هم‌قافیه با باران

۳۶ مطلب با موضوع «شاعران :: حامد شیخ پور ـ محمدرضا روزبه» ثبت شده است

در من دوباره این همه طوفان، غزل بخوان
هی ها، در این سماع پریشان، غزل بخوان

ای شاعر، ای پیامبر لحظه های ناب
ای زاده ی عبادت و عصیان، غزل بخوان

امشب به جشنواره ی خودسوزی ام بیا
بسیار دم بگیر و فراوان غزل بخوان

دریای من، ز جام جنون، جرعه ای بنوش
با رقص عاشقانه ی طوفان، غزل بخوان

مستانه، ای الهه ی خندان آب ها
در شعله زار خشم خدایان، غزل بخوان

اکنون که بر کتیبه ی مغموم سرنوشت
روییده سنگواره ی انسان، غزل بخوان

چند این دروغ کهنه بر اندام واژه ها؟
برخیز و با صداقت عریان، غزل بخوان

از سفره های خالی ایمان دلم گرفت
آن سوتر از همارگی نان، غزل بخوان

آنک نگاه کن افق عشق زخمی است:
دارد غروب می کند انسان، غزل بخوان

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

من که یک روز
بعد یک عمر در خود نهفتن
پا نهادم به مهمانی باغ
طیف رنگین کمان در نگاهم
سبز، آبی، کبود، ارغوانی
نبض گلبرگ هایم پر از جاری عشق
-هم زمینی و هم آسمانی-
پر کشیدم به سمت شکفتن،
من که یک عمر
هم نفس با نسیم و نیایش
کارم این بود:
                  گل گفتن و گل شنفتن،
حال در این خزانسالی خشک
-موسم سرد در خویش خفتن-
هیچ می دانی ای دوست
دفتر خاطراتم پر از چیست؟
ها!
شعرهایی برای نخواندن
حرف هایی برای نگفتن!.

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

باز در من، ترانه ای گل کرد
بر دلم ریخت لحظه ی نابی
دستی از ناگهان، فرود آورد
بر رگِ سازِ خفته، مضرابی

باز امشب چه خلوتی دارم
با دلِ خسته وار و خاموشم
منم و خاطرات رنگینی
منم و لحظه های نایابی :

من همانم که خواستم عمری
گردش چرخ را به هم بزنم
( ذره ای در مصاف توفانی
قطره ای در ستیز گردابی)

من همانم که آرزویم بود
قهرمان حماسه ها باشم
در دلم،آتش سیاووشی
در سرم تندبادِ سهرابی

خواستم تخته سنگ دیرین را
باز بر کام خود بگردانم
اخوان گفت :" ما نیارستیم
تو توانیش پنجه برتابی؟ "

 چه کنم با تو ای دل مغموم؟
ای همه دل سپرده بر موهوم
بس که می یابی و نمی خواهی
بس که می خواهی و نمی یابی


زندگی را ورق بزن ای دل
تا ببینم، که بودم و چه شدم
در تقلای لقمه ی نانی
به تمنای جرعه ی آبی

- آن پلنگ -آن غرورِِ صحراها  
-آن نهنگ - آن شکوهِ دریاها
آهُوی خسته ای ست در دامی
ماهیِ تشنه ای به قلّابی

نه چنان عاصی ام که آشوبم
خلوت و خلسه ی خدایان را
نه چنان عابدم که بگذارم
مرهمی روی زخمِ محرابی

من کی ام؟ آن کتاب وامانده
گفته، ناگفته. خوانده، ناخوانده
سر به سر، نکته های بیراهی
خط به خط، جمله های کژتابی

بعدِ پنجاه و یک خزانسالی
خوش،ورق می زنم گلستان را
سعدی انگار می وزد در من:
" ای که پنجاه رفت و در خوابی...!" 

محمد رضا روزبه

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

امشب که دم گرفته غزلخوانی دلم
می آید آن عزیز به مهمانی دلم

آنک صدای پای صمیمی ترین بهار
آشفته کرده خواب زمستانی دلم

هی آسمان، به شادی این لحظه ‌های سبز
انبــوه اختـران تو ارزانی دلم

در شهربند سینه، نمی گنجد ای عزیز
با یاد تو جنون بیابانی دلم

بازآ که تا سحر، شب شعر خیال تو
برپاست در ضیافت نورانی دلم

ابری تر از همیشه کنار دریچه ها
بر راه مانده دیده ى بارانی دلم

خورشید را به عرصه حیرت کشانده است
در مقدم تو آینه گردانی دلم

از آتش نیایش شب ها نشانه اند
این داغ ها که رُسته به پیشانی دلم

آغوش خسته باز کن ای هفت آسمان
اینـک رسیـده فصـل پَرافشــانی دلم

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

ای شهریار شهر سنگستان!
آن روزها، آن روزهای دور
آن روزهای دیر
آن روزهای زخمی زنجیر یادت هست؟
آن پاسخ و پژواک تلخاهنگ
از حنجر سنگ
        
از گلوی سنگی تقدیر یادت هست؟
اما......اگر...... شاید
چه می دانم

هرگز من وتو لحظه ای از خود نپرسیدیم:
شاید گناه از دیدن ما بود
شاید خطا از شیوه ی پرسیدن ما بود

ای شهریار شهر سنگستان
اینک منم
در امتداد تو
که رویاروی با تقدیر
در گوش غار اینگونه می خوانم :
با من بگو آیا امید رستگاری هست؟

حالی شنیدی پاسخش را؟  گفت :
" آری هست؟ "

اکنون در این تاریکی روشن
تو شهریار شهر سنگستان
من پرسه گرد شهر آیینه
از کوچه های خواب من بگذر
مرا بشکن!

محمدرضا روزبه

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

همریشه با ترنم آن روزهای سبز
می رویم از تلاطم آن روزهای سبز

در قاب چشم شعله ورم نقش بسته است
شیوا ترین تجسم آن روزهای سبز

یکشب به میهمانی چشمان من بیا
ای از تبار مردم آن روزهای  سبز

در ساغر نگاه عطشناک من بریز
یک جرعه از تبسم آن روزهای سبز

برگی - اگر چه زرد-  به سویم روانه کن
از جنگل تفاهم آن روزهای سبز

امشب کنار دفتر خونین خاطرات
من ماندم و توهم آن روزهای سبز

محمد رضا روزبه

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

چشم ها را بر «نمیدانم کجا» آویختی
نا کجایی ژرف را بر چشمها آویختی

در حریم سایه روشن های مرگ و زندگی
زندگی را در امیدی مرگ زا آویختی

ای تو ناقوسِ «مزارآبادِ شهر بی تپش »
روح خود را بر صلیب هر صدا آویختی

سر درون چاهِ دل با ریسمان سرد آه
ژرفنا، تا ژرفنا، تا ژرفنا آویختی

ای اسیر خوابهای تلخ هذیانی، بگو
از کدامین روزنی بر روشنا آویختی

آمدی در معبد دلهای سرد و سوت و کور
هر قدم قندیلی از اشک خدا آویختی

در پریشانگردیِ بی انتهای بادها
همچو فانوسی دلت را در هوا آویختی

ای طلوعِ تا همیشه، ای شروعِ ِ تا هنوز
عقربک وار از تمام لحظه ها آویختی

آه ای« نیما » به این شبگرد تنها هم بگو
 آن قبای ژندهٔ ی خود را کجا  آویختی؟

محمد رضا روزبه

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران

بیـــا کــه در پــس دیــوارها دلم پوسید
از ایـن تـوالـی و تکـــرارها دلـم پوسید

بیــا و پنجـــره هـای همیشـه را وا کن
به سمت کوچه ی دیـدارها، دلم پوسید

مرا بـه آبــی پـروازهـا ببـــر یک صبح
که در سکـوت شب غــارها دلـم پوسید

نگاه صیقلی ات کو در این تکدّر سرد
ز بـس تـراکــم زنگــارهـا، دلـم پوسـید

به چارگوشه ی این عنکبوتخانه ی کور
میــان کشمکــش تـــارهـا دلـم پـوسید

ببـار بر عطش زخـم های تشنه ى من
کــه در عقیــــم نمکـزارهـا دلـم پوسید

مــرا ببـــر به تماشـــای آسمــانی ها
کــه در تلاقــی دیــــوارهـا دلـم پوسید

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

سوسو بـزن امشب که به فـــردا برسـانیم
چشمـی بـه افــق  های تمـاشــا بـرسـانیم

آرامــش خــاکستـــــــری پنجــــره  هــا را
فــردا بـه بنـفشـــابـی غــوغـــا بـرســانیم

ای وسوسه  ی کال فراسـو خبــری هست؟
بشتـاب، بیــا تــا خـودمــان را بـرســانیم

بـا بـاد غـریبــی کـه رهــا مـی  وزد امشب
خود را بـه همـان «روز مبـادا» برسانیم

چند آن همه دیروز؟ چرا این همه امـروز؟
دستــی بـه فــراوانــی فـــردا بــرســانیم

یک جرعه جنون کاش که بی  تابی خود را
امشب بـه «نـدانیـم کجــاهـا» برسـانیم

انگـار در ایـن فاصله مـوج از نفس افتاد
بـایـد عطشــی تــازه بـه دریـــا برســانیم

در زرورق شعــــــر بپیـچـان دل خـــود را
بــردار کـه تــا آن ســـر دنیــــا برســانیم

محمّدرضا روزبه

۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

گفتم درودی گرم و دیداری دگر باشی
پیک و پیام صبح سرشاری دگر باشی

گفتم که در این جاده های تلخ و تکراری
یاری دگر باشی و همواری دگر باشی

گفتم که در شبکوچه های دشنه و دشنام
با من قدم بگذاری عیّاری دگر باشی

در آستین روحِ خود پروردمت، امّا
ای یار، می ترسم که خود، ماری دگر باشی

باری ز دوشم برنمی داریّ و می ترسم
بر شانه های خسته ام، باری دگر باشی

امروز، چون آیینه می رویی فرارویم
ای وای از فردا که دیواری دگر باشی

سقف و ستونِ اعتمادِ زخمی ام، چندی ست
می لرزی و می ترسم آواری دگر باشی

یک شب دلم را شهر کوران می کنی، شاید
آغا محمدخان قاجاری دگر باشی!

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

در خویش فرو ریخته ام زرد، چو پاییز
سرشار شدم از نفسی سرد چو پاییز

خالی شده ام از تپش سبز تغزل
با این دل لبریخته از درد، چو پاییز

آه ای نفست سبز، برانگیز دلم را
کز خویش برانگیخته ام گرد، چو پاییز

ای سبزترین منظره، گل کن که در این باغ
من مانده ام و خاطره ای زرد چو پاییز

یک سینه همه داغ، همه داغ، چو جنگل
یک قصّه همه درد، همه درد، چو پاییز

در خویش سفر کرده و آورده ام ای دوست
بی برگی سبزی به ره آورد چو پاییز

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

دوباره شب شد و در جاده های حیرانی
منم مسافر جغرافیای ویرانی

شلال گیسوی خود را به بادها بسپار
مرا گره بزن امشب به صد پریشانی

نگاهت -آینه ی بی غروب آرامش-
مرا کشانده به این سرنوشت طوفانی

مرا که سنگ ترینم به یک تبسّم ناب
تو از همیشگی خویش می گریزانی

دوباره عطر کدامین ترانه روییده ست
که آسمان دلم پر شد از پَر افشانی

هنوز در شفق ذهن زخمی ام جارى ست
غروب خاطره ی تو -همان که می دانی-

به جشنواره ی شعر من ای الهه ی ناز
چه دیر آمدی امّا بگو که می مانی

مرا به صبح صداهای عاشقانه ببر  
بخوان که خسته ام از یک هزاره شبخوانی 

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

چــراغـی در مـه آلـــود شــب انســـان نمـی روید
و فــردایی از ایـن خـاموش بی پایـان نمـی روید
 
دریغــــا عشـق می ورزی، ولی ایمـان نمــی زاید
شگفتـــا بـاد می کاری، ولی طوفـــان نمـی روید
 
شـبم لبــریز از آتشــرقصی ققنـوس رؤیاهاست
ولی پـــروازی از خاکـسـتـر عصــیان نمـی روید
 
مـن از قعـــر اســاطیـری ترین فـریـاد می نالم
چرا پـژواکی از این خفته سنگسـتان نمی روید؟
 
تو گفتی: "جنگل اندیشه ها آبستن مردی ست"
از ایـن بـوزینه خیـز امّـا، ابَـرانسـان نمـی روید
 
کجــایـی آه، ای معمــــار پیــــــر ناکجـــــاآبــاد؟
بهشتی را که می جستی در این ویران نمی روید
 
دریــغ! از دوردســـت غـارهــای غـربــت انســـان
دگـــر پیغمــبـر عشـق و ســـرود و نـان نمی روید
 
خدایــا از فــراسوهای خلقــت از تـو می پرســم
چرا "آدم" نمی زاید؟ چرا "عصیان" نمی روید؟

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

می روم چون سایه ای تنها نمی دانم کجا
خویش را گم کرده ام اما نمی دانم کجا

سایه ی آشفتگی ها از سرِ دل کم مباد
ساحلی ممکن تر از دریا نمی دانم کجا

سر به صحرا می نهد دریا نمی دانم چرا
دل به دریا می زند صحرا نمی دانم کجا

با من امشب خلسه ی یاد کدامین آشناست؟
روزگاری دیده ام او را نمی دانم کجا

دیدمش در کوچه سارانِ غبار آلودِ وهم
او نمی دانم که بود، آنجا نمی دانم کجا

" مرغ آمین " شعله سر داد، ای دریغ افکنده اند
آتشی در خرمن " نیما " نمی دانم کجا

آن قدَر رفتم که حتی سایه ام از پا نشست
مانده بر جا ردّ پایم تا... نمی دانم کجا

محمدرضا روزبه

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران

شب دوباره خیمه می زند 
باز پرستاره می شوم
قطره
قطره
می چکد دلم زلال
شعر واره می شوم

امشب از غریبگی پرم
بی صدا به کنج خلوت دلم نشسته ام
ذره ذره ام
پر از طنین نینواست

خلوتم ،
پر از خداست

ای چراغ ناگزیر
امشب از زلالی عطش  لبالبم
چشمهایم از فرات موج می زند
سربه سر دلم نشان خیمه های سوخته ست

وه! چه روشن است  امشبم!

در به در به جستجوی آن صدای گمشده
- آن طلوع تا همیشه
آن شروع تا هنوز -
می روم به سمت جاده های ناشناس
کربلای من کجاست ؟
آی نا کجای گمشده !

ای چراغ  ناگهان !
امشبی لبالب از طلوع کن مرا
من هنوز ناسروده مانده ام
من هنوز نیستم
شروع کن مرا  !

محمد رضا روزبه

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

پنهان شدی که در شب گیسو بجویمت
سرگشته وار، این سو و آن سو بجویمت

در بهت دشت های اساطیر، گم شدی
تا من به تک، به تک، به تکاپو بجویمت

از نثرهای سعدی و جامی بخواهمت
در شعرهای خواجه و خواجو بجویمت

می خواستی چو فاخته بر بام انتظار
بنشینم و به نغمه ی کوکو بجویمت

آه! ای پلنگ بیشه ی تقدیر، تا کجا
از ردّپای زخمی آهو بجویمت؟

ای عشق، ای همیشه ی پنهان روح من
این روزها کدام نهانْ سو بجویمت؟

"دی شیخ با چراغ، همی گشت گرد شهر"
امروز، کو؟  کجاست که از او بجویمت؟

می خواستم چو قیصر و فرمان، به نعره ای
در کوچه های دشنه و چاقو بجویمت

امّا زمان گذشته و دنیا عوض شده ست
حالا مگر ز "جعبه ی جادو" بجویمت

حقّا که "روزگار غریبی ست نازنین"
باید به کنج پرده و پستو بجویمت

یک شب ز فال قهوه بگیرم سراغ تو
فردا که شد به جنبل و جادو بجویمت

آواره ی جهان مجازی شدم، مگر
در ناکجای گوگِل و یاهو بجویمت!.

محمّدرضا روزبه

۱ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

کویر بود و تماشا چقدر وسعت داشت
ولحظه های من آنجا چقدر وسعت داشت

کویر بود ولی در نگاه تشنه ی تو
طلوع آن همه دریا چقدر وسعت داشت

زپشت روزنه ی چشمها فرو می ریخت
دلم چو قطره ای ،اما چقدر وسعت داشت

هزار زمزمه در جاری نگاه ،اما
سکوت - با همه ژرفا- چقدر وسعت داشت

گشوده بر ملکوت پر آفتاب کویر
دریچه های دل ما چقدر وسعت داشت

غروب از آن سفر عاشقانه برگشتیم :
چه گرم بود و چه گیرا ،چقدر وسعت داشت

منم مسافر جغرافیای دلتنگی
زمن بپرس که آنجا چقدر وسعت داشت

می آمدیم و پس پلکهای بسته ،هنوز
کویر بود و تماشا ، چقدر وسعت داشت

محمد رضا روزبه

۱ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

دوباره مثل همیشه
مداد و کاغذی آوردم و
                             به خود گفتم :
که خاطرات دلم را تمام بنویسم
- به پاس حرمت عمری که همچو باد گذشت -
همیشه گفتم و
                    گفتم
                       ولی بقیه ی عمر
فقط 
      فقط
              به تراشیدن مداد گذشت !

محمد رضا روزبه

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

جاری ست شعله در شَرَیانم هنوز هم
سمت همیشه در جریانم هنوز من

گیرم که ارتفاع غرورم تکیده است
امّا لبالب از فَوَرانم هنوز هم

آن هستی گداخته، آن فطرت مذاب
آن جان بی غروب... همانم هنوز هم

چون گردباد گمْ شده در جست و جوی خویش
دیری گذشت و در دَوَرانم هنوز هم

با من بیا -قدم به قدم- تا به انتها
چون نبض قصّه، پُرهیجانم هنوز هم

می خواستی، ولی نتوانستی ای پدر
تا من چه خواهم و چه توانم هنوز هم

بعداز هزار سال دویدن در این مدار
با من بگو‌ کجای جهانم هنوز هم؟

در انتهای من کسی آغاز می شود
این هم بهانه ای که بمانم هنوز هم

امشب هزار صاعقه در خواب های من
فردا چه می شود؟ نگرانم هنوز هم

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

امشب چه بی ستاره ست، آیینه زار خوابم
ای کاش می شد، ای کاش، بر خویشتن بتابم

چون گردباد زخمی، یک عمر در تسلسل
اصرار یک سؤالم، اکراه یک جوابم

در خویش می شتابم، از خویش می گریزم
از خویش می گریزم، در خویش می شتابم

"بودن و یا نبودن"، عمری در این ضیافت
همْ سفره ی فریبم، همْ کاسه ی سرابم

با زخم تشنه مردن، یا آب دشنه خوردن؟
اکنون بر این دو راهی، ناچار از انتخابم

نیلوفرانه روحم، خشکید از این تکاپو
ای نیروانه، گل کن، از بطن پیچ و تابم

یا مثل آرزوهام، در خاطرم بیارام
اکنون که رفته بر باد، خاکسترِ شتابم

افسانه‌هایت امشب، کابوسْ رنگ و تلخ اند
ای شهرزاد غمگین، بگذار تا بخوابم!


محمد رضا روزبه

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران