هم‌قافیه با باران

۱۴ مطلب با موضوع «شاعران :: شبنم نادری ـ سعید ایران نژاد» ثبت شده است

وقتی تو از راه آمدی عشق اتّفاق افتاد
یک شهر از شوقت به شور و اشتیاق افتاد

جاری شدی مثل بهاری در غزل‌هایم
انگار جانی تازه در رگ‌های باغ افتاد

دلبسته‌ی چشم تو بودن اتّفاقی نیست
آیینه عاشق شد که دنبال چراغ افتاد

از آتش عشقت ندارم هیچ پروایی
هیزم به رسم عشقبازی در اجاق افتاد

چیزی به جز این شعرها باقی نخواهد ماند
حتّی اگر روزی میان ما فراق افتاد

تنها تو می‌فهمی چرا من دوستت دارم!
تنها تو می‌دانی چرا این اتّفاق افتاد!

سعید ایران نژاد
۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

آن‌روزها بودیم -اگر- دنبال همدیگر
این‌روزها غافل شدیم از حال همدیگر

روزی قسم خوردیم تا پابند هم باشیم
غم‌ها و شادی‌هایمان هم مال همدیگر

سهم کبوتر از کبوتر چیست در پرواز؟
مرهم برای زخم‌های بال همدیگر

هرچند با ما بخت‌ هم یاری نکرد امّا
بودیم در آیینه‌ی اقبال همدیگر

بر ما چه رفت آیا که در این روزهای سخت
حالی نمی‌پرسیم از احوال همدیگر؟

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

حس کن به هر بهانه تو را کم می‌آورم
تا می‌رسم به خانه تو را کم می‌آورم

من بی‌اراده بغض که نه...! گریه می‌کنم
وقتی در این ترانه تو را کم می‌آورم

از غم سرودنم -بخدا- بی‌دلیل نیست
ای بهترین نشانه! تو را کم می‌آورم

سربار شانه‌های کسی نیستم ولی
هر شب به این بهانه تو را کم می‌آورم

همراه من بمان! نه تو دلتنگ می‌شوی...
نه من در این میانه تو را کم می‌آورم

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۶:۱۲
هم قافیه با باران

نرم‌نرمک گذشتم از سالن
خسته و بی‌صدا و دردآلود
پشت سر، خاطرات شیرینم
روبه‌رویم کلاس اوّل بود

روبه‌رویم هنوز هم یک مرد
با نگاهی خشن قدم می‌زد
دردهای امین و اکرم بود
آن‌چه شعر مرا رقم می‌زد

یاد آن روزهای خوب به خیر
سادگی برگ و ریشه‌ی ما بود
کاش آقای حافظی می‌مُرد
این دعای همیشه‌ی ما بود!

گوش‌هایم هنوز می‌شنوند
حرف‌های امین و اکرم را
آری انگار خوب می‌فهمم
معنی آن خطوط مبهم را

این که اکرم کتاب می‌خواند
تا بگوید که خواب، شیرین است
وَ امین کار می‌کند تا شب
تا بفهمد که زندگی این است

سال‌ها بعد، حافظی هم مُرد
مادر آن‌روز آش خوبی پخت
اکرم -امّا- هنوز می‌خندید
مرد نانوا لواش خوبی پخت

بعدِ آن‌روزها گره زده است
دستِ نامرد، بند کفشم را
کاش مادر دوباره می‌آمد
باز می‌کرد بند کفشم را

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

بگو با ساربان از نیمه‌های راه برگردد
که نیّت کرده زندانی به سوی چاه برگردد

دلم را بیمی از پایین‌نشینی نیست! می‌دانم
به چاه افتاده روزی می‌رسد با جاه برگردد

مرا بس بود زخم نابرادرهای کنعانی
مکن کاری که از یوسف نگاه شاه برگردد

دلم هرچند با رفتن موافق نیست خواهم رفت
نمی‌خواهم اگر برگشت با اکراه برگردد

بعید است این که در این روزهای سرد بی‌مِهری
نگاه ماهی دریا به سمت ماه برگردد

صدای مرگ دارد خنده‌‌ی طوفانی دریا
بگو با ناخدا امشب به لنگرگاه برگردد

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

این غزل وقتی که جز با او‌ نمی‌آید به کار
گفتن از چشم و لب و ابرو نمی‌آید به کار

دست همراهی اگر باشد که جای گریه نیست
شانه‌ای می‌خواستم! زانو نمی‌آید به کار

نیشخند دوستانم را به جانم می‌خرم
نوش جانم باد اگر دارو نمی‌آید به کار

کاش می‌دانست دندان‌تیزی کفتارها
جز برای کشتن آهو نمی‌آید به کار

انتظار  خنجری از پشت، دور از ذهن نیست
گفت‌وگو وقتی که رو در رو نمی‌آید به کار

نرم خواهد شد دلش روزی به دست این غزل
شعر گفتن نیز گاه این‌گونه می‌آید به کار

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

گرچه غمگین می‌شوم هربار از غمگینی‌اش
می‌تراود خنده از چشمان فروردینی‌اش

داغ را حس می‌کند مانند من آیینه هم
بوسه‌ای گر می‌گذارد بر لب پایینی‌اش

دشتی از آلاله را می‌آورَد در خاطرم
دامن گُل‌دار او در موسم گل‌ْچینی‌اش

سینه‌ام را غرق حسرت می‌کند آن شوخْ‌چشم
تا بچیند سیب‌ها را یک به یک در سینی‌اش

این که «مؤمن می‌شود خوش‌خُلق با لبخند» را
کاش می‌آموخت از آموزگار دینی‌اش

آمدم نزدیک‌تر تا بودنم را حس کند
عشق را گم کرد پشت عینک خود‌بینی‌اش

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

چنان در دوستی نادوستی کردی که بعد از این
به چشمم می‌گذارم فتنه‌های دشمنانم را

چه در سر داری از این مِهرورزی در میان قهر؟
ِکه وقت گریه‌ با لبخند می‌بندی دهانم را

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

کوه می‌داند چرا یک مرد در کولاک درد

گریه می‌خواهد ولی هی شانه خالی می‌کند

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

بودنم مثل نبودن بوده از بس نیستی
بوده‌ای یا نه؟ نمی‌دانم!  از این پس نیستی

در خیال من نمی‌گنجد دلم را بشکنی
هرکسی آمد، شکست امّا تو هرکس نیستی

انتظارم از تو غیر از معجزه چیزی نبود
عشق، ثابت کرد تا این حد مقدّس نیستی

واژه‌های شعر من، تنها به تو خو کرده‌اند
پس چرا در لحظه‌های من مشخّص نیستی؟

خسته‌ام! ... می‌دانی، امّا این قرار ما نبود
در کنار من چرا این روزها پس نیستی؟

سعید ایران‌نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران
چقدر نیستی…
چقدر دوری…
چقدر پیدایت نیست.
.
انگار آدم بخواهد آفتاب را ببیند،
اما او را به دیدن روزنه ای پشت پلک پنجره ها،
وادار کنند.
.
یا بخواهد دستی را بگیرد ،
اما او را به نوازش پر کبوتر قانع سازند.
.
یا مثلا دلش برای آبی دریا تنگ شده باشد،
اما او را با نگاه به آبی حوضِ کوچکی دلخوش کنند.
نیستی…
.
این هم از نشانه های توست،
که انتظار را چاشنی دوست داشتنت کنی.
آنقدر که حتی ،
به جرعه ای از
کرشمه ی خیالت هم ،
دلخوش باشم.
نیستی چقدر…
در حوالی من...

شبنم نادری
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

جهنّم کرده دوری از تو اوضاع جهانم را
بریز ای عشق، خونم را ! بگیر ای عشق، جانم را

چنان در دوستی نادوستی کردی که بعد از این
به چشمم می‌گذارم فتنه‌های دشمنانم را

مرا داد از تو برمی‌خیزد و دود از دلم... آری
به آتش می‌کشد این عشق، روزی دودمانم را

چنان چشم تو شورِ تلخْ‌کامی را درآورده‌ست
که باید با تو با تندی بچرخانم زبانم را

چه در سر داری از این مِهرورزی در میان قهر؟
ِکه وقت گریه‌ با لبخند می‌بندی دهانم را

شب است و شعر، تنها با شرابِ بوسه می‌چسبد
مرا خالی کن از اندوه... پُر کن استکانم را !!

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران

در چهل سالگی هم که باشی
طنین صدای کسی که
تو را به "نام کوچکت"
بخواند و
پشت هر بار که صدایت می‌کند
"عزیزم"
بگذارد
می‌تواند عاشق‌ات کند.
و تو
بعد از تمام شدن حرفهایش
دختربچه‌ی هجده ساله‌ای می‌شوی
که دوست دارد
بال در بیاورد
از شوقِ عاشقی.
در چهل سالگی هم که باشی
می‌شود آن‌قدر عاشقی‌ات
پرهیجان باشد که
خاطره‌ی گرفتن دست گرم مردانه‌اش را
در سرمای زمستان
روزی چند بار به تکرار بنشینی
و نقطه‌ی اوج این خاطره‌ات
بستن گره روسری ات باشد
با دست‌های او
وقتی ناگهان
با پوست صورتت برخورد می‌کند
و ابروهای پیچ‌خورده‌ات را
صاف می‌کند.
در چهل سالگی هم که باشی
می‌توانی بدوزی
دکمه‌ای را که
از رویِ پیراهنِ آبیِ یقه‌سپیدِ مردانه‌ای
افتاده است
روی زمینِ یخ‌زده‌ی تنهایی‌اش.
در چهل سالگی هم که باشی
آن جوانه‌ی کوچکِ روئیده در جانت
می‌تواند قد بکشد
و تو را سبز کند.
آن وقت در همان چهل سالگی
نمی‌توانی آن ذوق‌زدگی شفاف چشم‌هایت
یا آن رنگ‌پریدگیِ ناشی از دلشوره‌هایِ نیامدنش را
لرزش صدایت را
جوان شدن صورتت را
پنهان کنی در پشت چهل سالگی‌ات.
تو در چهل سالگی
به بلوغ عاشقی می‌رسی.
درست مثل دخترهای هجده ساله
با گونه‌هایی سرخ‌شده
به خاطر اولین بوسه‌ی
نشسته بر پیشانی

شبنم نادری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

حس ششم زنانه
حس بویایی نیست ،
اما می تواند
عطر حضور یک زن را
در خاطرات نزدیک تو احساس کند .

حس ششم زنانه ،
حس چشایی نیست،
اما می تواند بفهمد ،
طعم کدام " دوستت دارم "
زیر زبانت مزه کرده است .

حس ششم زنانه ،
حس لامسه نیست .
اما گرمای دست کسی را غیر خودش ،
در دستهایی که مدتهاست برایش سرد شده ،
خوب احساس می کند .

حس ششم زنانه ،
حس شنوایی هم نیست .
اما می تواند کوچکترین نجوای محبتی را
که ، زیر گوشت خوانده شده ، بشنود .

حس ششم زنانه،
حس بینایی نیست .
اما چشم بسته هم می تواند ببیند ،
قلبت دارد برای چه اسمی ،
تندتر از قبل می زند ....
...
حس ششم زنانه .
لعنت به حسی که نمیتوان آن را کور کرد .
کر کرد.
زبان برید .
حسی که
نمی توان انکار کرد از بس آشکار است .
لعنت به حس ششم زنانه که از صدها بازپرس
دقیق تر می تواند،
مچ تو را بگیرد .
و تو ،
 می خواهی حس ششم زنانه را
به زندان سکوت محکوم کنی .

شبنم نادری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران