروسامان عشق ریخت

با تیشه، ریشه‌ی غم هجران زد و سپس
«شوق وصال یار به دامان عشق ریخت»

قفل شکسته‌ی دل ما را کلید شد
آزادی دوباره به زندان عشق ریخت

مژگان خویش را به تماشا کشید و بعد
صدها هزار رخنه به ایمان عشق ریخت

از کوثر زلال سر انگشت خود کمی
در خمره‌های مستی رندان عشق ریخت

در آسمان صبر، خداوندگار شد
«زیباترین ستاره‌ی دنباله دار شد»

ای اولین سلاله‌ی مولا خوش آمدی
خورشید خانواده‌ی طاها خوش آمدی

بعد از علی تو سرور و مولای عالمی‌

ای دومین امام دو دنیا خوش آمدی

ترکیب بند سوم دیوان آب‌ها
زیباترین سروده‌ی دریا خوش آمدی

«یا ایها الکریم تقبّل دعائنا»
ذکر قنوت حیدر و زهرا خوش آمدی

(اقصی) و (کعبه) رو به شما سجده می‌کنند
ای قبله گاه سوم دل‌ها خوش آمدی

یوسف فقط تجلّی یک لحظه‌ی تو بود
ای عشق واقعی زلیخا خوش آمدی

پیغمبران برای مناجات آمدند
طور کلیم و دیر مسیحا خوش آمدی

«والتّین» که محکمات خدا مدح تو کنند
«انجیر سبز » عالم معنا خوش آمدی

شکر خدا که ما همه فرمانبر توأیم
نوکر اگر شدیم ولی نوکر توأیم

یا ایها لکریم، دلم مبتلایتان
جان تمام عالم هستی فدایتان

آقا من از ازل به شما دل سپرده‌ام
نذرم نموده مادرم اصلا برایتان

هدیه به خیر مقدمتان جان می‌آورم
ناقابل است گر که بمیرم به پایتان

ای سفره دار، بخشش تو بی نهایت است
صدها هزار حاتم طائی گدایتان

گنجینه لغات کم آورده پیش تو
لفظ (کرم) خجل شده از لطف‌هایتان

آن قدر پیش حضرت حقّی عزیز که
حتی قسم به اسم تو خورده خدایتان

با هر فقیر و رهگذر هم سفره می‌شوی
جانم فدای این همه لطف و صفایتان

هرگز کسی به ذات شما پی نمی‌برد
ای انتهای راه خدا ابتدایتان

باد صبا که می‌گذری از سرای یار
لطفی کن و ببر سخن ما برای یار

راهت اگر رسید به کوی امام ما
حتما به محضرش برسان این پیام ما

با یار ما بگو که نثار تو می‌شود
روزی هزار بار درود و سلام ما

ما نوکر قدیمی این خانواده‌ایم
روز الست قرعه در آمد به نام ما

از روز اولی که به تو دلسپرده ایم
دنیای تلخ مثل عسل شد به کام ما

کار گدا و نوکرتان پادشاهی است
بالاتر است از همه عالم مقام ما

آقا قسم به جان خودت که نبود و نیست
جز نوکری درگهتان در مرام ما

تو عشقی و به مدح تو حافظ چنین سرود
آن پیر خوش قریحه و شیرین کلام ما

«هرگزنمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما»

جبریل آمده، به لبانش ثنای تو
شعری بخواند از من و حافظ برای تو

«گر می‌فروش حاجت رندان روا کند»
درد قدیمی دل ما را دوا کند

«عمری گذشت و تا به امید بشارتی»
ما را به ماجرای خودش آشنا کند

«با این گدا حکایت آن پادشا بگو»
باشد که پادشاه کرم بر گدا کند

«باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصرحور»
یک ذره لطف اوست که در حق ما کند

«من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم»
حتی اگر که خاک مرا کیمیا کند

«بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم»
شاید که کیمیای تو ما را طلا کند

«فردا اگر نه روضه‌ی رضوان به ما دهند»
ما را بس است گوشه‌ی چشمی به ما کند

«از نامه‌ی سیاه نترسم که روز حشر»
مردی کریم آید و من را جدا کند

از این به بعد لفظ دعا یا حسن شود
ذکر رکوع و سجده ی ما یا حسن شود


مجتبی خرسندی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۵
هم قافیه با باران

ای زلف تو چون مار و رخ تو چون گنج
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
بر باد شده در صدد روی تو، هر پنج
هرگز نبود حور، چو روی تو، به رضوان
سروی به نکوئی قدت نیست به بستان
روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان
هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان
ریزد ز لب لعل سخنگوی تو، هر پنج
در دست غمت چند زنم ناله و فریاد
باز آی، که عشق تو مرا کند ز بنیاد
هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد
حور و ملک و آدمی و جنّ و پریزاد
هستند ز خدّام سر کوی تو، هر پنج
ای خسرو خوبان، نظری کن سوی درویش
مگذار که از عشق تو گردد جگرم ریش
دیوانه عشق تو، ندارد خبر از خویش
خال و خط و زلف و مژه و چشم تو زان پیش
کردند برآشفتگی موی تو، هر پنج
تا چشم من آن روز، بر آن سیمبر افتاد
از شوق جمالش به دل من اثر افتاد
مرغان چمن را همه سودا به سر افتاد
سرو و سمن و یاسمن و عرعر و شمشاد
پستند به پیش قد دلجوی تو، هر پنج
در باغ وصال تو و گمگشته شبه سنج
مهرت به دلم نقش گرفته است چو شطرنج
بنشسته شب و روز، دو افعی به سر گنج
چشم و لب و رخساره و ابروی تو بی رنج
زیباست بر آن عارض نیکوی تو، هر پنج
غم تاخت اگر بر سر و سامان صبوحی
ساقی! بدر آی از در ایوان صبوحی
بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی
دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی
گردید به تاراج دو ابروی تو، هر پنج


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران