زمانهایست که بر گریه عیب میگیرند
نهان کنید از اغیار چشم تر شده را
نه گوش حق شنو اینجا، نه چشم حق بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را...
محمد قهرمان
زمانهایست که بر گریه عیب میگیرند
نهان کنید از اغیار چشم تر شده را
نه گوش حق شنو اینجا، نه چشم حق بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را...
محمد قهرمان
گاهی گر از ملال محبّت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وا رهانمت
ماتمسرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
ماتمسرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
دست نوازشی به سر و گوش من بکش
سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت
تو ترک آبخورد محبّت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای
بازآ که چون صبا بهدمی بشکفانمت
یکشب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه میچرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
شهریار
اتفاقِ خاصى رُخ نمى دهد اگر
آدمى
غفلتاً مقابلِ یک نفر بگوید:
ببین... من دوستت دارم،
همین و خلاص!
این دوستت دارم آنقدر آسان است
که به غفلتِ بى فرصت اش مى ارزد،
همین و خلاص!
چه بهتر از این
که حس کنى دریا
دست در تو گشوده است،
پیش آمد است دیگر،
همین و خلاص!
من زود گریه ام مى گیرد
به خدا بگو
چند لحظه دست روى چشمهایش بگذارد!
من دوستت دارم
همین و نه خلاص...!
سید على صالحى
سر ِسلامت از این باغ می برم به در، آری!
مرا به حال خودم، عطر سیب اگر بگذارد
به کفر خویش، به هم میزنم زمین و زمان را
خدای عشق، مرا بی نصیب اگر بگذارد
سجاد رشیدی پور
تو زیبا نیستی من کلک زیبا آفرین دارم
تو شیدا نیستی من شور شیدا آفرین دارم
تو در بزم من این آوازه مستی به خود بستی
تو رسوا نیستی من بزم رسوا آفرین دارم
جنون گل کرد و مجنونی چو من از نو هویدا شد
تو لیلا نیستی من عشق لیلا آفرین دارم
در این گلزار از هر سو خرامد سرو آزادی
تو رعنا نیستی من چشم رعنا آفرین دارم
تو مشغول خود و من با تو در بیداری و خوابم
تو رویا نیستی من فکر رویا آفرین دارم
تو با شیرینی شعر من این سان مجلس آرایی
تو گویا نیستی من طبع گویا آفرین دارم
تو سود اشک من هستی که جوشان تر ز دریایی
تو دریا نیستی من اشک دریا آفرین دارم
تو را چون طور و خود را همچو موسی درسخن دیدم
تو سینا نیستی من برق سینا آفرین دارم
معینی کرمانشاهی
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بیآب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
از شاه بیآغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کردهام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصلهای بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را
گر ذرهای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گستردهای مهمان خویشم بردهای
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم
مولوی
رها کنید مرا با غم نهان خودم
اگرچه خستهام از درد بیکران خودم
به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست
که دشنه میخورم از دست دوستان خودم
چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما
خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم
که کیمیای سعادت، سکوت بود، سکوت
چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم!
شراب نیز به دردم نمیدهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم
اگر که مرگ فقط چارهی من است، چه باک؟
به مرگ خویش کنون راضیام، به جان خودم...
سجاد رشیدی پور
چه غم ز باد سحر شمع شعله ور شده را
که مرگ راحت جان است جان به سر شده را
روان چو آب بخوان از نگاه غم زدهام
حکایت شب با درد و غم سحر شده را
خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیر کارگر شده را
مگیر پردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه ی سپر شده را
مبین به جلوه ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه ی پامال رهگذر شده را
کنون که باد خزان برگ برد و بار فشاند
ز سنگ بیم مده نخل بی ثمر شده را
مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام
به خود نیاورد از خویش بی خبر شده را
دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده ی در شام جلوه گر شده را
فلک چو گوش گران کرد جای آن دارد
که در جگر شکنم آه بی اثر شده را
زمانه ای ست که بر گریه عیب می گیرند
نهان کنید از اغیار چشم تر شده را
نه گوش حق شنو اینجا نه چشم حق بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را
محمد قهرمان
ای دل به ساز عرش اگر گوش میکنی
از ساکنان فرش فراموش میکنی
گر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش میکنی
شب کز نهیب شیر فلک خفتهی خراب
خواب سحر حواله به خرگوش میکنی
چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
گر خواب خود مشّوش و مغشوش میکنی
بر ابر پاره گوشهی ابروی ماه بین
گر خود هوای زلف و بناگوش میکنی
عشق مجاز غنچهی عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش میکنی
از من خدای را غزل عاشقی مخواه
کز پیریم چو طفل، قلمدوش میکنی
زین اخگر نهفته دمیدن، خدای را
بس اخگر شکفته که خاموش میکنی
ناقوس دیر را جرس کاروان مگیر
سیمرغ را مقایسه با قوش میکنی
با شیر از گوزن حکایت کنند و میش
خود کیست گربه تا سخن از موش میکنی
من شاه کشور ادب و شرم و عفّتم
با من کدام دست در آغوش میکنی
پیرانه سر مشاهدهی خطّ شاهدان
نیش ندامتی است که خود نوش میکنی
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطاپوش میکنی
گو جام باده جوش محبّت زند، چرا
ترکانه یاد خون سیاووش میکنی
دنیا خود از دریچهی عبرت عزیز ماست
زین خاک و شیشه آینهی هوش میکنی
با شعر سایه چند چو خمیازههای صبح
ما را خمار خمر شب دوش میکنی
تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
نیما نرفته گر سفر یوش میکنی
شهریار
با چشم مهربان تو برخورد می کنم
با گرمی لبان تو برخورد می کنم
قندم به حرمت غزل و آب می شوم
تا با نوک زبان تو برخورد می کنم
یک جرعه چای داغ ام و قندیل می شوم!
وقتی به استکان تو برخورد می کنم
یک بیت شعر ناب و دل انگیز می شوم
با لهجه ی روان تو برخورد می کنم
شیراز ِ کشور ِ غزل ام گشته ای و با...
یک کوچه - اصفهان ِ تو برخورد می کنم
مثل همیشه مشتری ِ خنده های تو
دارم به کهکشان تو برخورد می کنم
محمد حسین ملکیان
پژمرده قلبم از غم بی همزبانی
مانند این گل های بی رنگ خزانی
روح من از بی همزبانی در عذاب است
بی همزبانی، آوخ از بی همزبانی!
هرجا که بینم مرغکان را شاد و خندان
آید به یادم اَندُه بی آشیانی
جان و جوانی را به راه عشق دادم
دادم، ولیکن رایگانی، رایگانی
هرجا جوانان را به هم دمساز بینم
با ناله می گویم: دریغا از جوانی
من هم جوانم، دل به دنیا دارم، آخر
تا کی نشینم با غم بی خانمانی؟!
دارم دلی سرگشته و آشفته لیکن
تابد بر او خورشید عشقی آسمانی
دارم دلی دیوانه اما آرزومند
در او فروغ آرزویی جاودانی
ای آرزوی دل به جانم رحمت آور
دیگر ندارم طاقت نامهربانی...
ای دلبر من! هیچ می دانی هرگز
رنگی ندارد بی تو روی زندگانی؟!
جانا چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
زیرا که یک سر مهربانی دردسر بی
مهدی اخوان ثالث
توان گفتن آن راز جاودانی نیست
تصوری هم از آن باغ ِ ارغوانی نیست!
پر از هراس و امیدم ، که هیچ حادثهای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست
ز دست عشق بهجز خیر، برنمیآید
وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست
درختها به من آموختند فاصلهای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست
به روی آینه پرغبار من بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
فاضل نظری
چون لاله مرا بی تو به کف جام مدام است
هر چند که می بی رخ دلدار حرام است
فرق من و آن زاهد مغرور ببینید
من در پی جام می و او در پی نام است
من زلف به کف دارم و او رشته ی تسبیح
انصاف بده رشته ی امّید کدام است
سیم است؟ حریر است؟ بلور است؟ تن تو
آن بازوی عریان تو ای مه به چه نام است؟
من بی تو خورم خون دل خویش، خوش آن کو
یک دست به گیسو و دگر دست به جام است
ز آن روز که از گردش گردون شدم آگاه
تا نیم شبم گوشه ی میخانه مقام است
یک روز به بام آمدی و دل چو کبوتر
عمریست که بر بام تو در طوف مدام است
ای سلسله مو مرغ گرفتار تو داند
صد گلشن جاوید در این حلقه ی دام است
حیف است ز فردوس کند یاد عمادا
آن را که فلک هم ره و معشوق به کام است
عماد خراسانی
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کُنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایهی دولت همه ارزانی نو دولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
دست گیر آن را که نبود با کسش روی سئوال
تا نگیری دست بر روی سئوال خویشتن
دوست گو نام گناه ما مبر کز فعل خویش
بس بود ما را عذاب انفعال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتنسوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت
پیشبینی کو کز او پرسم مآل خویشتن
آسمان گو از هلال، ابرو چه میتابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن
اعتدال قامت رعنا قدان از حد گذشت
تا نگهداری تو حدّ اعتدال خویشتن
همچو عمرم بیوفا بگذشت ماهم، سالهاست
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحتسرای شهریارانند، لیک
شهریار ما غزلخوان غزال خویشتن
شهریار
هیچ جز یاد تو رؤیای دلاویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست !
عشق می ورزم و می سوزم و فریادم نه !
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پائیزم نیست
تا به گیتی دل ِ از مهر تو لبریزم هست
کار با هستیِ از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر،
با تو، ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق، که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
فریدون مشیری
ای دل ! به خاطر بیاور،بانگ و هیاهوی باران
در روزهایی که پر بود ، هر کوچه از بوی باران
ما دست در دست باهم ، آشفته و مست باهم
مثل نسیمی گذشتیم ، آهسته از کوی باران
در کوچه ساران غربت ، با پنجه های محبت
چون کودکان شانه کردیم ، انبوه گیسوی باران
ما از تبسم رهاتر ، از خواب هم بی صداتر
رفتیم از شب فراتر ، بازو به بازوی باران
صبح از دمش زنده می شد، گل یک دهن خنده می شد
چشمان بیننده می شد ، مسحور جادوی باران
در خاطرات هست آیا ، آن صبح خاکستری رنگ
کز شهر دریا گذشتیم ، رفتیم آن سوی باران....؟
سهیل محمودی
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری چو عود کهنه میسوزد
وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمیترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذرهست و او کیوان که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان که جان حبهست و او کانست
سخن در پوست میگویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست
مولوی